ریا، ریا، هونگاریا - Ria, Ria, Hungaria


سفر برای آدمی یک نیاز است. انسانها باید سفر کنند و کشورها و مردمان دیگر را ببینند. برای اروپاییها سفر قسمتی از زندگی است؛ بچه هایشان را نیز اینچنین بار می آورند. برعکسِ آنها، ما ایرانیها اهل سفر نیستیم. ترجیح میدهیم بجای آن  آپارتمانهایمان را بیشتر کنیم یا ماشینمان را عوض کنیم. باید به بچه هایمان یاد بدهیم در ایران و جهان سفر کنند، یاد بگیرند و بزرگ شوند. 

Travelling is a need for human being. People should travel and see other countries and people. For Europeans travel is a part of life; they raise their children this way too. On the contrary, we Iranians do not travel. Instead, we prefer to increase the number of our flats or renew our car. We should teach our children to travel in Iran and the world to learn and grow up.

 

در شهریور سال 1390 زمانی که هنوز در دوران مجردی به سر میبردم از یکی از اعضای مجاری سایت کوچ سرفینگ (couchsurfing)  بنام گِزا (Geza) پیغامی دریافت کردم که در آن نوشته بود بزودی به ایران سفر میکند و میخواست در صورت امکان در مدت اقامتش در تهران در خانه من بماند. در همان اولین پیغام، علاقه اش به فوتبال آشکار بود چون میخواست در همان ابتدای ورود به تهران به ورزشگاه آزادی برود تا بازی استقلال-پرسپولیس را تماشا کند. درخواستش را قبول کردم او هم روز مقرّر به خانه ام آمد ولی برای رفتن به ورزشگاه دیر بود و هر دو، بازی را از تلویزیون نگاه کردیم. علاقه اش به فوتبال و اطلاعاتش درباره تیمهای ایرانی برایم جالب بود. بعد از چند روز اقامت در تهران و سفر به اصفهان، به مجارستان برگشت. هنگام خداحافظی از من دعوت کرد روزی به کشورش بروم و کارت پستالی هم به من داد که منظره زیبایی از رود دانوب بود و از آن به بعد همیشه روی دیوار خانه جلو چشمم بود. ولی هیچوقت فکر نمیکردم به این زودی آن منظره را از نزدیک ببینم. با گِزا مرتب در تماس بودیم و هر چند وقت یکبار از برنامه سفرم به مجارستان میپرسید و منهم میگفتم: «خواهم آمد» تا اینکه در دی ماه سال 1391 در سفارت مجارستان در تهران استخدام شدم. بودن در سفارت مجارستان و کار با هموطنان گِزا انگیزه ام را برای سفر به کشورش بیشتر کرد. سرانجام تصمیم گرفتم برنامه چند ساله را شهریور امسال (1392) با سمانه (همسرم) عملی کنم. پس از مقایسه قیمت بلیطِ شرکتهای هواپیمایی مختلف، بالاخره و دوباره بر خطوط هوایی ترکیه توافق کردیم و قرار شد 17 شهریور 1392 پرواز کنیم. مقصد اصلیِ این سفر، مجارستان بود ولی با اصرارِ سمانه بر اینکه «حالا که تا آنجا میرویم اتریش را هم ببینیم» قرار شد چند روز را هم در وین سپری کنیم. غیر از گِزا که از دو سال قبل قول داده بود در بوداپست میزبانمان باشد به فکر میزبان دیگری نبودم و فقط به هتل فکر میکردم ولی بعداً نظرم عوض شد. پیش خودم گفتم: «چرا نه؟ مگر من عضو سایت کوچ سرفینگ نیستم؟». این بود که شروع کردم به جستجوی میزبانان ناشناخته در وین و بوداپست. جوابهای مثبت خیلی زود رسید. در وین جمعاً 4 روز میخواستیم بمانیم. برای اینکه شهر را از دو  نگاه متفاوت ببینیم اقامتمان را بین دو میزبان هر کدام دو روز تقسیم کردیم. یکی در ابتدای سفر و دیگری در انتها. در بوداپست میخواستیم 7 روز بمانیم. 4 روزش را گِزا قبول کرد. برای 3 روز باقیمانده خانمی میانسال بنام ادیت قبول کرد از ما میزبانی کند. غیر از گِزا، درباره بقیه میزبانانمان دانسته هایم خلاصه میشد به اطلاعات و عکسهای محدودی که در پروفایلشان در سایت گذاشته بودند و نیز نظر دیگران درباره آنها. بخش نظراتِ هر سه شخصی که میزبانی ما را قبول کردند پر بود از تعریف و تمجیدهای کسانی که در گذشته مهمان یا میزبانشان بوده اند.    

In September 2011 when I was still single, I received a message from a Hungarian member of couchsurfing website named Géza informing that he would travel to Iran soon and requesting the possibility of being hosted by me during his stay in Tehran. His interest in football was obvious from the first message as he wanted to go to Azadi stadium on the day of his arrival in Tehran and watch the derby match between Esteghlal and Persepolis. I accepted his request and he appeared on the agreed day but it was too late for stadium and we watched the game on TV. His interest in football and his knowledge about Iranian teams was interesting for me. After a few days in Tehran and a short visit to Isfahan he returned to Hungary. Before departure he invited me to visit his country once in the future. He gave me a post card with image of Danube River at night which was always on the wall of my home in front of my eyes. But I never thought that I might see that landscape in reality very soon. We were in constant contact and once a while he asked about my plan of visiting Hungary. I always replied: “I’ll come” until I was employed by the Hungarian Embassy Tehran in January 2013. Being in the Hungarian embassy and working with Géza’s countrymen strengthened my incentives to see his country. Finally I decided to realize the long awaited plan in September 2013 with my wife Samaneh. After comparing the prices of airline companies, we finally agreed again on Turkish Airlines and decided to take off on 08 September.  The main destination of this trip was Hungary but with Samaneh’s insistence on “now that we go there, let’s see Austria too” we decided to spend few days in Vienna too. Apart from Géza who had promised since two years ago to host me in Budapest, I didn’t think of other host and was planning to reserve hotel but my mind changed later. I said to myself: “Why not? Am I not a couchsurfing member?” I started then to search unknown hosts in Vienna and Budapest. Positive responses started to come very soon. We wanted to stay in Vienna totally for 4 days. To see the city from two different aspects we divided the surfing (staying) between two hosts; 2 days each one in the beginning and the other in the end of the trip. In Budapest we wanted to stay for 7 days. Géza accepted 4 days. For the remaining 3 days, a middle age lady named Edith accepted to host us. Except Géza, our knowledge about our hosts was limited to information and photos on their profile pages in the couchsurfing website and also comments of others about them. Comments were full of compliments those who couched/surfed by/in them in the past. 


سفرِ متاهلی طبیعتاً با مدل مجردیش فرق میکند. با وجود سمانه، تصمیم گیری در مورد میزبانان ناشناخته در وین و بوداپست و ماندن در خانه آنها راحت نبود. نگران بودم اتفاق ناخوشایندی پیش بیاید که برای سمانه قابل هضم نباشد. این نگرانی تا روز ملاقات با میزبانانمان ادامه داشت. 

Traveling as a married person is naturally different from that of a single type. With Samaneh, deciding about unknown hosts in Vienna and Budapest and staying in their homes was not easy. I was worried something unpleasant to happen which couldn’t be tolerated by Samaneh. The worry accompanied me until the day we met our hosts. 


بصورت اتفاقی فاصله ای 7 ساعته بین پرواز تهران-استانبول و استانبول-وین پیش آمد که از آن به نحو احسن استفاده کردیم. به دوستان ترکیه ای مان آلپ، ارجمند و هیلال که دو سال پیش در استانبول ملاقاتشان کرده بودیم موضوع را اطلاع دادم. ارجمند از طرف هر سه شان نوشت: «صبح روز 8 سپتامبر همگی در فرودگاه خواهیم بود.». دیدار یک هفته ای دو سال پیش مان با آنها بی نظیر بود. پس از آن مرتب در تماس بودیم و دوستی مان تکان نخورده بود. روز 17 شهریور 1392 برابر با 8 سپتامبر 2013، ساعت 07:20 صبح در فرودگاه صابیحا گوگچن (Sabiha Gökçen) استانبول فرود آمدیم. این فرودگاه در بخش آسیایی استانبول واقع شده است. صابیحا گوکچن اولین زن خلبان ترکیه ای بوده است که به گفته آلپ، گذاشتن اسمش روی این فرودگاه هنوز منتقدانی دارد که علت اصلی اش بمباران مناطق کردنشینِ ترکیه توسط این زن خلبان بوده است. از فرودگاه بیرون رفتیم و بعد از دقایقی اینطرف و آنطرف رفتن و گشتن، سمانه آلپ را نشانم داد. چشمانش در جستجو بود و هیلال، زنِ ارجمند در کنارش. هیلال سراسر قرمز پوشیده بود و جوانتر از دوسال قبل به نظر میرسید. آلپ فرقی نکرده بود و تیپ نوجوانی زده بود. برای اولین بار با او بود که در سایت کوچ سرفینگ آشنا شدم. مثل گِزا او هم در سال 1389 خودش را به خانه ام دعوت کرد. پیغام کوتاهی فرستاد که میخواهد به ایران بیاید و در صورت امکان چند روزی مهمانم باشد. قبول کردم و با ارجمند آمدند. من هم در سال 1390 و با سمانه مهمانشان شدم؛ سفری که به ازدواجمان منجر شد. آنها هم قطعاً سهمی در پیوندمان داشتند.

Quite accidently there happened a 7-hours gap between our Tehran-Istanbul and Istanbul-Vienna flights which we used in the best possible way. I informed our Turk friends whom we met two years ago in Istanbul. Ercüment on behalf of three of them replied: “We’ll all be in the airport on the 8thSeptember in the morning”. Our one-week visit to them two years ago was fabulous. We were in constant contact since then and our friendship was untouched. On 8thSeptember 2013 at 07:20 we landed on Istanbul’s Sabina Gökçen Airport. This airport is in the Asian side of Istanbul. Sabiha Gökçen was the first female pilot in Turkey whose name’s nomination on the airport has still critics in Turkey. The reason is bombardment of Turkey’s Kurdish region by this pilot woman. We left the airport and started to search for our friends. After a little wandering around, Samaneh showed Alp to me. His eyes were in the search mode with Hilal (Ercüment’s wife) beside him. She was covered in red and looked younger than 2 years ago. Alp had not changed and his appearance looked teenager-type. Our friendship started first with him when we met in couchsurfing website. Like Géza, he invited himself to my home in 2010. He sent a short message asking for few days stay in my place. I accepted and he came with Ercüment. In 2011 I was their guest with Samaneh; a trip which ended with our marriage. They definitely had a role in our marriage. 



آلپ - Alp
با آلپ و هیلال روبوسی کردیم و باهم به سمت ارجمند رفتیم که در جستجوی جایی برای پارک کردن ماشینش از آنها عقب مانده بود. دیدنشان مسرورمان کرد. سوار ماشین ارجمند شدیم و جایی در کنار دریای مَرمَره در کنار مجتمعی بزرگ، پر از میز و صندلیهای تر و تمیز پیاده شدیم. ارجمند آنجا را برای صبحانه انتخاب کرده بود ولی سرویس از ساعت 10 شروع میشد و تا آن موقع وقت خوبی داشتیم که به همدیگر از دو سال گذشته بگوئیم و دوستی هایمان را تازه کنیم. 

We kissed and hugged Alp and Hilal and went to Ercüment who was looking for a place to park his car. Meeting them overwhelmed us with joy. We got on Ercüment’s car and got down beside a big complex near Marmara Sea full of clean and nice tables. Ercüment had selected the place for breakfast but service was due to start from 10 a.m. so we had a good opportunity to tell each other of last two years and renew our friendship. 





در چند ساعتی که فرصت داشتیم میخواستیم به همدیگر از همه چیز بگوییم. از کار، زندگی مشترک، بچه دار شدن و البته سیاست. دوستانمان مثل ما میانه ای با اَردوغان و سیاستهایش ندارند. به ارجمند، آخرین شاهکار نخست وزیرشان را یادآوری کردم که به خانواده های ترکیه ای توصیه کرده حداقل سه بچه بدنیا بیاورند. گفت: « مگر نمیدانستی؟ او دیگر پدر ماست. به همه چیزمان کار دارد». دیدار و صحبت چند ساعته مان با آنها مثل برق و باد گذشت. از دیدنشان سیر نشدیم ولی دیگر وقت رفتن بود. 
بعد از ظهر آنروز در فرودگاه وین بودیم. قبل از فرود و از داخل هواپیما، منظره زیبای رود دانوب در میان جنگلهای پرپشت اطرافش دیدنی بود. طبق راهنمائی دوست اتریشی نادیده مان، از فرودگاه سوار مترو شدیم و به سمت خانه اش حرکت کردیم. بلیط مترو را از دستگاههای اتوماتیک فروش بلیط خریدیم ولی کسی بلیط کنترل نمیکرد.

During the few hours, we wanted to tell each other of everything; work, family, baby and of course politics. Like us, our Turk friends do not like Erdoğan and his policies. I reminded Ercüment of their prime minister’s last masterpiece in which he recommended Turkish families to have at least 3 children each. Ercüment said: “Didn’t you know that he’s our father now; engaging in all our lives?” Our few hours meeting and conversation passed by like thunder and wind. We were not satiated of seeing them but it was time to go.

We were in Vienna airport in the afternoon that day. Before landing and from the airplane, landscape of Danube River among thick adjacent forests was spectacular. Using the instructions of our unknown Austrian friend, we took metro train in the airport and headed toward his home. We bought metro ticket from automatic seller machines but nobody was controlling them.





ایستگاه مترو -  فرودگاه وین

Vienna Airport-Metro Station


اسم دوستمان میشی بود که کوتاه شده میشائیل است. گفته بود برای بردنمان به ایستگاه متروی نزدیک خانه اش خواهد آمد.  قبل از سفر، نقشه شبکه حمل و نقل عمومی وین را از اینترنت درآورده بودم. بعد از عوض کردن قطار در یکی از ایستگاهها، سرِ ساعت و دقیقه مقرر به مقصد رسیدیم. از داخل قطار شناختمش. از همان اولین برخورد بسیار خوش برخورد و مودب تحویلمان گرفت و خوش آمد گفت. حدود 10 دقیقه بعد در خانه اش بودیم. از رفتارش معلوم بود به اصول کوچ سرفینگ وارد است. خانه کوچکش، تمیز و مرتب بود که از یک مرد مجرد بعید است. میگفت تا چند وقت پیش با دوست دخترش زندگی میکرد ولی با او درباره برخی مسائل از جمله همین دعوت کردن از مهمانان خارجی توافق نداشتند و در نهایت جدا شده اند. شاید هم نظم و ترتیب خانه، یادگار همان دختر خانم بود. میشی در یک شرکت تولید کننده کفپوش کار میکند. روی دیوار پذیرایی، عکسهای افرادی از کشورهای مختلف که قبل از ما مهمانش بوده اند دیده میشد. مهمانانی از آمریکا، لبنان، کلمبیا، آفریقای جنوبی.... عکس من و سمانه را نیز گرفت تا بعد از رفتنمان به گالری اش اضافه کند. 

Our friend’s name was Michi which is shortened of Michael. The station is close to his home and he had promised to come to the station to take us. Before the trip, I had downloaded maps of Vienna’s public transportation network from the internet. By changing the train in one of the stations we reached Michi’s station on due time. I recognized him from inside the train. From the very first encounter he received us very politely and welcomed us. We were in his home in 10 minutes. From his behaviour it was apparent that he knew couchsurfing principle. Although quite odd for a single man but his small flat was tidy and orderly. He said he was living with a girlfriend until recently but they didn’t agree about some issues including inviting foreign guests and separated in the end. The discipline and order in the flat was perhaps something left from her. Michi works in a flooring producing company (or something like that). On the wall of living room there are photos of his guests from different countries including USA, Lebanon, Colombia, South Africa etc. He took our photo to add it to his gallery. 



 میشی - Michi



صحبت با میشی با انگلیسیِ خوبش دلپذیر بود. در همان فرصت کوتاه، از همه جا و همه چیز تا آنجایی که مقدور بود صحبت کردیم. هدف، شناختن همدیگر بود. با اشتیاق و در عین خستگی از هم سوال میکردیم. او با حوصله و صبورانه به سوالات جواب میداد. معلوم بود اهل مطالعه است. به آمریکا، ترکیه، اسپانیا، پرتغال، لهستان، ایتالیا، آلمان، انگلیس، فرانسه و کرواسی سفر کرده و کشورهای دیگری را نیز میخواهد ببیند. میشی زندگی ساده و آرامی دارد. در صحبتهایش اثری از آرزوهای تهوع آور جوانان ایرانِ امروز حس نمیشد. نه از قیمت ماشینهای آخرین مدل میگفت و نه از روشهای سریع پولدار شدن. آدرس را درست آمده بودیم. 
هر روز با مترو به سرِکار میرود و وسیله شخصی اش یک دوچرخه کورسی رشک برانگیز است که در داخل خانه اش نگه میدارد. ما خسته راه و او خسته کار بود و صحبت شیرینمان نمیتوانست زیاد طول بکشد. اتاق خوابش را به ما داد و خودش روی مبلهای اتاق پذیرایی خوابید. 

Talking to Michi with his fluent English was pleasant. During the very short time we

 had, we talked of everything from everywhere as far as possible. The goal was, knowing each other. Exhausted but eagerly we were asking questions from each other. Answering the questions patiently he seemed a knowledgeable person. Michi has travelled to USA, Turkey, Spain, Portugal, Poland, Italy, Germany, England, France and Croatia and wants to see more countries. He has a simple quiet life. In his words, there was no sign of the disgusting dreams of the Iranian youth today. He neither talked about the prices of expensive cars nor of quick ways of getting rich. We had arrived in the correct address.


Michi uses underground to get to work every day. His vehicle is an enviable racing bicycle parked inside the flat. We were tired of the trip and he of the work. Our pleasant conversation couldn't last long. Michi gave us his bedroom and slept on the sofa in the living room.




روز بعد، میشی قبل از ما خانه را ترک کرده و کلیدهای یدکی را برایمان بجا گذاشته بود. با تراموا مستقیم رفتیم به مرکز شهر؛ جایی که آثار تاریخی آنجا را به شکل یک موزه بزرگ روباز درآورده اند. اتریشیها وین را بر وزن چین و بصورت کشیده تلفظ میکنند. وین شهریست مدرن و حال و هوایش بسیار نزدیک به شهرهای آلمانی. در زبان آلمانی شان لهجه خاصی دارند که آنها را  از آلمانیها متمایز میکند.  
برای اینکه از بقیه توریستها عقب نمانیم اول رفتیم سراغ مهمترین بنای تاریخی شهر یعنی کلیسای سنت اشتفان. کلیسای باشکوهی است به سبک گوتیک مربوط به قرن 13 میلادی که در وین از هزار فرسخی هم دیده میشود. جلویش میدان بزرگی است همنام خودش. در وسط میدان افرادی با لباسهای قدیمی (مربوط به همان دوره برپایی کلیسا) توریستها را ترغیب میکنند بلیط بخرند و از کلیسا بازدید کنند که باب میل ما نبود. در برگشت از سفر، یکی از همکارانم که وین رفته و داخل این کلیسا را هم دیده است میگفت: « نصف نه، همه عمرتان بر فناست!». مجسمه های ریز و نقش و نگارهای نمای بیرونی کلیسا و کاشیهای رنگارنگ سقف آن، کلیسا را به شکل یک ماکت درآورده اند.
 

He left home before us in the morning and left the spare keys for us. We headed directly toward city centre whose historic monuments have turned it to an open museum. The word Vienna is pronounced by Austrians like "win" in the stretched form. It's a modern city with an atmosphere very similar to German cities. People have a special accent distinguishing them from Germans. 


 Not to be behind other tourists, we headed directly toward Vienna's most important historic monument i.e. St. Stephen’s Cathedral. It’s a magnificent Gothic church from 13th century which can been seen in Vienna nearly from everywhere. There is a big square in front of it with the same name. In the middle of the square guys in old-style dresses of the early years since building the church, persuade tourists to buy tickets and visit inside the church. We were not persuaded but returning to Iran one of my colleagues who has been in Vienna and visited the church told me: “Half of your life is wasted!” (Iranian proverb).Tiny statues and designs on the outer part of St. Stephen’s façade and colourful tiles on the rooftop have made a miniature monument out of cathedral.

 


کلیسای سنت اشتفان - St. Stephen’s Cathedral

کلیسای سنت اشتفان - St. Stephen’s Cathedral



خیابانهای اطراف کلیسای سنت اشتفان بسیار شیک و مدرنند. بعضی از آنها به روی ماشینها بسته است و پیاده رَوی در آنها جریان دارد. فروشگاههای معروف با برندهای گرانشان خودنمایی میکنند. جذابیتِ گشتن در این خیابانها و فروشگاهها کمتر از دیدن کلیسا نبود. 


Streets around St. Stephen’s Cathedral are very chic and modern. Some of them are closed to cars and people enjoy walking in them. Famous shops show off with their expensive brands. Pleasure of walking around in these streets and shops was not less than seeing the church.





مقصد بعدی، کاخ سلطنتی هوفبورگ بود که خیلی درباره اش خوانده بودیم. ولی قبل از آن و در مسیر کلیسای سنت اشتفان تا آنجا، خواستیم شیرینی اشترودلِ معروف اتریشی را نیز امتحان کنیم. سمانه با کج و کوله کردن لب و لوچه اش آنرا خورد. برای من بهترین اشترودل دنیا بود.
  

Next destination was Hofburg Royal Palace about which we had read a lot. But before that and on the way there from St. Stephen’s Cathedral, we decided to try famous Austrian strudel cake. Samaneh ate it with tilted mouth and eyes. For me, it was the world's best strudel.



اشترودل - Strudel

از کلیسای سنت اشتفان تا کاخ هوفبورگ 20-15 دقیقه پیاده راه است. این کاخ هم در قرن 13 میلادی توسط امپراتوری هابسبورگ بنا شده و  ساختمانهای زیادی بعداً به آن اضافه شده اند. جالب اینکه رئیس جمهوری اتریش در حال حاضر هم در یکی از همین ساختمانها مستقر است. کتابخانه ملّی اتریش و موزه جواهرات سی سی، ملکه معروفِ امپراتور فرانتس یوزف نیز در محوطه کاخ هوفبورگ قرار دارد. 
 

From St. Stephen’s Cathedral to Hofburg Royal Palace it's about 15-20minutes walking. The palace has been erected by Habsburg Empire in 13thcentury too and many buildings have been added to it later. Interestingly, Austria’s president today resides in one of these buildings. Also Austria’s National Library and CC's (famous queen of Emperor Franz Joseph) Jewellery Museum is located in Hofburg.



کتابخانه ملّی اتریش - Austria's National Library

 

هوفبورگ- Hofburg


مثل همه جای مرکز شهر، در هوفبورگ نیز مجسمه هایی هست که زیباییشان مسحورکننده است.


Like everywhere in the city, there are statues in Hofburg whose beauty is fascinating.

 


 در وین بویژه در مکانهای توریستی، پرچم اتریش به شکل زیبایی نصب شده است. 
 In Vienna specially in touristic sites, Austrian flags are erected in a beautiful way.

  


   



پرچم ایرانِ من هم طبق معمولِ همه سفرهای خارجی ام، درشت و پر رنگ طوری که برود در چشم آنهایی که تاب دیدنش را ندارند همه جا، روی کوله پشتی ام و همراهم بود. 

Like all my foreign trips, my Iranian flag bold and big enough to pierce the eyes of those who do not tolerate it, was with me everywhere on my back sack.





قبل از سفر، یکی از دوستانم که سه ماه در وین زندگی کرده است گفت شبکه حمل و نقل عمومی وین (مترو، تراموا، اتوبوس...) بی نظیر است ولی شنیدن کِی بُود مانند دیدن. برای اثبات این موضوع تنها دو روز بودن در وین کافی است. همه چیز به موقع، مرتب و به قاعده است. کسی بلیط کنترل نمیکند ولی همه بلیط میخرند. میشی میگفت بلیط سالیانه میخرد و امسال سه-چهار بار از او بلیط خواسته اند. کنترلها تصادفی است. ساکنینش معمولاً بلیط ماهیانه یا سالیانه میخرند. جریمه نقدی کسی که بدون بلیط سوار شود سنگین است در نتیجه ترجیح میدهند خود را به دردسر نیندازند. چهار روزی که در وین بودیم برای هر کداممان دو بلیط 48 ساعته به قیمت هر بلیط 12.4 یورو خریدیم ولی کسی از ما بلیط نخواست. برای ما کمی خنده دار بود؛ کسی بلیط نمیخواست و ما بلیط میخریدیم. 
آنروز میشی دیرتر از روز قبل به خانه آمد. فرصت کمتری برای صحبت داشتیم. ما هم آماده میشدیم که فردایش عازم بوداپست شویم. اطلاعاتی درمورد ایران، تاریخ و حکومت فعلی اش داشت. از او خواستیم در آینده به ایران سفر کند تا همه اینها را از نزدیک ببیند. گفت تا 3-2 سال انجام چنین سفری برایش مقدور نیست ولی ایران را هم به لیست کشورهایی که قصد دیدنشان را دارد اضافه خواهد کرد. 

Before the trip, one of my friends who has lived in Vienna for 3 months told me that Vienna's public transportation system is unique but hearing is never like seeing. To make it sure, it's enough to be there for 2days. Everything is on time, in order and with discipline. Nobody controls the ticket but everybody buys ticket. Michi said he buys annual ticket and this year has been controlled 3 or 4 times so far. Controls are done randomly. People usually buy monthly or annual tickets. Those without ticket are heavily fined so they prefer not to put themselves into trouble. During our 4 days visit to Vienna we bought two 48-hour tickets for 12.4 EUR each but nobody asked us for them. It was somehow ridiculous for us; nobody wanted ticket and we bought it.


That day Michi arrived home later than the previous day. There was little time for conversation and we were getting prepared to leave to Budapest in the morning. He had some information about Iran, its history and present government. We asked him to visit Iran in the future to see them all directly. He said it's not possible in 2 or 3 years but he’ll add Iran to the list of countries he'd like to visit.


با میشی - With Michi

فردای آنروز به ایستگاه مایدلینگ (Meidling) وین رفتیم تا با قطار ریل جت (Rail Jet) متعلق به راه آهن ملی اتریش به بوداپست برویم. برای هر نفر 39 یورو پول بلیط دادیم که آنها را میشی زمانی که هنوز در ایران بودیم برایمان خریده بود. قطار بسیار مجهز و مدرنی بود که از مونیخ آلمان راه افتاده بود و مقصد نهایی اش بوداپست بود. اینترنت بی سیم نیز از خدماتش بود. کلاً در اتریش اینترنت رایگان در خیلی جاها در دسترس است. از وین تا بوداپست پوشش گیاهی هم رفته رفته تغییر میکرد و کم پشت تر میشد. بعد از حدود دو ساعت و 45 دقیقه در ایستگاه کِلِتی (keleti) بوداپست پیاده شدیم. گِزا گفته بود به استقبالمان خواهد آمد. بعد از چند دقیقه انتظار آمد. قیافه ای کاملاً ایرانی دارد. دو سال قبل در اولین دیدارمان در تهران در برخورد اول وقتی درِ خانه را برایش باز کردم نمیدانستم به انگلیسی صحبت کنم یا فارسی چون قیافه اش اصلا به خارجی نمیخورد. 
Next day we went to Vienna’s Meidling station to go to Budapest by Austrian National Railway Company’s Rail Jet trains. We paid 39 EUR each for tickets which had been purchased online by Michi before our arrival. It was a modern and well-equipped train that had started its journey from Munich toward the last destination (Budapest). Wireless internet was one of its services. Free internet is accessible in most places in Austria. On the way to Budapest forests were changing little by little and getting thinner and thinner. After about 2 hours 45 minutes we were in Budapest’s Keleti station. Géza had promised to pick us. He appeared after a few minutes. His face is quite Iranian type. Two years ago in Tehran and in our first meeting when I opened the door for him, I was not sure if to speak English or Persian because he didn’t look like a foreigner at all. 


با گِزا در ایستگاه راه آهن کِلِتی بوداپست - With Géza in Budapest’s Keleti Station


با مترو به خانه گِزا رفتیم. ایستگاههای مترو بوداپست نسبت به تهران از سطح زمین فاصله بیشتری دارند. برای همین، همه آنها فقط پله برقی دارند و پله معمولی در کار نیست. اگر باشد هم به دردی نمیخورَد. پله برقی ها با شیب تند و سرعت زیاد حرکت میکنند. مشابه اش را در باکو دیده بودم. ظاهراً همه، طرح مهندسانِ رفیق استالین هستند. 
 

We went to Géza’s home by metro. Metro stations in Budapest are located much deeper into the ground compared to those in Tehran. For this reason they only have electric elevators and there is no sign of ordinary steps. They couldn’t be of use if there was any. Escalators move with high speed. I had seen the similar one in Baku (Azerbaijan). They have apparently been designed all by engineers of Comrade Stalin.  


مترو بوداپست - Budapest Metro

خانه گِزا نزدیک مرکز شهر است و با نزدیکترین ایستگاه مترو پنج دقیقه پیاده فاصله دارد. از سر و روی خانه معلوم بود که ساکنینش مجردند. همه اتاقها پر از کتاب بود. گِزا اصلاً از شهری بنام گیور (Győr) است که در شرق مجارستان و نزدیک مرز اتریش واقع شده است. در مسیر وین تا بوداپست از شهر آنها نیز گذشتیم. بعد از چند دقیقه خواهرش هم رسید. برعکسِ خودش، یخ بود.
قبل از سفر، گِزا تماشای یک مسابقه فوتبال را به ما قول داده بود. آنشب تیم ملی مجارستان در مرحله انتخابی جام جهانی 2014 با استونی بازی داشت. گِزا برای ما هم بلیط خریده بود و بعد از کمی استراحت راهی استادیوم شدیم. قبل از حرکت به سمت ورزشگاه و طی مراسمی با حضور خودم و خودش و سمانه، پیراهن تیم محبوبم تراکتورسازی تبریز را بعنوان یادبود به او هدیه دادم. 

Géza’s home is near the city centre about 5 minutes walking to the nearest metro station. From home’s appearance it was easy to understand that inhabitants are single. Rooms were full of books. Géza is originally from Győr located in eastern Hungary close to the Austrian border. We crossed his hometown by train on the way to Budapest. His sister arrived soon later. 


Before the trip, Géza had promised us watching a live football match in the stadium. That night Hungarian national team was playing a 2014 world cup qualifying match against Estonia. Géza had bought tickets for all and we left home after a little rest. Before departure and during a ceremony with participation of me, Géza and Samaneh presented Géza the jersey of my hometown football club Traktor Sazi Tabriz. 



با مترو راهی ورزشگاه فرانس پوشکاش شدیم که فقط سه ایستگاه با خانه اش فاصله داشت. بزرگترین ورزشگاه مجارستان است ولی به دلیل قدیمی بودن قرار است بزودی تخریب شده و از نو ساخته شود. به صراحت میتوان گفت فرانس پوشکاش مشهورترین شخصیت مجارستان است. او یکی از بزرگترین بازیکنان تاریخ فوتبال محسوب میشود که در دهه 60 میلادی در تیم رئال مادرید بازی میکرد. او در سال 2006 فوت کرد. گِزا یکی دیگر از دوستانش را نیز به مسابقه دعوت کرده و برایش بلیط خریده بود که نیامد. بلیطش را در بازار سیاه و البته زیر قیمت واقعی فروخت. بیشتر تماشاگرانی که به ورزشگاه میرفتند شال، کلاه، پیراهن و یا پرچم مجارستان را به تَن و یا در دست داشتند. چند تماشاگر استونیایی هم این طرف و آنطرف دیده میشدند. تماشاگران از همان بیرونِ ورزشگاه، شعار دادن را شروع کرده بودند. 

We went to Ferenc Puskás Stadium by metro. It was three stations from Géza’s home. It’s the biggest stadium in Hungary but because of its old age it will be destroyed and a new one will be built on its place. Ferenc Puskás is undoubtedly the most famous Hungarian in the world. He’s accounted as one of the biggest footballers in the history of football who played for Real Madrid during 1960s and died in 2006. Géza had invited one of his friends to the match too but he or she didn’t appear. Géza sold his ticket in the black market; of course below the real price. On the way toward stadium, most of the fans were wearing or carrying the Hungarian national team's shawls, jerseys or flags. Here and there some Estonian fans could be spotted. Fans had started the slogans from outside the stadium. 


 
از قسمت کنترل بلیط و بازرسی بدنی گذشتیم و وارد ورزشگاه شدیم. تنها جایی از این کشور که جداسازی جنسیتی را میشد دید همینجا و در بازرسی بدنی بود. مردان توسط مردان و زنان توسط زنان بازرسی میشدند. ورزشگاه فرانس پوشکاش 60 سال عمر کرده و دیگر قدیمی شده است  ولی تا زمانی که از نو ساخته شود بازیهای ملّی در آن برگزار میشود. در حال حاضر طبقه دوم به دلیل خطرناک بودن بسته است و تماشاگران فقط در طبقه اول می نشینند. بازیهای مهم و هیجان انگیزی در این ورزشگاه برگزار شده که گِزا هم بعضی از آنها را از نزدیک تماشا کرده است؛ از جمله مساوی 2-2 با تیم ملی ایتالیا در سال 2000. 
 We crossed the ticket and body search zone and entered the stadium. The only place in this country in which sexual separation is applied is this place and during body search. Men are searched by men and women by women. With the age of 60 years, Ferenc Puskás Stadium is old enough. National matches will be hosted here until the new stadium is built. At the moment the second floor is closed to the fans because of the probable dangers and they use only the first floor. Important and exciting matches have been played here. Géza has watched some of them live here including 2-2 draw with Italy in 2000.

 


ورزشگاه فرانس پوشکاش - Ferenc Puskás Stadium




برای من که برای اولین بار جوّ یک ورزشگاه خارجی را تجربه میکردم و برای سمانه که برای اولین بار در عمرش یک بازی فوتبال را از نزدیک تماشا میکرد تجربه جالبی بود. هوا سرد بود و همگی کمی تا قسمتی میلرزیدیم. 

For me who was experiencing the atmosphere of a foreign stadium for the first time and also for Samaneh who was watching a live football match in the stadium for the first time in her life, it was an interesting experience. The weather was cold and we were all shivering a little to partially.  

 





بودن در کنار مجاریهای فوتبالدوست و مشاهده حس وطن پرستی آنها نیز جالب بود. فکر نمیکردم اروپائیها هم مثل ما شرقیها هنوز به این ارزشها دلبستگی داشته باشند. یکی از دوستان مجاری ام میگفت احساسات ملّی یکی از ابزارهای سیاسیون در رقابتهای انتخاباتی است و این ارزشها هنوز هم از عوامل اتحاد مردم مجارستان محسوب میشود.  
 

Being among Hungarian football fans and seeing their patriotic feelings was interesting too. I didn't think that like us Iranian, the Europeans were fond of these values. One of my Hungarian friends told me that national feelings is one of the tools politicians use during electoral campaigns and these values are still one of the components of the Hungarians' unity. 





تنها چند روز قبل، تیم ملی مجارستان با سه گل از رومانی در بخارست شکست خورده بود. گِزا آن بازی را هم در بخارست از نزدیک دیده بود. به دلیل همین شکست تماشاگران مجاری از تیمشان و بویژه کادر فنی ناراضی بودند و از قبل از شروع بازی علیه آنها شعار میدادند. در قسمتی از ورزشگاه هم تماشاگران تیم ملی استونی با سر و صدا نشسته و آنجا را به رنگ آبی درآورده بودند. با توجه به فاصله نسبتاً زیاد مجارستان و استونی، بودن آنهمه تماشاگر استونیایی در ورزشگاه قابل توجه بود. 

Only few days before, Hungary had lost 0-3 to Romania in Bucharest. Géza had watched the match in Bucharest too. Because of this, Hungarian fans were not satisfied of their team and specially the couch. They had started chanting against them before the game. In one side of the stands, noisy Estonian fans were sitting; turning there to blue by Estonian team jerseys. Considering the somehow long distance between Hungary and Estonian, it was interesting to see that number of Estonian fans in the stadium. 





مجارستان بازی را خوب شروع کرد و زود به گل رسید. تماشاگران، شکست از رومانی را از یاد بردند و شروع کردند به تشویق تیم. آنطرف از استانبول و بازی همزمان خبر میرسید که ترکیه، رومانی را بُرده و راه مجارستان را برای صعود هموارتر کرده است. تماشاگران مجارستان یکصدا و بلند فریاد میزدند: «ریا، ریا، هونگاریا». هونگاریا اسم لاتین مجارستان است. شمار گلها بیشتر و بیشتر شد و مجارستان بازی را 5-1 بُرد. برایشان خوش قدم بودیم. 

Hungary started the match very good and soon scored the goal. Fans forgot the defeat in Romanian soil and started to support the team. On the other side, good news was coming from Istanbul where Turkey was ahead of Romania meaning more chance for Hungary to qualify for the World Cup. Together and loudly, fans were shouting: "Ria, Ria, Hungaria". Hungaria is Hungary's Latin name. Goals increased and increased until Hungary won the game 5-1. We had brought luck for them.





فردای آنروز، صبح زود که از خانه بیرون آمدیم باران میامد و غافلگیر شدیم. چتر در دست و از روی کتابِ معروف «Lonely Planet» مستقیم رفتیم به مرکز شهر یعنی میدان Deak Ferenc.  در این سفر برعکس سفرهای قبلی، هم من و هم سمانه درباره وین و بوداپست تا حد امکان به انگلیسی و فارسی مطالعه کرده بودیم. کتاب فوق و نقشه هایش همه جا دستم بود و بدون آنها مثل افراد نابینا بودیم. 

Next day we were surprised by rainy Budapest when we left home early in the morning. Umbrellas in hand and using the book "Lonely Planet" we went directly to the city centre (Deák Ferenc Square). In this trip-unlike the previous ones-both of us had studied as much as possible about Vienna and Budapest in Persian and English both. The above mentioned book and its maps were with me everywhere. Without them I was blind. 








شخصی که میدان مرکزی بوداپست بنامش است (Deak Ferenc) وزیر دادگستری مجارستان بوده که نقش مهمی در تشکیل امپراطوری اتریش- مجارستان در سال 1867 داشته است. عکس و مجسمه و اسمش در نقاط مختلف شهر دیده میشود. اولین تصویر واقعی از بوداپست آنروز صبح دستگیرمان شد. شهر از دو بخش بودا و پِست تشکیل شده است که به ترتیب در شرق و غرب رود دانوب واقع شده اند. قبلاً برای خودشان شهرهای جداگانه ای بوده اند ولی در سال 1873 قاطی شده و میشوند بوداپست یا بقول خودشان بوداپشت. مهمترین مراکز شهر در پِست واقع شده است. بودا پر از تپه و جنگل است و پِست هموار و صاف. جمعیت شهر در حدود 1.7 میلیون نفر و از نظر مساحت هم کمی بزرگتر از تبریزِ ماست. جمعیت کل مجارستان هم نزدیک 10 میلیون نفر است یعنی کمتر از تهران. بوداپست بی تردید زیباست. نصف زیبایی اش را به ساختمانها و مجسمه هایش مدیون است. ما ایرانیهای مجسمه ندیده از دیدن آنهمه مجسمه و ساختمان زیبا دهانمان باز مانده بود. بعد از خوردن صبحانه در کافه ای نزدیک ایستگاه مرکزی مترو، به سمت میدان وروسمارتی (Vörösmarty) رفتیم که در وسطش مجسمه ای از خود این شاعر قرن نوزدهمی قرار دارد. 
 

The man whose name is on Budapest's central square (DeákFerenc), has been Hungary's minister of justice and has played an important role in establishment of Austro-Hungarian empire in 1867. His name, photos and statues are seen in different parts of the city. We captured the first real image of Budapest at that morning. The city is composed of two parts-Buda and Pest-which are located in east and west of Danube River respectively. They've been independent towns in the past but on 1873 merge and form Budapest. City's main centres are found in Pest. Buda is full of hills and forests but Pest is flat. The city is a little bigger than our Tabriz with a population around 1.7 million. With 10 million population, the whole country is less crowded than Tehran. Budapest is beautiful no doubt; owing half of its beauty to buildings and statues. We Iranians-not used to statues-were surprised by seeing so many beautiful statues and buildings. After having the breakfast in a café near the central metro station, we headed toward Vörösmarty Square which has a statue of this 19th-centrury poet in the middle. 




روبروی مجسمه شاعر، فروشگاههای لوکس و دلربایی قرار دارند که نصف وقتمان در آنها سپری شد. در داخل آنها من به دنبال جایی برای نشستن و سمانه به دنبال خرید بود. در همین فروشگاهها و فروشگاههای دیگر بود که من به انرژی خارق العاده ای که زنان هنگام خرید میگیرند پی بردم. 
 Opposite to poet's statue there are luxury and attractive shops in which we spent half of our time. Inside the shops I was looking for a place to rest and Samaneh was looking for shopping. It was in those shops that I discovered the extraordinary energy women get when shopping.
 

تالار کنسرتِ ویگادو  - Vigadó Concert Hall



این قسمتِ شهر از قدیمیترین بخشهای آن محسوب میشود ولی خیابانهای آن بسیار شیک و مدرن هستند. فروشگاههای بزرگِ مارکهای معروف هم اینطرف و آنطرف دیده میشوند. ساختمانها یکدست، هم قد و متناسبند و مثل ایران نیست که هر کس برای خودش هر طور که دوست داشته باشد ساختمان بسازد بدون اینکه به زیبایی خیابان فکر کند. در بوداپست و باز برعکس ایران، حتی در ترکیب رنگِ نمای ساختمانها هم توازنی دیده میشود. 

 This part of the city is one of the oldest ones but streets are very nice and modern. Big shops of famous brands are scattered in the area. Buildings are symmetrical and in harmony; not like in Iran in which everyone builds his own building the way he likes without caring about the beauty of the area. In Budapest and again unlike Iran, even in buildings’ colours a harmony can be seen.

 





در سفرهای خارجی یکی از سوژه های اصلی ما ایرانیها و یا حداقل برای آنهایی که در ایران زندگی میکنند طرز لباس پوشیدن زنان است. روزهای اول برایمان غیر عادی است، دست خودمان هم نیست و چشمان ندید بدیدمان بدون کنترل این و آنطرف میدوند. حسی که در این سفر داشتم این بود که مثلاً در مجارستان کسی نحوه لباس پوشیدن مردم را تعیین نمیکند، حدّ و مرزی هم برای آن قائل نیستند ولی زنان هم لخت به خیابان نمی آیند. آنها هم شرم و حیا سرشان میشود و میدانند چطور لباس بپوشند که شایسته یک زن باشد. غیر از جوانترها که به اقتضای سنشان کمی زیاده روی میکنند، زنان مجارستان در کل باوقار لباس میپوشند. 
  
کمی پائینتر به دانوب رسیدیم. سمت راستمان پل سِچِنی (Széchenyi) و روبرویمان آنسوی رودخانه، کاخ سلطنتی قرار داشت که از اهدافمان در روزهای بعد بودند. 

One of the main focuses for us Iranian-specially those who live in Iran-during foreign trips is the women’s appearance and the way they wear. It’s unusual at first, we can’t keep a hand on it and our eyes uncontrollably swing right and left. My feeling in Hungary was that although nobody orders people what to wear and there is no restriction in this regard, however women do not appear naked in public. They know about shame and decency too and know how to wear to deserve a woman. Except youth who exaggerate because of their age, Hungarian women in general wear decently.


A little down Vörösmarty Square we reached Danube. Right hand was Széchenyi Bridge and opposite on the other side of the river we could see Royal Palace which was among our targets on next days. 



میزان علاقه مردم یک کشور را به فرهنگ میتوان در چهره شهرهای آن دید. در بوداپست قدم به قدم برخوردیم به سالن تئاتر، سالن موسیقی، مجسمه و موزه. با دیدن هر کدامشان به سمانه میگفتم: «ما هم فکر میکنیم کشور داریم». بوداپست مثل یک موزه روباز است. همه جای شهر ساختمانهای زیبا و مکانهای تاریخی پراکنده اند. دانوب هم آرام و خرامان در میان این زیبائیها در جریان است. آنطور که به نظر میرسید دانوب در بوداپست بیشتر از وین در زندگی مردم اهمیت دارد. در بوداپست همه چیز به این رودخانه ختم میشود و اماکن تاریخی و مرکز شهر نزدیک رودخانه اند ولی در وین اینطور نیست. در وین، مرکز شهر از دانوب کمی فاصله دارد و رودخانه در قلب حوادث نیست. پلهای مهم رود دانوب در بوداپست، هر کدام نام شخصیتی را بر خود دارند؛ پل سِچِنی (Szechenyi-سیاستمدار) ، پل الیزابت (ملکه معروف به سی سی)، پل مارگارت (راهبه)، پل پتوفی (Petõfi- شاعر و انقلابی) و پل آرپاد (رئیس قبایل نخستین مجارستان). بزرگترین و زیباترینشان پل سِچِنی است که به آن پل زنجیری نیز میگویند. 

You can see the interest of people of a country in culture on the face of cities. Step by step in Budapest we came across theatres, music halls, statues and museums. In front of each of them I couldn’t help telling Samaneh: “And we think we have a country too”. Budapest is like an open museum. Beautiful buildings and historical monuments are scattered everywhere in the city and Danube is flowing gently and elegantly among these beauties. As it seemed, Danube in Budapest is more important in people’s lives than in Vienna. In Budapest, everything ends with this river. Historical places and city centre are near the river but not in Vienna. The city centre in Vienna is away from Danube and the river is not at the heart of events like in Budapest. Main bridges on Danube in Budapest carry each name of a personality; Széchenyi Bridge (politician), Elisabeth Bridge (queen of Hungary known as Sisi), Margaret Bridge (nun), Petõfi Bridge (poet and revolutionist) and Árpád Bridge (Head of first Hungarian tribes). The biggest and most beautiful one is Széchenyi Bridge which is called Chain Bridge too. 



موزه هنرهای کاربردی مجارستان - Hungary’s Museum of Applied Arts




 

بعد از ظهر برای دیدار و آشنایی با میزبان دوممان در بوداپست راهی خانه او شدیم. طبق برنامه قرار بود سه روز آخر را در بوداپست مهمان او باشیم ولی یکروز قبل از سفر ایمیل فرستاد و نوشت که نظرش عوض شده و دوست دارد همه هفت روز را در خانه او بمانیم. از او تشکر کردیم و بدلیل قولی که به گِزا داده بودیم راضی اش کردیم که همان سه روز را مزاحمش شویم. خانه اش چند ایستگاه مترو با خانه گِزا فاصله داشت. ادیت (Edith) زنی پنجاه و چند ساله است. معلم انگلیسی است و تنها زندگی میکند. محل کارش مدرسه ای نزدیک خانه اش است و علاوه بر آن، شاگردان خصوصی نیز دارد. همه خانه اش پر از دو چیز است؛ کتاب و خرسهای عروسکی. هم او و هم ما با احتیاط باهم آشنا شدیم و آن دیدارِ کوتاه، پیش زمینه خوبی برای سه روز اقامتمان در خانه او شد. در همان دیدار آزمایشی، یک سیم کارت مجارستانی به من داد تا باهم راحتتر و بهتر ارتباط داشته باشیم. تا آن موقع از یک سیم کارت آلمانیِ قرضی استفاده میکردم که بدلیل گران بودن فقط به فرستادن و گرفتن اس ام اس اکتفا میکردم. در همان فرصت کوتاه، ادیت ما را با ماشینش به چند جای شهر بُرد و با توضیحاتش درباره ساختمانها، خیابانها و جاهای تاریخی اطلاعات مفیدی به ما داد. معلوم بود شهر و کشورش را بخوبی میشناسد. آنروز از او خداحافظی کردیم تا سه روز بعد به خانه اش اسباب کشی کنیم. 
To meet and know our second host in Budapest we headed in the afternoon toward her home. As scheduled we were to be her guest during our last 3 days in Budapest but a day before our arrival in Budapest, she sent an e-mail and said she had changed her mind and liked to host us for all 7 days. We thanked her for so much kindness but because of the promise to Géza we convinced her to bother her only for 3 days. Her home is few metro stations far from Géza’s. Edith is a fifty some year old lady. She’s English teacher and lives alone. She works in a school near her home and accepts private students too. All the rooms in her flat are full of two things; books and teddy bears. We started to know each other cautiously and that short visit became a good foreground for our 3-day stay in her flat. She gave me a Hungarian SIM card to have a better and easier connection with each other. Before that, I was using a borrowed German line by which I only texted as it was so expensive. After meeting at home, Edith took us to some places in the city and gave us useful information about buildings, streets and historical places. It was clear that she knew her city and country well. We separated in the afternoon that day to move to her place in 3 days.  


اِدیت - Edith
 
آن شب، گِزا ما را به رستورانی دعوت کرده بود که یک دوست دیگرش بنام ویکتوریا نیز از مدعوین بود. دختر سرزنده ای بود که کمی ترکی بلد بود. میگفت از دوست پسر ترکیه ایش یاد گرفته و باهم ترکی صحبت کردیم. جایی که دعوت شده بودیم رستورانِ ساده و کوچکی بود بنام هالکاکاش (Halkakas - به معنی ماهی کاکل دار) که فقط غذاهای دریایی سرو میکند. لوگویش هم یک ماهی کاکل دار بامزه است.  زن جوان و خنده رویی بنام سوزی (کوتاه شده سوزانا) آنرا اداره میکند که برای رسیدگی به مشتریان، قلم و کاغذ یا سینی غذا در دست مرتب این طرف و آن طرف میرفت. هم گارسون است هم مدیر. من و گِزا- مردان میز – غذا را با پالینکا (مشروب سنتی مجارستان) شروع کردیم و با گربه ماهی و مخلفات مربوطه ادامه دادیم.

 

Géza had invited us to a restaurant in the evening with another friend named Viktoria. She was a lively girl who knew a little Turkish. She had learned it from her Turk boyfriend and I talked Turkish with her. The place we had been invited to, was a small restaurant named Halkakas (meaning crested fish) which serves only seafood. Its logo is a funny crested fish. A young and smiling woman named Suzi (shortened of Zsuzsanna) runs the restaurant; checking customers and tables with a pen and paper or trays in her hands. She’s both the waiter and the manager. I and Géza-men of the table-started the meal with Pálinka (Hungarian traditional drink) and continued with catfish and accessories. 


  



آن شب برنامه دیگری در راه بود. گِزا ما را به جزیره مارگارت بُرد. این جزیره مثل یک پارک جنگلی بزرگ است که درست در وسط رود دانوب قرار دارد. در راه، گِزا چیزهایی درباره موسیقی و فواره های آب میگفت ولی دقیقاً سر در نمی آوردیم چه میگوید تا اینکه به آنجا رسیدیم. در ورودی جزیره حوض بزرگی قرار دارد که فواره هایش آب را هماهنگ با موسیقیِ زمینه اش به شکلها و رنگهای زیبایی به هوا پرتاب میکنند. 

There was another program on the way. Géza took us to Margaret Island. This island is like a natural park located in the middle of Danube River. On the way, Géza told us things about music and fountains but we couldn’t understand what he was exactly talking about until we reached there. There is a big pool in the entrance whose fountains throw the water up in the air in beautiful shapes and colours in harmony with the background music. 





شنیده بودیم شبهای بوداپست زیباست. منظور از این زیبایی، منظره های بی نظیرِ بناهای تاریخی این شهر است که در تاریکی شب، با نورپردازی منحصربفردشان و از روی پلهای دانوب دیده میشوند و تصویری رویایی به شهر داده اند. آن شب نمونه ای از این منظره ها را که قبلاً در کارت پستالهای بوداپست دیده بودیم از نزدیک دیدیم.  

We had heard of Budapest's beautiful nights. What is meant by this, is fabulous night landscapes of the historical monuments seen from Danube’s bridges with their wonderful illuminations and giving a dream image to the city. That night we watched some live landscapes which we had seen before in the postcards.  



روز بعد (21 شهریور 1392)، مقصد اوّلمان همین جزیره مارگارت بود. این جزیره از دو انتها با پلهای مارگارت و آرپاد (Arpad – رئیس اتحاد قبایل نخستین مجارستان) به شهر وصل است. ما از ورودی پل مارگارت وارد جزیره شدیم. این جزیره در قرون وسطی جزیره خرگوشها نام داشت. مارگارت دختر یکی از پادشاهان مجاری بود. پدر و مادرش نذر کرده بودند که در صورت آزادی مجارستان از دست مغولها بچه شان را به صومعه این جزیره تقدیم کنند تا در خدمت دین باشد. این اتفاق میفتد و مارگارت همه عمرش را در همین جزیره سپری میکند. 
 Our first destination on next day (12th September 2013) was this Margaret Island. It’s connected to the city by Margaret and Árpád Bridges. We entered the island through Margaret Bridge. Its name was Rabits Island during Medieval Times. Margaret was daughter of a Hungarian king. Her parents had vowed to dedicate her to the monastery inside the island to serve the religion if Hungary were freed from Mongolian invaders. It happens and Margaret spends all her life in this island. 
رود دانوب از روی پل مارگارت - Danube River from Margaret Bridge

 
بر روی پل مارگارت - On the Margaret Bridge

 

جزیره مارگارت – عکس از اینترنت

Margaret Island-Photo from internet


در همان ابتدای جزیره، بنای یادبودی دیده میشود که به مناسبت صدمین سال اتحاد بودا و پِست در سال 1973 بنا شده است. همانجا دوچرخه کرایه کردیم و تا انتهای دیگرِ جزیره یعنی پلِ آرپاد رفتیم. طول جزیره حدود 2.5 کیلومتر است.
 

In the very beginning of the island, there is a monument built in 1973 for the 100th anniversary of Buda and Pest unity. We rented bicycles there and drove to the end of the island i.e. Árpád Bridge. The island is about 2.5 km in length. 


بنای یادبود اتحاد بودا و پِست - Monument for the union of Buda and Pest

 


غیر از انبوه درختان و فضای کاملاً سبزش که در میانشان سنجابنها نیز گهگاه اینطرف و آنطرف میدوند، در جزیره دو استخر عمومی شنا، یک زمین فوتبال، یک صومعه مربوط به حدود قرن 13 میلادی، یک باغ وحش کوچک، یک هتل بزرگ چهار ستاره و مجسمه های مشاهیر مجاری نیز دیده میشوند. 
 
   Apart from trees and thick green area among which squirrels playfully run here and there, there are two swimming pools,  a football pitch, a monastery dated to 13thcentrury, a small zoo, a big 4 star hotel and statues of Hungarian famous figures in the island.

 


کارولی (Karoly - نقاش)

(Karoly (painter


  
                                         یوکائی – نویسنده  Jokai - Writer                                         

از روی پل مارگارت ساختمان پارلمان مجارستان دیده میشود. روی پل هم چند مجسمه از جمله یک تاج سنگی بزرگ و زیبا جلب توجه میکند. این تاج، بدل سنگی تاج مقدس یا تاج سنت اشتفان است که در موزه پارلمان مجارستان نگهداری میشود. از قرن 12 میلادی، پادشاهان مجارستان با بر سرگذاردن آن، رسماً پادشاه میشدند. 
  

From Margaret Bridge, Hungarian Parliament’s building is seen. Some stone statues on the bridge including a big and beautiful crown draw attention. This crown is the stone version of the Holy Crown or St. Stephen's Crown which is kept in the museum of Hungarian Parliament. Since 12th century, Hungarian kings have officially become the king by putting this crown on their heads. 


نمای پارلمان مجارستان از پل مارگارت- View of the Hungarian parliament from Margaret Bridge

 


تاج مقدس واقعی در موزه پارلمان مجارستان – عکس از اینترنت

Real Holy Crown in the museum of the Hungarian parliament-photo from internet


قسمت بالایِ نشان ملّی مجارستان نیز تصویر همین تاج مقدس است.  این نشان و نیز پرچم مجارستان، از سوژه های مورد علاقه ام در بوداپست بودند که تقریبا در همه جا دیده میشدند؛ روی پلهای دانوب، ساختمانهای دولتی و غیر دولتی و آثار تاریخی. 

This holy crown is also displayed on the upper part of the Hungarian National Coat of Arms. Hungarian flag and coat of arms was one of the interesting things for me in Budapest as it can be seen nearly everywhere; on Danube bridges, historical monuments and government and non-government buildings. 


      

  

     

                     

      
در بوداپست تعداد زیاد کتابفروشیها جلب توجه میکند. البته کتابفروشی از نوع درست و حسابی اش نه مثل ایران که بیشترشان دیگر فقط کتابهای تقویتی و کنکور و در بهترین حالت «پولدار شدن در 15 روز» میفروشند. کتاب، هنوز در مجارستان رونق دارد. مردم مجارستان کتابخوانند و کتابفروشیها، کتابهای خوب و به درد بخور میفروشند. موضوع قابل توجه دیگر در بوداپست مجسمه های زنان و مردان لخت است که در معابر عمومی نصب شده اند. برعکس ما ایرانیها که به لُختی حساسیت داریم به نظر میرسد اروپائیها علاقه عجیبی به آن دارند حداقل در مجسمه هایشان این موضوع به چشم می آمد. در وین هم این موضوع به چشم میخورد. 

Also the number of bookshops in Budapest draws the attention; of course good and real bookshops not those like in Iran most of which sell only university exam tests or “Become rich in 15 days” at best. Books do still interest people in Hungary. They read a lot and booksellers sell decent and high-quality books. Other interesting thing in Budapest was statues of naked men and women in public places. Unlike us-Iranians-who are sensitive about nakedness, it seems that Europeans are strangely interested in it; at least it could be seen on their statues. It was more or less the same in Vienna.



  بوداپست    بوداپست   
Budapest 
  
     
                                             بوداپست                                                                                             بوداپست

Budapest


  
وین - Vienna

  
وین - Vienna
مقصد روز چهارم در بوداپست، بلوار معروف آندراشی (Andrassy)  و میدان معروفتر قهرمانان (Hösök ter) بود. مجارها به میدان میگویند تِر (ter). بلوار آندراشی کمی بالاتر از میدان Deak Ferenc در مرکز شهر شروع میشود. اولین موضوع جالب در این خیابان خط یک مترو است که از انتهای این خیابان شروع میشود و در امتداد آن تا میدان وُروسمارتی در خود پِست ادامه پیدا میکند. این خط، قدیمی ترین خط شکبه مترو بوداپست است که در سال 1896 ساخته شده است. از نظر قدمت، در دنیا دوّمین است و مثل خود خیابان آندراشی از طرف یونسکو بعنوان میراث جهانی شناخته شده است. در ایستگاههای آن هنوز تابلوها و نرده های قدیمی اش را نگه داشته اند. 

Our destination in the 4th day in Budapest was famous Andrássy Boulevard and more famous Heroes Square. "Ter" means square in Hungarian. Andrássy Boulevard is located near Deák Ferenc square up in the city centre. First interesting thing in this street is metro line 1 which starts from the end of this street in Pest and goes along that to Vörösmarty Square in the same part of the city (Pest). This is Budapest's oldest metro line built in 1896. It's the second oldest in the world and like Andrássy Boulevard has been recognized as world heritage by UNESCO. They have still kept its old signs and banisters in the stations.


   


در زمان ساخت این خط، تکنولوژی پیشرفته امروزی نبوده و بهمین دلیل کَندن تا اعماق زمین ممکن نبوده است. تونل این خط مترو با زمین فقط یک متر فاصله دارد. یعنی در فاصله یک متری زیر آسفالت خیابان آندراشی، قطارها در حرکتند. 15-10 پله ایستگاه مترو را که پائین میروی میرسی به مترو و قطار. به همین سادگی. 

Today's modern technology was not available at the time of construction of this line. Therefore digging to the very depth of the ground was impossible. The tunnel is only one meter under the street surface. It means trains move in only one meter distance from the asphalt of Andrássy Boulevard. You go 10-15 steps down and the tunnel and trains are there; as simple as this.  



دو خط اصلی مترو بوداپست خط 2 و خط 3 است. اوّلی شرق و غرب و دومی شمال و جنوب شهر را به هم وصل میکند. در خط 3 که فقط در پِست جریان دارد واگنها بزرگ و پر سر و صدا هستند و کهنگی از سر و رویشان میبارد. آنها هم یادگار عهد کمونیسمند. بر عکس، خطِ 2 یعنی همان که روز اول ما را به ورزشگاه بُرد، هم خودش و هم واگنهایش شیک و مدرنند. 
 

Lines 2 and 3 are two main lines of Budapest metro network; first one connecting east to west and the other north to south. In line 3, which flows only in Pest, wagons are big, noisy, completely worn out and reminding of communism era. On the contrary, line 2-the one which took us to the stadium-and its wagons are chic and modern. 


خط 3 مترو بوداپست - Budapest Metro-Line 3

 
خط 2 مترو بوداپست - Budapest Metro-Line 2

 
خط 2 مترو بوداپست - Budapest Metro-Line 2


خیابان آندراشی از اول تا آخر یک مجموعه هنری است. آنجا را فقط باید پیاده پیمود و دید. این خیابان از اول تا آخر چپ و راست عبارت است از سالنهای مُد، تئاتر، اپرا، موزه و آکادمی هنر. در میان این هنرکده ها، مجسمه های زیبای بزرگان تاریخ مجارستان منظره را تکمیل کرده اند که بیشتر نظامی هستند. با دیدنشان آدم هم لذت میبرد و هم به حال روز خودمان و کشورمان تاسف میخورد. موقعیت هنر و هنرمند در مجارستان جایی در بالاهاست و مقایسه آن با ایران ناراحت کننده است. 

Andrássy Boulevard is an art collection from start to end. You should only walk along the boulevard and see. Right and left there are fashion houses, theatres, operas, museums and art academies. Beside these art centres, beautiful statues of prominent figures (mostly war heroes) of the Hungarian history have completed the landscape. Looking at them was delightful but at the same time made us feel petty about our own country. Position of the art and artist in Hungary is somewhere on the top and comparing it with its situation in Iran is upsetting. 




ساختمان اُپرای ملّی مجارستان - Hungarian National Opera


در میان این همه اثر هنری یکدفعه رسیدیم به یک ساختمان خاکستریِ غمگین که یادآور روزها و خاطرات تراژیکی در تاریخ معاصر مجارستان است. این ساختمان موزه ایست بنام «خانه وحشت» که در زمان حکومت فاشیستی (1945-1944) و حکومت کمونیستی مجارستان (1989-1949) مقرّ پلیس مخفی بوده است. آنجا هزاران مجاری به جرمهای واهی زندانی، شکنجه و کشته شده اند. عکسهای قربانیان بر دیوارهای موزه تاثر انگیز است. تاریخ مرگ بیشتر آنها 1958 است یعنی دو سال بعد از انقلاب بیست روزه 1956 که در آن مردم مجارستان بر علیه حکومت دست نشانده شوروی قیام کردند ولی خیلی زود توسط ارتش شوروی سرکوب شدند. آثار گلوله های تانکهای روسی هنوز بر برخی ساختمانهای بوداپست دیده میشود؛ یعنی به یادگار حفظ کرده اند. در آن انقلاب بیش از 2500 نفر کشته شدند، هزاران نفر از کشور فرار کردند و تعداد زیادی اسیر شکنجه گاههای حکومت بعد از انقلاب شدند.  

Suddenly among all these art works, a sad grey building appeared in front of us. It does remind of very tragic days and memories in Hungary's contemporary history. It is a museum named "Terror House" which was used by secret police during Hungary's fascist government (1944-1945) and communist government (1949-1989). Thousands of Hungarians were prisoned, tortured and died there with absurd accusations. Pictures of victims on the walls of the Terror House are impressive. Date of most of them is 1958 i.e. two years after the 20-days revolution of 1956 in which Hungarian people raised against USSR satellite government but were suppressed soon by USSR army. Bullet holes of Russian tanks are still visible on the walls of some buildings in Budapest which have been kept symbolically. More than 2500 people were killed in the revolution, thousands fled the country and many were trapped in torture houses of post-revolutionary government. 


 
خانه وحشت – عکس از اینترنت

Terror House-Photo from Internet





در انتهای خیابان آندراشی و بعد از حدود دو و نیم کیلومتر پیاده روی رسیدیم به میدان قهرمانان. این میدانِ باشکوه در سال 1900 ساخته شده است. به ظاهرتمیزش نمیاید که اینهمه سال عمر کرده باشد. در آن سالها به مناسبت هزارمین سالگرد تاسیس کشور مجارستان برپا شده است. 
  

In the end of Andrássy Boulevard and after about 2.5 km walking we arrived in Heroes Square. This splendid square has been built in 1900. With its clean and nice appearance it’s hard to believe that it’s 100 and some years old. It’s been built at that time for the 1000th anniversary of Hungary’s foundation. 


میدان قهرمانان - عکس از اینترنت

Heroes Square-photo from internet



در وسط میدان و بر روی پایه سنگی بلند، مجسمه جبرئیل فرشته قرار دارد که در یک دستش تاج مقدس مجارستان و در دست دیگرش یک صلیب است. در پائین ستون سنگی، 7 مجسمه زیبا قرار دارد که رؤسای قبایل اولیه مجارستان که در قرن 9 میلادی کشور مجارستان را تاسیس کردند بر روی اسبهایشان  دیده میشوند. در این میدان هر سال در ماه سپتامبر مسابقات اسب دوانیِ باشکوهی برگزار میشود که اسب دوانی ملّی نام دارد. به گفته دوستان مجاری مان، دور تا دور میدانِ قهرمانان جمعیت پر میشود تا ناظر مسابقه اسب سواران در لباسهای سنتی مجاری باشند. این مراسم آنقدر مهم است که از تلویزیون بصورت زنده پخش میشود. 

In the middle of the square and on a tall stone column, there is the statue of Angel Gabriel with Holey Crown on one hand and a cross on the other. At the bottom of the column there are 7 beautiful statues representing leaders of first Hungarian tribes on horses who founded Hungary in the 9th century. Magnificent horse racing competitions called National Gallop are held in this square on September. As our Hungarian friends said, people occupy all around the square to watch the horsemen in their Hungarian traditional outfits. The ceremony is so important that it’s broadcast live on TV.   





در شمالِ میدان و در دو ردیف هفت گانه مجسمه های بزرگان و سیاستمداران نامیِ تاریخ مجارستان قرار دارند. همه مجسمه ها واقعاً زیبا و باشکوهند.

On Northern side of the square there are 14 statues of Hungary’s prominent figures and politicians in two rows. All of them are really beautiful and impressive. 




 
 
سنت اشتفان - St. Stephen


ناجی لایوش – پادشاه مجارستان (قرن 14 میلادی)

 Nagy Lajos-King of Hungary (14th Century)



در چپ و راستِ میدان قهرمانان، دو ساختمان زیبا به چشم میخورد. یکی موزه هنرهای زیبا و دیگری کاخ یا تالار هنر است. 
 

Right and left of the Heroes Square, two beautiful buildings are seen. One is Museum of Fine Arts and other is Art Hall. 


موزه هنرهای زیبا - Museum of Fine Arts

 
تالار هنر - Art Hall

 

چسبیده به میدان، پارک بزرگی است که پارک شهر نامیده میشود. بسیار بزرگ، سبز و زیبا بود. در زمان حضور ما، نمایشگاهی از صنایع دستی و خوردنیهای محلی مجارستان در آن برپا بود و جمعیت در آن موج میزد. بعضی از غرفه داران، لباسهای سنتی مجارستان را پوشیده بودند. 

Next to the Heroes Square there is a big park called City Park. It’s very big, green and beautiful. During our visit, there was an exhibition in the park of handcrafts and Hungarian traditional foods and drinks with many visitors following each other from stand to stand. Some of the stand owners were wearing traditional Hungarian clothes.   





بعد از پارک شهر، کارمان با آن بخش مهم بوداپست تمام شده بود. با همان متروی قدیمی به سمت خانه ادیت رفتیم که برای نهار دعوتمان کرده بود. نسبت به دیدار نخستین، خودمانی تر شده بودیم. خانه اش از تمیزی برق میزد. با اشتیاق و انرژی فراوان شروع به پذیرایی کرد. علاقه زیادی داشت تا غذاهای سنتی مجارستان را به ما معرفی کند. 
 

After the park, we were done with that important part of Budapest. By the same old metro we headed toward Edith’s home who had invited us for lunch. Compared to the first meeting our encounter was more friendly. The house was shining of cleanness. She started to offer us food and drink with enthusiasm and energy and was very interested in introducing Hungarian traditional foods to us.  


 


 
اعتراف میکنم من برای مهمانان خارجی ام یک صدم آنچه را که ادیت برایمان انجام داد مایه نگذاشتم. شاید اقتضای مجردی بود. اگر سفر نکنی و رفتار و فرهنگ ملتهای دیگر را نبینی فکر میکنی ما ایرانیها تنها ملّتی هستیم که مهمان نوازی بلدیم. شاعر هم فقط سعدی و حافظ و شهریار و هنر تنها نزد ماست. قبل از این سفر، درباره مجارستان طور دیگری فکر میکردم. با اینکه با آنها کار میکنم، مجارستان و مردمش را زیاد تحویل نمیگرفتم. فکر نمیکردم کشوری به این کوچکی و بی نام و نشانی در اروپا، تا این حدّ غنی باشد. میزبانان ناشناخته مان برایمان سنگ تمام گذاشتند. در طول یازده روز سفر، اتفاق ناگواری برایمان نیفتاد و کسی هم چپ به ما نگاه نکرد.
شب دوباره با گِزا قرار داشتیم. گفته بود قلعه ای تاریخی را که روی تپه گِلِرت (Gellért) در بودا قرار دارد به ما نشان خواهد داد. خود مجارستانیها به آنجا میگویند سیتادلا (Citadella – به معنی قلعه).  این قلعه در اواسط قرن نوزدهم توسط اتریشیهای حاکم بر بوداپستِ آنزمان ساخته شده است. تپّه آنقدر بلند است که تقریبا همه شهر از بالای آن دیده میشود آنهم چه دیدنی! منظره ها، فوق العاده زیبا و بی نظیرند. پلهای چراغانی شده دانوب در شب شکوهی دیگر و نمایی کارت پستالی دارند. 


I should confess that what I used to do for my foreign guests was nothing compared to what Edith did for us. Maybe it was the single style. If you don't travel and don’t see the cultures of other nations you all think that we Iranians are the only nation who knows hospitality, Hafez, Sadi and Shahriar are the only poets in the world and only we know what art is about. Before this trip I thought differently about Hungary. Despite working with them, I didn’t take Hungary and its people for serious. I didn't think that such a small and less-known country in Europe could be so rich. Our unknown hosts did their bests for us. During our 11-days trip nothing wrong happened and nobody bothered us.


In the evening we had appointment with Géza again. He wanted to show us a historical castle on Gellért Hill in Buda. Hungarians call it Citadella (castle). This castle has been built by Austrian rulers of Hungary in mid-19th century. The hill is so high that nearly all city can be seen on top of it and what a seeing! Landscapes are extremely beautiful and unique. Danube’s illuminated bridges have a different magnificence and a postcard view.  




 
کاخ سلطنتی مجارستان - Royal Palace in Budapest


در انتهای قلعه و در بالاترین نقطه تپه مجسمه ای بنام آزادی بر روی پایه ای بلند قرار دارد. مجسمه زنی است که یک برگ بزرگ درخت خرما را بالای سر گرفته است. این مجسمه در سال 1947 و بعنوان یادبود آزادی بوداپست از اشغال آلمانیها در جنگ جهانی دوم برپا شده است.  
 

In the end of the castle and on top of the hill there is a statue called Independence Monument on a tall column. It's the statue of a woman holding a big palm leaf. It's been erected in 1947 as a symbol of Budapest's freedom from Nazi occupation during WWII.  


مجسمه آزادی - Independence Monument


از تپه که به پائین سرازیر شدیم پل الیزابت روی دانوب نزدیکتر و نزدیکتر میشد. 

Going down the Gellért hill, the Elizabeth Bridge on Danube was getting closer and closer. 



به پل که رسیدیم از روی آن، مجسمه آزادی در تاریکیِ شب زیبایی ویژه ای پیدا کرده بود. مجاریها از همه امکانات برای زیباکردن کشورشان استفاده کرده اند.  
 

When we reached the bridge, Independence Monument had got a special attraction in the darkness. Hungarians have used all possibilities to make their country beautiful. 


پل الیزابت - Elizabeth Bridge



روز بعد و در پنجمین روز اقامتمان در بوداپست به منزل ادیت اسباب کشی کردیم. اولین چیزی که در ورود به خانه اش جلب توجه میکند تمیزی فوق العاده و تعداد زیاد خرسهای عروسکی است که همه جای خانه را از درِ ورودی تا دستشویی، پذیرایی، اتاق مطالعه، اتاق خواب و آشپزخانه پُر کرده اند. نزدیک هشتصد خرس عروسکی دارد. 

Next day on 5th day of our visit to Budapest we moved to Edith's home. First things drawing attention entering her home are extreme cleanness and unbelievably so many teddy bears scattered everywhere in the house from the entrance to living room, bedroom, toilet, study and kitchen. Edith has about 800 teddy bears. 


  

 
 

    
     
      
اتاق مطالعه اش پر است از کتاب و عکس و یادگاریهایش از تقریباً همه جای دنیا. به آنها تابلوی کوچکی از میدان آزادی تهران را که ما به او هدیه دادیم اضافه کرد. ادیت زنی دنیا دیده است که به چهل و چند کشور سفر کرده است. فقط به انگلیس، 18 بار سفر کرده است و همچنان به جاهای نادیده فکر میکند. شاید مقصد بعدی اش ایران باشد. 
 

Her study is full of books and pictures and souvenirs from all over the world. To them she added a small portray of Tehran Freedom Square we gave her as present. Edith is a worldly woman who has travelled to forty some countries. Only 18 times she's visited England and still thinks of unseen places. Her next destination may be Iran. 





مثل میشی در وین، ادیت نیز اتاق خوابش را در اختیار ما قرار داد و از همان ابتدا کلیدهای خانه را به ما داد. آدمهای اهل سفر علایقشان هم شبیه هم است. ادیت خواست پاسپورتهای ما را ببیند. برایش شکل و قیافه آنها و عکس محجبه سمانه در پاسپورتش جالب بود. یاد خودم افتادم که عاشق این تفاوتها بودم. طبق برنامه قبلی، صبح آنروز ادیت میخواست بازار میوه و تره بار منطقه خودشان را به ما نشان دهد. هر منطقه از بوداپست یک بازار میوه و تره بار دارد که خیلی شبیه ایران است. در هوایی بارانی با ماشینش به آنجا رفتیم. ابتدا ما را بُرد به سمت رستوران کوچکی که خوردنیهای مختلفی را بصورت سرِپائی به مشتریانش عرضه میکند. ادیت با هدف معرفی و خوردن یک نوع غذای مجارستانی به نام لانگوش (Lángos) ما را به آنجا کشانده بود. این غذایِ سرپایی، چیزی شبیه پیتزا است که خمیرش از آرد و شیر (یا آب) درست میشود. به آن شکر و یا نمک هم اضافه کرده و در روغن سرخ میکنند. رویش خامه و پنیر رنده کرده و داغِ داغ سرو میکنند. لانگوشی که ما خوردیم خیلی خوشمزه بود. 

Like Michi in Vienna, Edith offered us her bedroom and gave us her flat’s key from the very first moment. Interests of traveller people are similar to each other. Edith wanted to see our passports. Their appearance and Samaneh’s photo with scarf in her passport were interesting for her. That reminded me of myself in old days; I loved such differences too. As scheduled, Edith wanted to show us the nearby regional fruit market. There is a fruit and vegetable market for each district in Budapest which is very similar to those markets in Iran. We went there by her car in a rainy weather. She took us first to a little standing restaurant that serves different foods to its customers. Her intention was introducing and eating a traditional Hungarian food named Lángos. This fast-food is something like pizza whose dough is made of floor and milk (or water). Sugar or salt is added and it’s fried in the oil. Cream and cheese is rubbed and grated on it and it’s served very hot. The one we tried was very delicious. 






بعدها در جاهای دیگر شهر نیز دکّه های لانگوش پزی به چشممان خورد.

Later we came across Lángos bars in other parts of the city too.  



بعد از لانگوش شروع کردیم به گشتن در خودِ بازار. شکل و شمایلش تقریباً شبیه بازارهای تره بار ایران است. در آن میوه، سبزی، ترشی، گوشت، تخم مرغ و ماست و پنیر میفروشند. ادیت میگفت همه فروشندگان، تولید کننده محصولات خود هستند. آنها را از شهرها و روستاهای اطراف بوداپست به این بازار می آورند و بیواسطه میفروشند. به همین دلیل به آنها و اصل بودن محصولاتشان اطمینان دارد و همیشه از این بازار خرید میکند. مجارها به فلفل خودشان زیاد میبالند تا حدّی که تبدیل به یکی از سمبلهای کشورشان شده است. فلفلهای بزرگِ سبز، سفید و قرمز در بازار جلب توجه میکردند. ادیت هم در آشپزخانه اش زیاد فلفل استفاده میکند. پودرِ این فلفلها نیز در بسته بندیهای سبز، سفید و قرمز بعنوان سوغاتیِ توریستها در همه فروشگاههای توریستی دیده میشود. 

After Lángos, we started walking around in the market. Its appearance is like fruit and vegetable markets in Iran. Fruits, vegetables, pickles, meat, egg, yogurt and cheese are sold in the market. According to Edith, all sellers are the manufacturers of their products. They bring them from towns and villages around Budapest and sell them directly to the consumers. Because of this, she is certain about them and genuineness of their products and she always comes here. Hungarians are very proud of their peppers so that it’s become a symbol of their country. Big peppers in green, white and red colours were drawing attentions in the market. Edith uses pepper a lot in her kitchen. Also powder peppers are sold as souvenir in tourist shops in green, white and red packages.

 



مجارها به ترشی و خیارشور مثل ما علاقه دارند. مزه خیارشورهایشان کمی متفاوت است. ترشی هایشان هم به تنوع ترشیهای ایران نیست و یا ما ندیدیم.    
 

Like us, Hungarians like pickles. Their pickled cucumbers taste a little different from our version and diversity of pickles is not as much as Iran or we didn’t see.   



ترشیجات مجارستان - 
Pickles in Hungary

 

ترشیجات مجارستان - Pickles in Hungary
در بازار، انواع و اقسام پنیرها با طعمهای مختلف وجود داشت. در قالبهای برش خورده پنیرها، تکّه های کوچک فلفل و پیاز و سبزی دیده میشد. مثل دیگر کشورهای اروپایی در مجارستان هم پنیر بسیار متنوع است. خوشمزه بودند ولی بعد از چشیدن همه آنها به این نتیجه رسیدم که پنیر فقط پنیرِ تبریز خودِ خودمان. 
 

There were many types of cheeses in the market. Small pieces of pepper, onion and vegetables could be seen on the cut cubes of cheeses. Like other European countries, many types of cheeses are found in Hungary. They were delicious but after tasting all of them, I came to the conclusion that our own Tabriz cheese is the best in the world! 


 




آنروز بعد از ظهر با ادیت مهمان یکی از دوستان صمیمی اش بنام سیلویا بودیم که در یک مجتمع تفریحی در شمال بوداپست کار میکند. این مجتمع، رامادا (RAMADA) نام دارد که یک هتل 4 ستاره به همین نام و یک پارک آبی بزرگ بنام Aqua World نیز بخشی از آن است. 

That day in the afternoon we visited one of Edith’s very close friends-Szilvia-who works in an entertainment resort in the north of Budapest. This complex is called RAMADA which has a 4-star hotel with the same name and a big water park called Aqua World as part of it. 



سیلویا مدیر بازاریابی و فروش پارک آبیِ رامادا است. با او در لابی مجتمع ملاقات کردیم. دختر مودب و خوش برخوردی بود. با وجود جوانی، اعتماد به نفس بالایی دارد و موقعیت خوبی در چنین مجتمع مهمی دارد. به رامادا مجهز رفته بودیم. بعد از دیدار با سیلویا، به داخل پارک آبی رفتیم و یکی دو ساعتی را در استخر و قسمتهای دیگرش سپری کردیم. 

Szilvia is marketing and sales manager in this water park. We met her in the lobby. She was a polite and likeable girl. Despite her young age, she’s highly confident and has a good position in such an important complex. We had gone there well equipped. After meeting Szilvia, we went to the water park and spent a good 1-2 hours in its pool and other facilities. 


 


سیلویا - Szilvia


در ششمین روزمان در بوداپست، مقصدِ اوّلمان ساختمان پارلمان مجارستان بود. از ایستگاه متروی نزدیک پارلمان که بیرون آمدیم زیبایی ساختمان مجبورمان کرد همانجا بایستیم و عکس بگیریم. در حال گرفتن عکس از سمانه با دیدن عظمت ساختمان به او گفتم: « اصلِ پارلمان است ها! ». مردی که کنارم ایستاده بود و داشت از دوستش عکس میگرفت فوری به سمت من برگشت و به فارسی گفت: «شما ایرانی هستید؟». با تعجب و خوشحالی باهم سلام و علیک کردیم. از اعضای تیم ملّی کشتی بودند که برای مسابقات جهانی کشتی به بوداپست آمده بودند؛ همان تیمی که با حال نزار و با شکم خالی قهرمان جهان شد. متاسفانه بدلیل کمی وقت نتوانستیم برای تماشای مسابقات برویم ولی خبر کسب دو مدال توسط تیم ایران در همان شب اوّل در شهر پیچید. دوستان مجاریمان به ما تبریک گفتند. روز بعد هم در خیابان، دو کشتی گیر بلغاری با دیدن پرچم ایران روی کوله پشتی ام و با یادآوری دو مدالِ شب قبل در حالیکه بلند فریاد میزدند «ایران! ایران!» تبریک گفتند. 
میدان جلوی پارلمان، بهم ریخته و پر از مصالح ساختمانی بود ولی عکسها و پوسترهای اطراف ساختمان از روزهایی حکایت میکردند که مراسمهای باشکوهی در همین محل در گذشته های دور و نزدیک برگزار شده است. این ساختمان در سال 1902 تکمیل شده است. از هر طرف زیباست. نمای آن از طرف رود دانوب یکی از سوژه های اصلی کارت پستالهای توریستی بوداپست است.  

Our first destination in the 6th day in Budapest was Hungarian Parliament. When we got out of the metro station near the parliament, building’s beauty forced us to stand there and take photo. Taking Samaneh’s photo and seeing the splendour of the building I told her: “this is the genuine parliament!” A man who was taking photo of his friend beside me turned to me and said in Farsi: “Are you Iranian?” We started greeting each other with surprise and happiness. They were members of the Iranian national wrestling team who were taking part in Wrestling World Championships in Budapest; the team who became world champion with ruined condition and empty stomach. Unfortunately our time was too short to be able to go to the competitions’ hall but news of Iranian athletes winning two medals in the first day was heard and talked in the city. Our Hungarian friends congratulated us. Next day on the street two Bulgarian wrestlers congratulated us with shouting “Iran Iran” pointing to the Iranian flag on my back sack and reminding the two medals.


 The area in front of the parliament was a mess full of construction materials but photos and banners around the building were reminding the visitors of the splendid ceremonies taken place in this place in near and far past. The building has been completed in 1902. It’s really beautiful from all sides and the view from Danube side is one of the main subjects of touristic post cards.

 




پارلمان مجارستان - 
Hungarian Parliament


محل کار نمایندگان مردم مجارستان همین ساختمان زیباست که جمعاً 700 اتاق دارد. تعداد معدودی از آنها برای بازدید توریستها باز است. بازدیدها با راهنما انجام میشود و یکی از دیدنیهای آن همان تاج سنت اشتفان یعنی نشان ملّی مجارستان است. طبق معمول، ما به همان زیباییهای بیرونی پارلمان اکتفا کردیم و از خیر درونیها گذشتیم. 

Totally 700 offices of members of the Hungarian Parliament are located in this beautiful building. Few of them are open to tourists. Tours are done by guides and one of the attractions here is the Crown of St. Stephen i.e. Hungay’s national symbol. As usual, we satisfied ourselves with the outside beauty of the parliament and left the inside ones to others. 






در فاصله نزدیکی از پارلمان، میدان بیضی شکلِ آزادی (Szabadsag) قرار دارد. در مسیر پارلمان تا این میدان به مجسمه ناجی ایمره (Nagy Imre) مشهورترین قربانی انقلاب 1956 مجارستان رسیدیم. او نخست وزیر وقت مجارستان بود که بعد از سرنگونی دولتش توسط قشون شوروی، دستگیر و دو سال بعد به جرم خیانت به دولتِ خلقِ مجارستان اعدام شد.

Not far from the parliament, there is the oval shaped of Freedom Square (Szabadság tér). On the way from parliament to this square we reached the stature of Nagy Imre the most famous victim of 1956 revolution in Hungary. He was the time prime minister who was arrested after his cabinet fell by Soviet Union’s army and was executed two years later with the  conviction of treasuring Hungary’s People Government. 



در میدان آزادی اوّلین چیزی که مثل همه جای بوداپست جلب توجه میکند زیبایی ساختمانهاست. 

The first thing seize the attention in the Freedom Square is the beauty of buildings; like everywhere in Budapest.





غیر از ساختمانهای زیبا، در ورودی میدان از سمتِ پارلمان، مجسمه دو متری رونالد ریگان رئیس جمهوری سابق آمریکا نصب شده است که محصول سال 2011 است. مجسمه، جهت تقدیر از ریگان بخاطر نقش او در پایان سلطه کمونیسم بر مجارستان بنا شده است. هنگام عکس گرفتن با مجسمه اش، سمانه خواست جلوی او بایستم. گفتم: «خوبیّت ندارد. طرف رئیس یک کشور بوده است.». برای همین پشتش ایستادم. درست پشت سرِ رونالد ریگان، گنبد پارلمان مجارستان دیده میشود.  
 

Apart from beautiful buildings, in the entrance from parliament side, there is a 2-meter high statue of ex-American president Ronal Reagan which is a product of 2011. It’s been erected to respect Reagan for his efforts on the way to end communism in Hungary. When taking photo with his statue, Samaneh asked me to stand in front of him but I said: “It’s not good. He’s been the president of a country” and stood behind him. Exactly behind Ronald Reagan, dome of the Hungarian Parliament is seen. 



نزدیک مجسمه ریگان،  بنای یادبودی از دوران کمونیسم جلب توجه میکند. این بنا جهت تقدیر از ارتش شوروی برای آزاد کردن مجارستان از اشغال آلمان نازی در این میدان نصب شده است. با اینکه همین ارتش بعدها مجارستان را به اشغال خود درآورد با اینحال به این اثر تاریخی دست نزده اند.  
 Close to Raegan’s statue, a monument from communism era grabs attention. It’s been built there to appreciate the Soviet Union Army for releasing Hungary from Nazi Germany’ occupation. Although the Soviet Union’s army occupied Hungary later but they haven’t touched this historical monument.

 



سفارت آمریکا، بانک مرکزی و بانک ملّی مجارستان نیز در همین میدان واقع شده اند. جلوی سفارت آمریکا، مجسمه یک ژنرال آمریکایی بنام هَری هیل بَندهولتس (Harry Hill Bandholtz) نصب شده است. این مرد در سال 1919 در زمان جنگ جهانی اوّل از غارت موزه ملّی مجارستان توسط ارتش اشغالگر رومانی جلوگیری کرده است. در زیرِ مجسمه، عبارتی از صاحب آن و در توضیح کار بزرگش حک شده است: «من بعنوان یک افسر و جِنتلمنی از ارتش ایالات متحده، فقط دستورات دولتم را آنطور که فهمیدم اجرا کردم.»
  American embassy, Hungarian Central and National banks are also located in this square. There is a statue of a man in front of the American embassy who was a US army general named Harry Hill Bandholtz. He prevented the occupying Romanian soldiers from looting the Hungarian National Museum in 1919. At the bottom of the statue there is a sentence from the general explaining his great job: “I simply carried out the instruction of my government, as I understood them, as an officer and a gentleman of the United States Army”.  

 



دیدارمان از میدان آزادی به پایان رسید. با همان خط مترو که آمده بودیم (خط 2) عازم یک مکان توریستی مهم در بودا یعنی تپه قلعه شدیم. خود مجارستانیها به این محل تاریخی میگویندVárhegy .  در میدان مسکو از مترو پیاده شدیم. این اسم را قدیمیها برای این میدان بکار میبرند. به گفته یک دوست مجاری، بعد از افول کمونیستها انقلاب به اسمها هم رسید و بیشتر آنها عوض شدند از جمله همین میدان مسکو. بیشتر مجارها از این تغییر اسامی خوششان نمی آید. دوستانم از اینکه منهم اسم قدیم این میدان را استفاده میکردم خرسند بودند.
تپه قلعه، مجموعه محصوریست بطول یک کیلومتر در ارتفاع 170 متری رود دانوب که آثار تاریخی زیادی را از قرون وسطی در خود جای داده است.  از یکی از ورودیهای آن که دروازه وین نام دارد وارد تپه شدیم. عکسی از قلعه و محتویاتش روی دیوارِ دروازه نصب شده است.

Our visit to Freedom Square came to end. We used the same metro line we had come with to get to an important touristic location in Buda; Castle Hill. Hungarians call it Várhegy. We got down from metro in Moscow Square. Elder people use this name for the square. As a Hungarian friend said, following the fall of communists, revolution reached the names too and most of them were changed including this Moscow Square. Most people don’t like these name changes. My friends were glad that I used the square’s old name.


The Castle Hill is a 1 km long surrounded complex at the height of 170 m above Danube River with many historical monuments from Medieval Times inside it. We entered the Hill from an entrance called Vienna Gate. On the gate’s wall hangs a picture of the castle and its contents.   



شکل و قیافه قدیمی ساختمانها و کلیساها و سنگفرش خیابانها ببننده را به حال و هوای قرون گذشته میبرد با اینحال در این منطقه ساختمانهای مسکونیِ نو، رستوران و دیگران نشانه های عصر جدید نیز به چشم میخورَد. 

Old appearance of the buildings, churches and stony pavements take the visitor to the atmosphere of old centuries. However, new residence buildings, restaurants and other symbols of modern life is seen in the area. 




کمی که از ورودی و کوچه های خلوت دور شدیم به اصل ماجرا رسیدیم؛ جایی که کلیسای ماتیاس قرار دارد. اینجا توریستها برای عکس گرفتن و یا دیدن مناظر از سر و کول هم بالا میروند. در سال 1474 میلادی ماتیاس پادشاه مجارستان مراسم ازدواجش را در این کلیسا برگزار کرده و از آن پس کلیسا به اسم او نامگذاری شده است. بیشتر از هر چیز، کاشیکاری پشت بام کلیسا جلب توجه میکند که با رنگهای شادش، شبیه طرحهای گلیمهای ایرانی است. 

After passing the entrance and silent allies, we arrived in the main target where Matthias Church is located. In this place, tourists climb over each other to take photo or see the landscapes. King Matthias held his marriage ceremony in this church in 1474 since which it’s been called after him. More than anything else, rooftop tiles of the church draw the attention. It looks like Gelim (type of Iranian carpet) with its happy colours. 


کلیسای ماتیاس - Matthias Church

 

کلیسای ماتیاس - 
Matthias Church


روبروی کلیسا، مجسمه باشکوه سنت اشتفان اولین پادشاه مجارستان قرار دارد که با صلیبی در دست راست، تاج معروفش بر سر (همان که اکنون در پارلمان مجارستان نگهداری میشود) و هاله ای طلایی رنگ دور سرش  روی اسبی با زین و یراقِ کامل نشسته است. هم سنت اشتفان و هم اسبش روی چهار ستونی سنگی قرار داده شده اند و جلوی هر ستون یک شیر به حالت نشسته گویی از او محافظت میکند. پشت کلیسای ماتیاس هم، برج و بارویی تراس مانند رو به دانوب دیده میشود که دِژ یا قلعه ماهیگیران نام دارد. در سال 1905 ساخته شده و 7 برج دارد؛ هر کدام به نمایندگی از اقوام هفتگانه ای که در قرن 9 میلادی با ورود به منطقه کارپاتیان، مجارستان را تشکیل دادند.   
  
In front of the church, there is St. Stephen’s magnificent statue sitting on a horse with full saddle and armour with a cross in his right hand, his famous crown on the head (the one which is now kept in the Hungarian Parliament) and a golden halo around his head. Both St. Stephen and his horse have been put on 4 stony columns with a lion sitting in front of each one as if to protect him. Behind the Matthias Church is seen a terrace-like series of towers viewing Danube which is called Fishermen’s Bastion. It’s been built in 1905 and has 7 towers; each representing one of the 7 tribes who entered the Carpathian region in the 9th century and created Hungary.  

سنت اشتفان - St. Stephen

 
دِژ ماهیگیران - Fishermen’s Bastion



از روی تپه قلعه، نمای ساختمان پارلمان، رود دانوب با پلهایش و جزیره مارگارت دیدنی است. 

From the Castle Hill, views of parliament, Danube River with its bridges and Margaret Island are fabulous. 



برای سفر و به توصیه مادر سمانه یک غذای مخصوص مِشَدی با خود برده بودیم که اسمش قُرمه است. اسمش تُرکی است (Qovurma-به معنی سرخ شده از فعلِ Qovurmaq) ولی مشهدیها آنرا بنام خود ثبت کرده اند. بچه که بودیم مادر بزرگم که زنی بهشتی بود، به عادت روستایی اش در تابستان تکّه های گوشت را سرخ میکرد و با چربی خودش در خمره ذخیره میکرد. قُرمه ها را کم کم و به وقت نیاز از خمره درمی آورد و تبدیل به آبگوشتهای خوشمزه میکرد. 
دو کیلو گوشت و نیم کیلو چربی خریدم و سمانه گوشت را بعد از خُرد کردن در چربی سرخ کرد و آن شد غذایِ احتیاط ما در سفر. در اصل پیشنهاد سمانه بود و من به اصرار او راضی شدم ولی عجیب خوشمزه از آب درآمد و چقدر به دادمان رسید! همه جا کمی از آنرا در ظرفی کوچک و در کوله پشتی داشتیم. چیز دیگری لازم نبود. قٌرمه ها را ساندویچ میکردیم و میخوردیم. آنقدر خوشمزه بود که نه سس لازم داشت نه هیچ افزودنی دیگری. بعد از آشنایی با ادیت، فلفلهای مجاری هم به قُرمه ایرانی مان اضافه شد. ظهر روز دیدار از تپه نیز، همین قرمه های خوشمزه و فلفلهای ادیت غذایمان شد. 

For the trip and by an advice from Samaneh’s mother, we had made a special Mashhadi food named Ghormeh. The name is Turkish (Qovurma=fried) but people of Mashhad have branded it with their own name. During childhood, my grandmother who was a woman from paradise, following her rural habit, used to fry pieces of meat in summer and store them with its own grease in a big pot. She then took these Ghormes out little by little and made delicious Abgushts (Iranian traditional food).


I bought 2.5 kg meat plus 0.5 kg grease. After cutting the meat into pieces, Samaneh fried them in its grease and that became our reserve food during the trip. It was in fact Samaneh’s suggestion and I accepted with her insist but was really delicious and really helpful! We had it in a small jar in the backsack everywhere. Nothing else was needed. We made sandwiches of Ghormeh and ate them. It was so delicious that there was no need for sauce or any other additive. After meeting Edith, Hungarian peppers were added to our Iranian Ghormeh. On the day of visiting the Castle Hill, we had this delicious food and Edith’s peppers for lunch. 


 


قبل از سفر، خوانده بودیم که در ماه سپتامبر جشنواره شراب در بوداپست برگزار میشود. این جشنواره در  همان روز و لحظه ای که ما در تپه قلعه بودیم در همانجا در حال برگزاری بود. بدلیل ورودیه، از خیر وارد شدن به آنجا گذشتیم ولی در بیرونِ محلِ برگزاری جشنواره، در مورد غرفه ها و امکان چشیدن انواع شرابها به شرط فلان و بهمان به بازدیدکنندگان اطلاعاتی داده شده بود. مجارها همچنین از انواع آبجوهای خودشان از مناطق مختلف مجارستان بسیار تعریف میکنند و البته واقعاً خوشمزه اند. 

Before the trip, we had read about wine festival held in September in Budapest. It was being held in the Castle Hill on the day and hour of our visit. Because of the entrance fee, we didn’t enter the fair but could see posters outside the festival’s place and read about the stands and possibility of tasting different wines with precondition of this and that. Hungarians are proud of their beers from Hungary’s different regions and of course they are delicious. 




تپه قلعه به کاخ سلطنتی مجارستان ختم میشود. در انتهای گردشمان در این قسمت از بوداپست، بطور اتفاقی شاهد مراسم تعویض نگهبانان کاخ سلطنتی شدیم. در حالیکه دور تا دورشان پرُ از توریستهایی بود که فکر میکردند آنها فیلم بازی میکنند، آنها با یونیفرمهای مرتبشان بسیار جدی به کار خودشان مشغول بودند. طی یک مراسم کاملاً رسمی نگهبانان کاخ با رعایت تشریفات کامل عوض شدند. مشابه این مراسم را در میدان آزادی ریگا پایتخت لتونی دیده بودم. هر دو آنها برای ما ایرانیها خنده دار بود. در ایران، لباس نظام مثل خیلی چیزهای دیگر آنقدر به ابتذال کشیده شده است که دیدن سرباز یا افسرانی که لباس نظامی بر تَن، سیگار میکشند، بستنی میخورند، کلاه نظامی بر سر نمیگذارند و با کفش و پوتینی که یکماه واکس نخورده است بیرون میایند دیگر عادی شده است. همین چندی پیش، سربازی را دیدم که لباس نظامی داشت ولی پوتینها را درآورده و بجایش کفش کتانی پوشیده بود. 

The Castle Hill ends with Hungary’s Royal Palace. In the end of our tour of this part of Budapest, accidently we watched the ceremony of changing Royal Palace guards. Dressed in neat uniforms, they were seriously engaged in their own duty while fully surrounded by tourists who thought they were playing roles. Palace guards changed during a completely official ceremony following the whole protocol. I had seen a similar ceremony in Freedom Square of Riga (Latvia). They were both ridiculous for us Iranians. In Iran the military uniform is so unimportant for those who wear it that seeing soldiers or officers smoking cigarette, licking ice cream, not having the military cap on and appearing in public with shoes not polished for a month, is quite normal nowadays. Days ago I saw a soldier in army uniform but with sport shoes instead of army boots. 




آرام آرام با پله ها از تپه قلعه پائین آمدیم. هر چقدر پائینتر میرفتیم پل سِچِنی هم، نزدیکتر و بزرگتر و زیباتر میشد. اسم این پل از ایشتوان سِچنی (István Széchenyi) سیاستمدار و نویسنده معروف مجارستان گرفته شده که در قرن 19 میزیسته است. آنطرف پل، پست دیده میشد که برخلاف بودا صاف و هموار است. 
  

Slowly we came down the Castle Hill. Little by little Széchenyi Bridge was getting closer and more beautiful. The name of this bridge is after the famous Hungarian politician and author István Széchenyi who lived in the 19th century. Pest could be seen on the other side of the bridge which unlike Buda is flat. 


پل سِچِنی - Széchenyi Bridge


آنروز بعد از ظهر، گِزا برنامه پیک نیک در جزیره مارگارت را ترتیب داده بود. با اینکه از خانه اش چِک آوت کرده بودیم ولی همچنان حواسش به ما بود و دوست داشت با ما باشد و هر روز گوشه ای از بوداپست را به ما نشان دهد. میگفت از این کار لذّت میبَرد. قبل از آن باید یک دوست دیگر مجاری را ملاقات میکردیم. با داوید (David) تنها چند ماه قبل از سفر، در سفارت مجارستان در تهران آشنا شده بودم. او عضو یک تیم جهانگردی مجاری بود که با ماشین و دوچرخه به سمت چین میرفتند. از آنجائیکه از طرف دولت مجارستان حمایت میشدند چند روز مهمان سفارت بودند تا اینکه با مشقت بسیار ایران را به مقصد ترکمنستان ترک کردند. داوید در دانشگاه، زبان ترکی خوانده است و با همدیگر ترکی صحبت میکردیم. آنروز با او چند ساعتی در همان قسمت بودا گشتیم و اطلاعات خوبی در مورد بوداپست به ما داد. مثل بقیه مجارستانیها کشورش را بخوبی میشناسد. داوید برای ادامه تحصیلاتش در زمینه زبانهای ترکی، الان در قزاقستان است. 

That day in the afternoon, Géza had arranged a picnic program in Margaret Island. Although we had checked out of his home, he was still monitoring us and liked to be with and show us every day a part of Budapest. He said he enjoyed it. Before the picnic, we were to meet another Hungarian friend. I had known David few months before the trip in the Hungarian Embassy Tehran. He was a member of a Hungarian travelling group who were going to China by car and bicycle. Because of being sponsored by the Hungarian government, they were embassy’s guests for few days until they left Iran to Turkmenistan. David has studied Turkish language in the university and we spoke in Turkish. In Budapest, we spent few hours together in Buda and he gave us useful information about the city. Like other Hungarians he knows his country very well. He is in Kazakhstan now for continuing his studies on Turkish languages. 



 
با داوید - With David


مجارستان در سال 1541 میلادی به اشغال امپراتوری عثمانی در آمد و این اشغال 158 سال یعنی تا 1699 طول کشید. تاثیر این واقعه هنوز در این کشور قابل مشاهده است. در بودا، آرامگاه یک درویش تُرک وجود دارد که به گُل بابا (Gül Baba) معروف است.  این شیخ در همان سالهای نخستین هجوم عثمانیها، به مجارستان آمده است. مجارها به سیاق تُرکها به آرامگاه او تُربه (Türbe) میگویند. یادگاری دیگری که در مجارستان بجا گذاشته اند کلمات ترکی زیادی است که هم اکنون در زبان مجاری استفاده میشود مانند Teve (شتر)، Alma (سیب) و  tyúk(مرغ).  از همان شروع کارم در سفارت مجارستان زبان مجاری برایم جالب ولی پیچیده بود. به خیال اینکه مثل چند زبان دیگری که به روش خودم یاد گرفته ام میتوانم مجاری را نیز یاد بگیرم شروع کردم به یادگیری آن ولی زود منصرف شدم. هم خانواده زبانهای فنلاندی و استونیایی است. در سفر فنلاند (سال 2011) از یک دوست آلمانی که 13 سال در فنلاند زندگی کرده و بالاخره زبانشان را یاد گرفته بود پرسیدم: «فنلاندی چطور است؟ شبیه چیست؟» گفت: «شبیه هیچ چیز». برای ما ایرانیها هم زبان مجاری چیزیست شبیه «هیچ چیز». 
 برای پیک نیک در جزیره مارگارت، گِزا دو نفر از دوستانش را نیز دعوت کرده بود. یکی، همکار و دوست صمیمی اش ایشتوان (István) و دیگری معلّم فارسی اش عاصف که یک افغانی است. قبلاً از او زیاد تعریف کرده بود. 20 سال پیش برای تحصیل به مجارستان میرود و آنجا ماندنی میشود. با اینحال، عشق به افغانستان در حرفهایش پیدا بود. هنور مرتب در رفت و آمد است. بعد از اینهمه سال هنوز زبان مجاری را کامل یاد نگرفته است. میگوید زبان سختی است و هنوز مشکل دارد. فارسی افغانی اش زیباست. مثلاً میگوید: «خوش دارم شما را در خانه ام مهمان کنم». ایشتوان نیز مثل گِزا، قبلاً در ایران بوده و علاقه عجیبی به فرهنگ و مردم ایران دارد. تصمیم دارد سال آینده با گِزا به ایران سفر کند تا باهم به قله دماوند صعود کنند. قبل از آن باهم به آذربایجان میروند. 
برعکس ایران، در مجارستان گردش در طبیعت و پیک نیک زیاد رَسم نیست. با وجود پارکهای طبیعی وسیع، مردم علاقه ای به باهم نشستن و لذت بردن از طبیعت نشان نمیدهند. احتمالاً از عوارض مدرنیته است که انسانها را از همدیگر دور کرده است و هر کس سر در لاک خود دارد. 

Hungary was occupied by the Ottoman Empire in 1541 that lasted 158 years until 1699. Impacts of this event still remain in this country. There is the tomb of a Turk dervish known as Gül Baba in Buda. This man came to Hungary during the early years of the Ottoman attack. Like Turks, Hungarians call his tomb as Türbe. Another souvenir the Turks have left in Hungary is a lot of Turkish words used today in the Hungarian language like teve (camel), alma (apple), tyúk (hen). Since the early days of working in the Hungarian embassy, Hungarian language was interesting but complicated for me. Imagining that I could easily learn it like other languages I’ve learned by my own methods, I started to learn it but changed my mind very soon. It belongs to the family of Finn-Estonian languages. During the trip to Finland in 2011, I met a German friend who had lived there for 13 years and succeeded finally to learn their language. I asked him: “How is the Finn language? What does it look like?” He said: “like nothing”. For us Iranians, the Hungarian language is something like “nothing”.  


 For the picnic in Margaret Island, Géza had invited two of his friends too. One was his close colleague and friend István and the other was his Farsi teacher Asef who is an Afghan man. Géza had talked of him a lot before. Asef goes to Hungary 20 years ago for study and stays there since then. However, love of Afghanistan was recognizable among his words. He still goes to Afghanistan once a while. After so many years, he hasn’t learned the Hungarian language completely. He says it’s a difficult language and he has problems. His Afghani Farsi is beautiful and different from ours. Like Géza, István has been in Iran before and is strangely interested in the Iranian culture and people. He has decided to travel to Iran next year with Géza to climb Damavand Mountain. Before that, they will go to Azerbaijan together.


Unlike Iran, excursions and picnics in the nature is not much popular in Hungary. With really big natural parks in Budapest, people do not show interest in sitting together and enjoying the nature. It’s probably one of the side-effects of modernity which has separated people from each other making everyone caring about his own life. 




هفتمین روزمان در بوداپست (25 شهریور 1392)، با صبحانه ای آغاز شد که ادیت قبل از رفتن به مدرسه حاضر کرده و برایمان روی میز چیده بود. از بعضی از قسمتهای صبحانه مجاری اش سر در نمی آوردیم و برایمان غریب بود. فلفل مجاری همیشه جزو ترکیب بود. 

Our 7th day in Budapest started with the breakfast Edith had prepared for us on the table before leaving to school. We couldn’t figure out some parts of her Hungarian breakfast and they seemed strange for us. Hungarian pepper was always in the menu.  


   

آنروز مقصدِ نخستین، ایستگاه غربی راه آهن بوداپست بود که تعریفش را خیلی شنیده و منظره اش را از دور دیده بودیم. خودشان به آن میگویند نیوگاتی (Nyugati) به معنی غربی. شهرت ایستگاه نیوگاتی به این است که در سال 1877 توسط شرکت فرانسوی ایفل ساخته شده است. میدان بزرگِ روبروی ایستگاه نیز به همین نام خوانده میشود. 
 

The first destination that day was Budapest’s western railway station about which we’d heard a lot and had seen its view from faraway. They call it Nyugati (western). Its reputation is for being built by French Eiffel Company in 1877. The big square in front of the station carries the same name. 



ایستگاه راه آهن نیوگاتی – عکس از اینترنت

Nyugati Train Station-Photo from Internet

 

  


ایستگاه راه آهن نیوگاتی - Nyugati Train Station


در کنار ایستگاه نیوگاتی، مرکز خرید بزرگِ West End قرار دارد که بسیار مدرن و شیک است. در اینجا از فروشگاههای همه مارکهای معروف دنیا که برای تسخیر قلب  و ذهن آدمها بویژه جمعیت نسوان و از کار انداختن عقلشان خلق شده اند، دیده میشود. طبق معمول، من به دنبال جایی برای استراحت و سمانه به دنبال خرید اقلامِ «بِرَند» با قیمت مناسب بود. از شانس خوبِ من همه چیز گران بود. 
طبقه زیرین این مرکزِ خرید، دور تا دور رستورانهایی است که غذاهای تایلندی، چینی، ترکیه ای، مجارستانی، اتریشی، کشورهای منطقه بالکان و غیره را عرضه میکنند. مقایسه قیمت غذاهای همین رستورانها کافی بود که به گرانی خوراک در مجارستان پی ببریم.  از میان آن غذاهای رنگارنگ، سمانه نزدیکترین را به ذائقه اش و من یک ناشناخته اش را برگزیدم. از آنها انرژی گرفتیم و راه افتادیم.  

Next to Nyugati Train Station, there is West End shopping centre which is very big, modern and gorgeous. Here you can see stores of world’s all well-known brands created for capturing hearts and minds of people specially women and deactivating their brains. As usual, I was looking for a place to sit and rest and Samaneh was looking for suitably priced “brand” products. To my good luck everything was expensive.


All around the basement floor of this shopping centre there were restaurants offering Thai, Chinese, Turkish, Hungarian, Austrian and Balkan foods. Checking the prices of these foods was enough to learn that food is expensive in Hungary. Among those colourful foods, Samaneh selected a one close to her taste and I selected an unknown one. We gained energy from them and restarted the journey.  




مقصد بعدی، کنیسه بزرگ بوداپست بود که در نزدیکی مرکز شهر، در خیابان دوهانی (Dohány) واقع شده است. در سال 1859 ساخته شده است و با 3000 نفر گنجایش، بعد از کنیسه ای در نیویورک دومین عبادتگاه بزرگ یهودیان دنیا محسوب میشود. در کنارش موزه یهودیان قرار دارد که با اینکه به قیافه اش نمیخورَد ولی قدمتش به اوایل قرن بیستم برمیگردد. در این موزه مدارک و اسامی حدود 400 هزار یهودی مجاری که توسط نازیها بین سالهای 1944 و 1945 کشته شده اند نگهداری میشود.
 Next destination was Budapest’s Great Synagogue which is located near the city centre on Dohány Street. It’s been built in 1859 and with its 3000 capacity is the second biggest Jewish worship house after a counterpart in New York. Next to the synagogue, there is the Jewish Museum which although doesn’t look so old but dates back to early 20th century. Inside this museum, the documents and list of about 400,000 Hungarian Jews who were killed by Nazis during 1944-1945 are stored.

 



 
موزه یهودیان - Jewish Museum

  

نمای کنیسه بزرگ - Budapest’s Great Synagogue


نشان مخصوص یهودیان یعنی ستاره داوود در اندازه بزرگ روی نرده های آهنی کنیسه و موزه دیده میشود.  

The special Jewish symbol, Star of David is seen in a big size on the iron fences of the museum and synagogue. 


  

کنیسه بزرگ - Great Synagogue


در بوداپست غیر از این کنیسه و موزه، محل دیگری که بلاهای وارده بر سرِ یهودیان را به مسافر یادآوری میکند مرکز یادبود هولوکاست است که در نزدیکی خانه دوستمان اِدیت در خیابان پاوا (Pava) قرار دارد. این مرکز در سال 2004 در شصتمین سالگرد شروع هولوکاست در مجارستان افتتاح شده و در آن، مدارک و عکسهای مربوط به کشتار یهودیانِ مجارستان در اردوگاه آشویتز موجود است. 
  

Apart from this synagogue and museum, another place in Budapest reminding the visitor the disasters imposed upon Jews is Holocaust Memorial Centre which is located near Edith’s home in Pava Street. It’s been inaugurated in 2004; i.e. the 60th anniversary of start of holocaust in Hungary and documents and photos of the massacre of the Hungarian Jews in Auschwitz camp are kept here.  


مرکز یادبود هولوکاست - Holocaust Memorial Centre


بعد از ظهرِ آنروز گِزا باز آماده بود تا در بازدید از قسمت دیگری از بوداپست، ما را همراهی کند. با او در میدان دِاَک فِرِنتس (Deák Ferenc) قرار گذاشتیم و مثل همیشه سرِ وقت آمد. میخواستیم باهم کلیسای باشکوه سنت اشتفان را که در میدانی به همین نام واقع است ببینیم. پیاده تا آنجا راهی نبود. در مسیرمان از میدان مربع شکلِ الیزابت که خودشان آنرا اِرزِبِت (Erzsébet) تلفظ میکنند گذشتیم. در وسط این میدان، دور یک درخت کوچک و روی میله های یک منشور مثلث شکلِ آهنی، صدها قفل زده اند. روی قفلها، دختران و پسران دلداده، نام خود و تاریخ دلدادگی شان را حک کرده اند. شگفتا که در سرزمینی، عشق اینگونه تقدیس میشود و در کشوری دیگر مثل ایران، عشاق تعقیب میشوند که مبادا گفته باشند «دوستت دارم». در ایرانِ امروز یعنی سرزمین سعدی و حافظ، زن و شوهرها هم دیگر از گرفتن دست همدیگر در انظار اِبا دارند؛ مبادا که اطرافیان فکر کنند اینها همدیگر را دوست دارند. 

That day in the afternoon Géza was ready again to accompany us in visiting another part of Budapest. We had appointment with him in DeákFerenc Square and he was on time as usual. We were going to see the magnificent Basilica of Saint Stephen located in a square with the same name. It was a short walking until there. One the way, we crossed the square-shaped Elisabeth Square (Erzsébet in Hungarian). There is a small triangle prism in this square made of iron around a tree hundreds of locks locked on its bars. Lover girls and boys have carved their names and date of their love on the locks. What a surprise that, love is admired in a country and in another one like Iran lovers are pursued not to say “I love you”.  In today Iran -land of love poets Hafez and Sadi-even married couples avoid holding their hands in public fearing others around may think they love each other. 



به میدان سنت اشتفان و کلیسای همنامش رسیدیم. قبل از کلیسا و نزدیک آن، پاسبانِ بامزه شکم گنده ای از جنس برنز ایستاده است که یونیفرم نظامیان امپراتوری اتریش- مجارستان را به تَن دارد. همه رهگذران را زیر نظر دارد و به سمتی نگاه میکند که کلیسای سنت اشتفان، با هیبت تمام ایستاده است.  
 

We arrived in St. Stephen Square and its cathedral. Before and near the church, a funny big-belly policeman made of bronze in the uniform of army of the Austro-Hungarian Empire is standing. He monitors all passers looking at the direction St. Stephen Basilica is standing with all splendour.    



ساخت این کلیسا را در اوایل قرن بیستم تمام کرده اند. برای بازدید عموم آزاد است البته با بلیط، و میگویند نمای شهر از گنبد آن یکی از بهترینهاست.  شهرت اصلی کلیسا به این است که دست راست مومیایی شده سنت اشتفان اوّلین پادشاه مجارستان (1038-1000) در آن نگهداری میشود.  در دو طرفِ نمای کلیسا، طبق معمول مجسمه های زیبایی دیده میشوند.  
  

Construction of this cathedral has been finished during early 20th century. It’s open for public but with ticket and it’s said that city’s view from its dome is one of the bests. Cathedral’s main reputation is that the mummified right hand of St. Stephen- Hungary’s first king (1000-1038) - is kept there. As usual, in both sides of its façade beautiful statues are placed.    


کلیسای سنت اشتفان- St. Stephen Basilica

 
سنت گریگوری - Saint Gregory


آنروز اِدیت، گِزا را نیز به خانه اش دعوت کرده بود. با او از میدان سنت اشتفان و با واگنهای پرسر و صدای خط سه مترو به خانه اِدیت رفتیم. ادیت قبلاً تلفنی با گِزا آشنا شده و او را پسر باهوشی یافته بود. میخواست از نزدیک نیز با او آشنا شود. دو همشهری بهم رسیده بودند. ادیت هم اهل گیور (Győr) است. آخرین ساعاتی بود که با گِزا سپری میکردیم. روز بعد به وین برمیگشتیم. از زحماتی که برایمان در بوداپست کشیده بود تشکر کردیم و تا دیدار بعدی در ایران از او خداحافظی کردیم. صبح روز بعد، ادیت زودتر از ما از خانه خارج میشد. با او نیز همانشب به امید دیدار بعدی در ایران خداحافظی کردیم. ادیت میزبان فوق العاده ای بود. با او توانستیم نسخه زنانه کوچ سرفینگ را نیز تجربه کنیم که با مردانه اش کاملاً متفاوت است. مثل بزرگتری مهربان آخرین توصیه ها و نکته ها را برای ادامه سفر و نیز سفر طولانی ترِ زندگی مشترک، به من و سمانه گوشزد کرد.  

In the evening Edith had invited Géza to her home. With him, from St. Stephen Square and with noisy wagons of metro line 3 we went to Edith’s home. She’d talked to Géza before on the phone and had found him a clever boy. She wanted to know him in person too. Two fellow-citizens had reached each other. Edith is from Győr too. It was our last hours with Géza as we were to return to Vienna in the morning. We thanked him for all he had done for us in Budapest and said goodbye to him until the next meeting in Iran. Edith would leave home before us in the morning so we said goodbye to her too before going to sleep. She was a wonderful hostess. We experienced the female type of couchsurfing with her which is quite different from the male one. Like a kind elder, she gave us the last recommendations and advices for the rest of the trip and also for the longer trip of our life together. 


روز 26 شهریور 1392 به ایستگاه راه آهن کلتی (شرق) بوداپست رفتیم تا با همان قطاری که ما را آورده بود به وین برگردیم. در وین، آخرین میزبان اینترنتی مان منتظرمان بود. 

On 17th September 2013 we went to Budapest Keleti Railway Station to return to Vienna with the same train that brought us to Budapest. Our last internet host was waiting for us in Vienna.    


ایستگاه راه آهن کِلِتی بوداپست - Budapest Keleti Railway Station

 

مارتین، 48 ساله و معلم موسیقی است. تنها زندگی میکند ولی تنها نیست.  در جواب سوالم که: «ازدواج کرده ای؟ بچه داری؟». گفت: « خیر و بله». از شریک زندگیش جدا شده ولی ثمره زندگیِ بدون ازدواجشان دو پسر بزرگ است که مستقل زندگی میکنند. مثل میشی در مکاتبات قبل از سفر، آدم بسیار دقیق و منظمی به نظر میرسید. همه ایمیلیها را به موقع و دقیق جواب میداد و همین ویژگی اش، تصویر مثبت و قابل اعتمادی از او به ما داده بود.
مطابق نقشه راهِ مارتین، با اتوبوس از ایستگاه راه آهن مایدلینگ در وین به خانه اش رفتیم. کمی زودتر از موعد رسیدیم ولی مارتین به موقع آمد. او در طبقه هفتم آپارتمانی نوساز و بزرگ، نزدیک میدان بلگراد زندگی میکند. آپارتمانش مطابق روحیاتش و خیلی خاص است. سیستم گرمایشی ندارد  یعنی طوری طراحی شده است که نیازی به گرم کردن نداشته باشد. همه دیوارها، کف، سقف و پنجره ها عایق و شیشه ها سه لایه اند. به اینها سبک زندگی خاصتر خود مارتین هم اضافه میشود. اجاق خوراکپزی برقی اش همیشه خاموش است و هیچوقت از آن استفاده نمیکند. در خانه یخچال ندارد چون دوست ندارد 24 ساعت انرژی اَلَکی هدر برود. تلویزیون هم ندارد. در بالکنِ پر از گل و گیاهش یک اجاق خورشیدی دارد که بعضاً در آن غذا درست میکند. از او پرسیدم: «تو اینهمه به حفظ طبیعت و صرفه جویی در انرژی اهمیت میدهی در حالیکه در همین کره زمین که تو زندگی میکنی و در کشوری مثل ایران یا هند مردم که در زاد و ولد هم باهم مسابقه گذاشته اند، هر روز طبیعت را بیش از پیش خراب میکنند، منابعش را از بین میبرند و کسی به این حرفهای تو تره هم خرد نمیکند.» جواب داد: «من وظیفه خودم را انجام میدهم و سعی میکنم تا آنجایی که ممکن است دیگران را نیز با ایده ها و سبک زندگی خودم آشنا کنم. با بقیه هم کاری ندارم.»

Martin is a 48-year old music teacher who lives alone but isn’t alone. To reply my question on “Have you married? Any child?” he said: “No and Yes”. He’s separated from his partner and the fruits of their non-marriage life together, are two adult sons who are living separately. Like Michi, from our correspondences before the trip Martin seemed a very neat and organized person. He replied all e-mails precisely and on-time and this very characteristic of him gave us a positive and reliable image about him. 


Following Martin’s roadmap, to get to his home we took a bus in Vienna’s Meidling railway station. We arrived a little earlier but he was on time. Martin lives in the 7th floor of a new and big apartment near Belgrade Square. Similar to his character, his flat is very special. It has no heating system which means it has been designed in a way that doesn’t need heating. All the walls, floor, ceiling and windows are isolated and glasses are three-layer type. To these, Martin’s more special life-style is added. His electric cooking oven is always off and he never uses it. He has no fridge at home because he doesn’t like to waste energy 24hours a day. There is also no TV at home. In his balcony full of flowers and plants there is a solar oven in which he cooks sometimes. I asked him: “You emphasize so much on preserving nature and saving energy while on the same planet you live in, in a country like Iran or India people who compete each other for reproduction destroy the nature everyday more than before, ruin its resources and nobody cares about these ideas of yours.” He replied: “I take my responsibility and try to introduce my ideas and life style to others as much as possible and don’t care what they do.”


  
اجاق خورشیدی - Solar oven


قبل از سفر و در حین تحقیقاتم درباره اعضای سایت کوچ سرفینگ در وین، او یک چیز دیگر بود. تعداد کسانی که مهمانش بوده اند باورکردنی نبود. در خانه اش، تقویمش را نشانم داد که تقریباً تا آخر ماه سپتامبر همه روزهایش پر بود. حتی در مواردی از چندین نفر همزمان میزبانی میکرد. قبل از ما اعضای یک خانواده پنج نفره برزیلی مهمانش بودند. فکر میکردم همه درخواستها را قبول میکند ولی اینطور نبود. قبل از قبول یا ردّ درخواست، صفحه شخص درخواست کننده را در سایت کوچ سرفینگ مطالعه میکند و بعد تصمیم میگیرد. به بعضی از درخواستها جواب منفی داده است. درباره انگیزه اش از دعوت از اینهمه مهمان ناشناس از کشورهای مختلف پرسیدم. گفت: «میخواهم با انسانها آشنا شوم و انگلیسی ام را بهتر کنم.». 
مارتین نزدیک به طبع طبیعت دوستش، آدم خوش قلب و نیکوکاری است. روز ورودمان به آپارتمانِ منحصر به فردش، منتظر یکی از دوستانش بود تا یک سه چرخه برقی برایش بیاورد. مارتین از این وسیله برای رساندن آذوقه به یکی از مراکز اسکان پناهندگان در وین استفاده میکند. پشت سه چرخه، گاری کوچکی میبندد و آنرا پر میکند از غذاهای مازاد و بعضاً تاریخ گذشته چند سوپر مارکت اطراف خانه اش. این سوپرمارکتها غذاهای مازاد را رایگان در اختیار او قرار میدهند تا آنها را به پناهندگان برساند. مرکزی که او از آن صحبت میکرد در اصل، خانه بزرگ یک پیر زن خیرخواه مثل خودش بود که افرادی از کشورهای مختلف از جمله عراق و افغانستان را در خود پناه داده است. میگفت پیرزن به کسی «نه» نمیگوید. با اینکه جمعیت مرکز، بیش از ظرفیت شده ولی همچنان اعتراضی ندارد. هم من و هم سمانه سه چرخه برقی را سوار شدیم در راهرو آپارتمانش و بی سر و صدا با آن دور زدیم. سه چرخه، یک باطری قابل شارژ بزرگ دارد که مارتین در خانه شارژش میکرد. 
 

Before the trip and during my investigations about couchsurfing members in Vienna, he was something else. Number of his guests was unbelievable. He showed me his calendar at home in which nearly all nights were booked. He hosted sometimes even several people simultaneously. Before us, a Brazilian family with 5 members was his guest. I thought he was accepting all requests but it was not so. Before accepting or rejecting a request he reads the person’s profile in the website and then decides. He has rejected some requests. I asked him about the reason and motivation of inviting so many people from different countries. He said: “I want to know the people and improve my English.”


Close to his nature-friendly nature, Martin is a kind-hearted and helpful person. On the day of our arrival in his unique flat, he was waiting for a friend to bring him an electric tricycle. Martin uses this vehicle to deliver food to a refugees centre in Vienna. He connects a cart to the tricycle and loads it with foodstuff (in some cases expired ones) of some supermarkets near his home. These supermarkets let him take those extra stuffs for free and deliver them to refugees. The centre he was talking about is in fact the big house of a kind old woman who has accommodated people from different countries like Iraq and Afghanistan. Martin said the lady never says “NO” to refugees. Although population of the centre has reached above its capacity but she doesn’t complain. I and Samaneh tried the electric tricycle and silently drove it in the corridor of Martin’s apartment. The device has a big chargeable battery that Martin charges in his home. 

 


سه چرخی برقی - Electric tricycle


روز بعد یعنی 18 سپتامبر 2013 فقط یک ماموریت داشتیم و آن دیدن کاخ شون برون (Schönbrun) بود. از معروفترین دیدنیهای وین است و به گفته همه، یکی از بایدهاست. از مرکز شهر و از سایر بناهای تاریخی وین فاصله دارد. سوار مترو شدیم و در ایستگاهی همنامِ کاخ، پیاده شدیم. از آنجا با 20-10 دقیقه پیاده روی به ورودی اصلی کاخ رسیدیم. کاخ شون برون در اواخر قرن 17 میلادی به دستور لئوپولد اول امپراتور اتریش و بعنوان استراحتگاه تابستانی خاندان هابسبورگ ساخته شده است. سبک معماری آن باروک است و 1441 اتاق دارد. این کاخ شاهد اتفاقهای تاریخی مهمی بوده است. از امضای قراردادهای بین المللی تا تولد وارثان تاج و تخت. امپراتورِ معروف فرانس جوزف اوّل (1916-1830) در اینجا، هم به دنیا آمده و هم رفته است. فرانس جوزف در اتریش مقام ویژه ای دارد. پوسترهای بزرگ او و همسر شهیرش الیزابت (معروف به سی سی) در اطراف کاخ با توضیحاتی درباره شان نصب شده اند. در همه جای شهر، از سی سی فقط عکسهای دوره جوانی اش دیده میشود. میگویند بعد از سالهای جوانی دیگر اجازه نداده است از او نقاشی بکشند. موزه جواهراتش نیز در مرکز شهر و در محوطه کاخ هوفبورگ قرار دارد.  

Next day (18th September 2013) we had only one mission and it was visiting Schönbrunn Palace. It’s one of the most famous attractions of Vienna and according to everyone one of the musts. It’s away from the city centre and other historic buildings. We took metro and got down in a station with the same name as of the palace. From there and by 10-20 minutes walking, we arrived in the main gate of the palace.  Schönbrunn Palace was built during late 17th century by order of Austrian Emperor Leopold I as summer residence of Habsburg imperial family. It’s a baroque style palace with 1441 rooms. It’s been witness to important historic events; from signing international treaties to birth of inheritors of the crown and throne. Famous emperor Franz Joseph I (1830-1916) was born and died here. His position in Austria is special. Big posters of him and his famous wife Elisabeth (known as Sisi) hang around the palace with explanations about them. About Sisi, only picture of her youth are seen all over the city. They say after her youth she didn’t let to be painted. Museum of her jewelleries is in the city centre inside Hofburg Palace. 





شون برون یک محوطه سر سبز بسیار بسیار بزرگ است که علاوه بر خود کاخ، باغهای وسیع زیبایی را شامل میشود. کل مجموعه آنقدر بزرگ است که برای دیدنش نصف روز هم کم است. خستگیِ حاصل از بازدیدش نیز رمقی برای جاهای دیگر باقی نمیگذارد.  اگر بازدید از داخل کاخ را هم اضافه کنی تمام روز باید همانجا بمانی. شون برون یعنی چشمه زیبا و به راستی که اسمش برازنده کاخ، مجسمه ها، حوضها، فواره ها، باغچه ها و باغهایش است.  روبروی درِ ورودی و در انتهای محوطه ای بزرگ، کاخ با شکوه تمام خودنمایی میکند. همه محوطه با سنگهای ریز سفید فرش شده است. 

Schönbrunn is a very very vast green area consisting of beautiful big gardens apart from the palace itself. The whole compound is so big that half a day is not enough for visiting that and after the visit you are too tired to have energy for other places. If visiting inside the palace is added, you should spend the whole day. Schönbrunn means beautiful spring and the name really suits the palace, statues, pools, fountains and its gardens. Opposite to the main entrance and in the end of a wide area, the palace stands with extreme magnificence. The whole area is carpeted with tiny white stones.   



وقتی کاخ را دور زدیم محوطه بسیار بزرگتر و زیباتری در برابرمان پدیدار شد که در انتهایش فواره های آب و تپه ای بزرگ و روی تپه یک بنای سنگی دیده میشد. در فاصله بین کاخ و تپه، باغچه های بزرگ زیبایی قرار دارد که درونشان رنگارنگ است و مثل فرشهایی پر نقش و نگار جلو کاخ پهن شده اند. در دو طرف باغچه ها هم مجسمه های بزرگی از مرمر سفید به ردیف روی ستونها قرار داده شده اند. 

When we walked around the palace, there appeared a wider and more beautiful area in front of us with water fountains in the end and a big hill with a stony monument on top. Between the palace and hill, there are beautiful, colourful and large flower-beds spread in front of the palace like flamboyant carpets.  In both sides of the flower-beds, big marble statues have been erected on columns in a row. 









باغهای دو طرف کاخ، باشکوه، بی انتها و بسیار تمیز و مرتبند.  باران ملایمی میبارید و پیاده روی در آنها لذت بخش بود. 
 

Gardens in both sides of the palace are magnificent, endless, very clean and well-ordered. It was mildly raining and walking was pleasant inside the gardens. 


  




مثل بقیه کشورهای اروپائی، هم در اتریش و هم در مجارستان حیوانات از گزند آزار انسانها در امانند و بدون ترس به انسان نزدیک میشوند. معلوم بود مثل ما ایرانیها حیوان آزار نیستند. در شون برون، وقتی از خستگی در نیمکتی نشستیم تا هم استراحت کنیم و هم با قرمه های مشهدیمان نیرو بگیریم گنجشکها سریع دور و برمان جمع شدند. در مرکز شهر وین و در اطراف اغذیه فروشی سرپائی هم، کبوتران برای خوردن خرده های غذا قاطی آدمها شده بودند. هم آنها و هم اینها مواظب بودند هر کس روزی خود ببرد و مزاحم دیگری نشود. 
 

Like other European countries, in Austria and Hungary animals have safety from human harassment and get close to man fearlessly. It was obvious that they are not animal abusers like us Iranians. In Schönbrunn when tired out of walking we sat on a bench to rest and get energy from our Mashhadi Ghormeh, sparrows gathered around us in a minute. Also in Vienna’s city centre and around fast-food restaurants, pigeons had mingled with people to eat the food crumbs. The birds and customers were both careful to win their own bread without bothering the other. 



وین – کاخ شون برون

Vienna- Schönbrunn Palace

 

وین – مرکز شهر

Vienna-City centre

 
بوداپست- جزیره مارگارت

Budapest-Margaret Island


بعد از اینکه باغها را سیر گشتیم و دیدیم، به همراه بقیه توریستها که از همه جای دنیا آمده بودند به سمت تپه حرکت کردیم. قبل از تپه و در سمت راست، باغ وحش معروف شون برون قرار دارد که در قرن 18 تاسیس شده است. روبروی باغ وحش و در پای تپه، یک حوض بزرگ، فواره های آب و ترکیبی از  مجسمه های مختلف از مرمر دیده میشود. نام این قسمت از شون برون «چشمه نپتون» است. 
 

After satisfying ourselves with walking around the gardens, we headed toward the hill along with other tourists from all over the world. Before the hill on the right hand, there is Schönbrunn’s famous zoo built in 18th century. Opposite to the zoo and at the foot of the hill, there is a big pool with fountains and a series of different marble statues. This part of Schönbrunn is called “Neptune Fountain”. 


باغ وحش سلطنتی شون برون- Schönbrunn Royal Zoo

 

  
چشمه نپتون-Neptune Fountain


بالا رفتن از تپه و مسیر زیگزاگ آن تا بنای سنگیِ بالای آن انرژی زیادی میگیرد. بالاتر که میرفتیم نمای کاخ پشت سرمان زیباتر میشد. ارتفاع تپه 60 متر است. آرام آرام پشت سرِ کاخ شون برون، شهر وین، مناره های کلیساهای معروف و کوههای پشت سرش دیده میشدند.

It takes a lot of energy to climb the hill and its zigzag route to the stony monument on top. More we climbed the image of palace behind us became more beautiful. The hill is 60 meters high. Slowly behind Schönbrunn palace, Vienna city, towers of famous churches and the mountains on the back were starting to appear. 







به بالای تپه و کنار بنای سنگی رسیدیم. اسمش گلوریت (Gloriette) است که آنهم در قرن 18 و بعنوان نماد قدرت سلسه هابسبورگ ساخته شده است. آنجا آخر شون برون است و مسافران بعد از دیدنش به پائین سرازیر میشوند. داخلش یک کافه هست و اطرافش پر است از مجسمه ها و گلدانهای مرمر زیبا. 

We reached the hilltop beside the stony monument. Its name is Gloriette which has been made in 18th century as symbol of Habsburg dynasty’s power. There is a café inside Gloriette with statues and beautiful marble vases around it. It’s the end of Schönbrunn and visitors turn down after seeing it. 


            

       

سفر یازده روزه مان به پایان خود نزدیک میشد. آن شب فرصت داشتیم دوباره با مارتین هم صحبت شویم. مثل میزبانان دیگرمان، از او هم در مورد علاقه اش به سفر به ایران پرسیدیم. گفت: «حکومت ایران را دوست ندارم» و چون فکر میکند سفرش به ایران بعنوان یک خارجی، مثل امتیاز مثبتی برای حکومت است علاقه ای به سفر به آن ندارد. حرفش از دهان درنیامده سمانه به او هجوم آورد که «بابا! همین سفرِ امثال تو به ایران و دیدن تفاوت مردم با حکومت، تاثیر مثبتی در حال و روز همین مردمی دارد که تو بخاطر ظلم به آنها نمیخواهی به کشورشان سفر کنی». تا وقتی سمانه حرف میزد مارتین فقط گوش میکرد. حرفش که تمام شد به نشانه پذیرفتن استدلالش تمام قد به او تعظیم کرد. با مارتین هم، همان شب قبل از خواب باید خداحافظی میکردیم چون صبح زود زمانیکه ما در خواب بودیم از خانه خارج میشد. ما ظهر باید به فرودگاه میرفتیم تا به خانه برگردیم. ایرانِ خودمان با همه خوبیها و بدیهایش در انتظارمان بود.  


Our 11-day trip was coming to its end. That evening we had the opportunity to talk to Martin again. Like our other hosts, we asked him of his interest to visit Iran. He said: “I don’t like Iranian government” and because he thinks his trip to Iran as a foreigner will be considered as a positive point for the government, he’s not interested in this trip. He had hardly finished his words when Samaneh attacked him by: “Hey, these trips of people like you and seeing the difference between Iranian people and government, have a positive impact on the very people whose country you don’t want to travel to”. Martin was silent when Samaneh was talking. When she finished, he bowed deeply to her in approving the reasoning. We said goodbye to Martin at night too as he would leave home very early in the morning when we were asleep. We were to go to the airport to return home. Our own Iran with all its goods and bads was waiting for us. 




نظرات 21 + ارسال نظر
صابر 21 آذر 1392 ساعت 19:44

اؤزون بال، سؤزون شکر.
یئنه منیم یادیما سالدین بو وین حسرتین. دا بو دفعه گئدسه م اروپایا اورانی حتما برنامه ده قویارام.

نادر داداش
بیر وقت ائیله سن بیزه ده بیر باش ووردا. فقیر فقرانی ده کامبوج دا یاد ائله.
ائیله خرجلی چیخماز داداش.

Sabir Qardaş

Oğlan sən Kambuc`da nə edirsən? Olmaya hələ də bu UN`lə işləyirsən? Oraları da görmək istəyirəm ancaq kasıbçılığın üzü qara olsun

Qismət olsa oraya da gələrik

Kament üçün çox sağ ol. Sənə can sağlığı arzulayıram

Saygılar
Nadir

[ بدون نام ] 21 آذر 1392 ساعت 20:31

ارادت کامل دی کیشی.

بله دا، بیرلشمیش میللت لر!
داستانی وار بورانین. گرک گله سن گؤره سن!

آی یوخسول اروپایا گئده ن ...

محسن سرپولکی 22 آذر 1392 ساعت 18:31

نادر جان سلام : داداش خیلی حال کردم یه جورائی بود اینگار آدم خودش این سفرو رفته . ببخشین من ترکی نمی نویسم خودت که می دونی کا ملا بیل می رم . یه سئوال هم دارم تمام این غذا ها رو که خوردی می دمنم اندازه آبگوشتهای منوچهری بهت حال نداده امیدوارم همیشه خوش خرم باشید همیشه به سفر مخلص بچه های با حال ترک زبان . محسن

محسن عزیز،

از نظرت خیلی ممنونم. برای من هیچ غذایی آبگوشت نمیشود. یاد آبگوشتهای منوچهری بخیر!

من هم برای تو و خانوده ات بهترینها را آرزو میکنم. دوستت دارم.

نادر

افسانه 22 آذر 1392 ساعت 23:35

سلام آقا نادر سفر نامه زیبا وجالبتون را خواندم خیلی دلنشین نوشه بودید انگار که من هم در سفر با شما بوذم، منتظر سفر نامه های جدید تون هستم.

افسانه خانم،

ممنون از کامنت و اظهار لطفتان. خوشحالم سفرنامه را پسندیده اید.

قربان شما
نادر

محسن باقریان 23 آذر 1392 ساعت 08:35

نادر جان با سلام
برای من خیلی جالب بود امیدوارم همیشه شاد و پیروز باشی
ارادتمند - محسن

سلام محسن

خیلی ممنون از کامنتت. من هم برای تو و خانواده ات سلامتی و شادی آرزو میکنم

قربانت
نادر

محمد 23 آذر 1392 ساعت 23:44

سلام تادرجان
بسیار بسیار گزارش زیبا و دیدنی و البته جامعی بود. البته قشنگ ترین نکته ی این گزارش بازگشت دوست خوبم به فضای مجازی است که این فاصله ی زیاد بین من و آن را کوتاه نموده است. بیشتر به ما سر بزن.
به سمانه خانم هم سلام من و خانواده را برسان. چشم انتظار مجددتان هستیم.

سلام محمد،

ممنون از کامنت و اظهار لطفت. تو هم به خانواده محترم سلام برسان. به امید دیدار

نادر

حمید کلاته 24 آذر 1392 ساعت 15:12

سلام نادر جان
گزارش جالبی بود، کلی استفاده کردم.
ایشالا همیشه رد سفر و به خوشی.

سلام حمید جان،

تشکر فراوان. زنده باشی.

نادر

آرا 25 آذر 1392 ساعت 18:56

سلام نادر ....سفرنامه جالبی بود....همیشه به سفر به قولی

بارس آرا

خیلی ممنون از نظرت. سلامت باشی و همیشه زندگی به کامت.

رضوان 26 آذر 1392 ساعت 09:31

سلام آقا نادر
واقعا هونگریا مثل سفرنامه های قبلیت جالب بود. مرسی از پرچم ایران پشت کولت. مرسی از معرفی کتاب LONELY PLANET . قضیه بلیط مترو در وین برام خیلی جالب بود.
سمانه خانم هم مثل همیشه دلنشین هستن.
به امید سفرهای آتی.
در ضمن من آدرس ایمیلو عوض شده. براتون نوشتم.

سلام رضوان

ممنون از کامنت. چه عجب، بعد از مدتها آفتابی شدی! امیدوارم همه چیز روبراه باشد. خوشحالم که مطالب سفرنامه برایت مفید بوده است. بابت آدرس ایمیل جدیدت هم تشکر. به خانواده سلام برسان.

نادر

جواد 26 آذر 1392 ساعت 11:06

سلام نادر جان
خسته نباشی واقعاً جالب ودیدنی بود حال کردم مثل اینکه من هم باشما همسفر بودم سلام بروسون.در ضمن می تونی حبیب رو هم تو فیس بوک ببینی با نام مارکو نوروزی( تو شهر-کان فرانسه)

سلام جواد

از کامنتت سپاسگزارم. گرفتن خبر و ندایی از طرف شما خوشحالم میکند. به خانواده سلام من را برسان. به فیس بوک حبیب هم سر خواهم زد.

قربانت
نادر

مجید 26 آذر 1392 ساعت 19:44

سلام نادرجان
سفرنامه مشترکتان با همسر گرامی را مثل همیشه خیلی خوب تنظیم و نگارش کرده بودی. امیدوارم سایر لحظات سفر زندگی مشترکتان نیز همیشه به همین طریق پر از تنوع و لحظات خوش سپری شود. در ضمن پیشنهاد می کنم با توجه به سفرهایی که داشته ای مقایسه ای خلاصه از آداب و خصوصیات فرهنگ عمومی مردم در کشورهای مختلفی که با آنها سروکار داشته ای را نیز در وبلاگت بگنجانی. به سمانه خانم سلام برسان. قربانت مجید

مجید عزیز دوست بیست ساله ام

از اینکه قابل دانسته و وبلاگم را دوباره خواندی تشکر میکنم. از پیشنهادت هم ممنونم. مورد بررسی قرار خواهد گرفت. سمانه هم کامنتت را خواند و گفت: «دستشان درد نکند».

به امید دیدار
نادر

صحبت 27 آذر 1392 ساعت 20:06

سلام نادر عزیز
من هم مثل دیگر دوستان از نگارش سفرنامه با این رسایی ، شیوایی ، تصاویر زیبا و قلم توانمند لذت بردم واز اول تا انتها سفر همراه شما شدم امید دارم در کنار خانواده گرامیتان همیشه خوش وخرم باشید .

سلام صحبت جان

خیلی ممنون از لطفت. خوشحالم که از خواندن وبلاگ و دیدن عکسها لذت بردی و خوشحالتر که دوباره پیدایت کرده ام. امیدوارم این، شروع دوباره دوستی مان باشد و در آینده، همدیگر را از نزدیک هم ملاقات کنیم. از طرف من به خانواده محترمت سلام برسان.

دوست تو
نادر

yunis 28 آذر 1392 ساعت 13:59

meshedi fikirleshdim ne yazam aglima bu geldi: beter oglansan .opurem. menden xanima salamlar

Məşədi Yunis

Sağ ol. Bətər fikirləşmisən. Xatirin xoş olsun. Səlamını xanıma yetirdim

Sən də ailənə bizdən səlamlar söylə

Saygılar
Nadir

gine men 29 آذر 1392 ساعت 01:01

meshed ama burasin anlamadim dunyada ne uchun birisi senin o bayragivi gore bilmeyecek
namazcumede danishan imam cumeler yadima dushdu.
mende efganistani gore bilmirem chox beter yerdi

Məşədi

Necə yani başa düşmürəm? Pulumu yeyib yalannan deyirsən ki qızı sənə verecəyəm. Amma özgəsinə verirsən

Əşi qoy görək dəəəəəəəəəəəəə
Mən o bayrağı sadəcə haralı olduğum və hardan gəldiğimi göstərmək üçün xarici səfərlərimdə özümlə daşıyıram. Məqsədim
də, xaricəlilərin İranın nə bətər bir ölkə olduğunu sanmaları değil

Saygılar
Nadir

[ بدون نام ] 29 آذر 1392 ساعت 12:01

پرچم ایرانِ من هم طبق معمولِ همه سفرهای خارجی ام، درشت و پر رنگ طوری که برود در چشم آنهایی که تاب دیدنش را ندارند همه جا، روی کوله پشتی ام و همراهم بود.

əşi bu bir parça yazını başa düşməyə nə var ki.

مهری 1 دی 1392 ساعت 09:56

سفر نامه خیلی کامل و زیبایی بود. محصوصا که همراه دوست قدیمی و عزیز من هم بودین. اگر ممکنه یک توضیحی در مورد سایت کوچ سرفینگ بدین به نظر خیلی جالب میاد.
موفق باشید

مهری

خیلی ممنون از کامنتت. بله، اگر همراه دوست قدیمی و عزیز شما نبودم سفر اینقدر نمیچسبید. همانطور که در خود نوشته اشاره کرده ام، کوچ سرفینگ سایتی است برای افرادی که سفر میکنند تا کشورها و آدمها را از نزدیک ملاقات کنند و بشناسند. اعضای سایت، هم اعضای دیگر را دعوت میکنند و هم مهمانشان میشوند. بسته به امکاناتشان تعداد روزهایی که مهمان میکنند یا میشوند فرق میکند. من خودم وقتی دعوت میکردم حداکثر سه روز قبول میکردم و وقتی مهمان میشوم سعی میکنم بیشتر از سه روز مزاحم میزبانم نشوم. البته طول اقامت بسته به صمیمیت بین افراد فرق میکند. کوچ سرفینگ فقط پیدا کردن محل اقامت رایگان نیست. اعضا سعی میکنند فرهنگ و دید خودشان را با همدیگر معاوضه کنند.

با احترام
نادر

سلام نادر جان ثمانه خانم:من و سحر سفر نامه جامع و کاملتون خوندیم،بسیار زیبا بود انگار ماهم همسفر شما بودیم انشالله همیشه در صحت و سلامت در کنار خانم در سفر باشید.

مهدی و سحر عزیز،

من و سمانه خوشحالیم که دوستان خوبی مثل شما داریم. برایتان بهترینها را در کنار همدیگر و برای دوستی مان دوام همیشگی آرزو میکنم.

دوستدارتان
نادر

آناهیتا 8 دی 1392 ساعت 12:40

سلام
مثل همیشه عالییییییییی
خیلی زیبا مینویسد
نادر جان چقدر خوب که همسفرتون همسر زیبا و مهربونتون هستن  که لذت سفرو مضاعف کردن

سلام آناهیتا

تو هم مثل همیشه لطف داری. خیلی ممنون از کامنت. عکسهای زیبای عروسی ات را در فیس بوک دیدم. دوباره تبریک میگویم و برای زندگی مشترکت بهترینها را آرزو میکنم.

نادر

مریم 10 دی 1392 ساعت 16:07

سلام نادر جان
باز هم با قلم زیبا و شیوا که هر خواننده ایو مجذوب می کنه منو واقعأ مجذوب کرد. طوری که منم انگاری باهاتون بودم.می گن وصف العیش نصف العیش.
به سمانه عزیز سلام مخصوص برسون

سلام مریم

باز هم ممنون از کامنتت و سپاس از اینکه مطالب وبلاگم را همیشه با علاقه تعقیب میکنی. سمانه هم کامنت تو و آناهیتا را خواند. او هم به تو «سلام مخصوص» رساند و بخاطر توجه و لطفتان تشکر کرد.

نادر

امیرمحمد 10 اسفند 1392 ساعت 13:36 http://amir-kheyrandish.bligfs.com

آقا نادر....
این صفحه از وبلاگتم رو خوندم .
خیلی خلبه برام که بدونم چجوری این همه دوست خارجی از طریق اینترنت پیدا کردی؟
راستی یه چیز دیگه...!
به غیر از وبلاک من دیگه چجوری میتونم باهات در ارتباط باشم ؟
البته اگه مشکلی نداره و مزاحم نباشم؟!

امیر محمد،

اگر یک نفر به ارتباط با دیگران و آموختن از آنها و فرهنگهایشان علاقه داشته باشد، یافتن راههای آن سخت نیست. موتور محرک همه این روابط، علاقه به یاد گرفتن از مردم کشورهای دیگر و البته معرفی کشور و فرهنگ خودم است.

خوشحال میشوم باهم در ارتباط باشیم. اصلاً هم مشکلی ندارد و مزاحم نیستی. شماره تلفنهایم را به آدرس ایمیلت خواهم فرستاد.

با آرزوی بهترینها،
نادر

عبدالله 14 بهمن 1396 ساعت 15:07

سلام نادرجان

قبلا سفرنامه رو خونده بودم ولی عکسها باز نمیشد این بار فرصتی پیش اومد و سفرنامه رو از متن انگلیسی خوندم
انگلیسی رو هم خیلی ساده ، گویا و قشنگ نوشتی
سفرهای کوچ سرفینگ خوبی برایتان ارزو دارم

به سامانه و سهند سلام برسون

سلام عبدالله

از پیغامت و لطفی که نسبت به نوشته ام داری سپاسگزارم. ضمنا اسم خانم من سمانه است نه «سامانه»

دوستدارت
نادر

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد