Five in Iran

نوشته زیر در وبلاگ قبلی ام و به تاریخ 23 اسفند1388 منتشر شده بود که امروز آنرا به این وبلاگ منتقل میکنم:



دیشب مهمان یک خانواده آلمانی بودم. یک زوج جوان با سه بچه موطلایی. (دو دختر و یک پسر).  مادر خانواده (اشتفانی - Steffani) معلم مدرسه سفارت آلمان است که در داخل محوطه باغ سفارت انگلستان قرار دارد ( انگلیسیها از مدتها قبل محل مدرسه را به آلمانیها اجاره داده اند) و پدر خانواده (یوخن -Jochen ) یک معمار است. خانواده کلا بخاطر شغل مادر به ایران آمده اند و دو سال است که با رضایت کامل اینجا زندگی میکنند.  از مدتها قبل و با تماسهایی که در داخل سفارت با آنها داشتم تا حدودی با خلق و خویشان آشنایی پیدا کرده بودم ولی بودن در خانه شان و دیدن زندگیشان از نزدیک تجربه کاملا متفاوت و جالبی بود.



تفاوت نسبت به آنچه خود من از موضوعهایی مانند زندگی خانوادگی، خانه و ارتباط پدر و مادر با فرزندان در ذهن دارم از همان ابتدا جلب توجه میکرد. نور خیلی کم تقریبا همه اتاقها (از دوستم عادل شنیده بودم که آلمانیها با نور تلویزیون هم شب را برگزار میکنند)، سکوت دلپذیر خانه (خبری از صدای ناهنجار تلویزیون نبود)، رنگهای عجیب و غریب دیوارهای اتاقها (هر اتاقی را رنگی متفاوت زده بودند آنهم چه رنگهایی! اتاق پذیرایی قرمز تند بود)، تعداد قابل توجه خوراکیهای ذهنی مانند کتاب و مجله در همه جای خانه و البته نشانه هایی کاملا ایرانی در جای جای خانه که از دلبستگی شدید خانواده به کشوری که مهمانش هستند حکایت داشت. تقریبا همه جای خانه پر بود از صنایع دستی، سوغاتی و اسباب بازیهایی که هرکدامشان یادآور شهری از ایران است. " از یزد است" این را مارتیه دختر بزرگ خانواده در جواب سوال من گفت که درباره چند کیف سنتی روی میز  پرسیدم. از زمانی که به ایران آمده اند پیوسته در سفر بوده اند. اصفهان، کاشان، یزد، قشم، سمنان شهرهایی است که حداقل من ازسفرشان به آنها خبر دارم. یوخن در وبلاگی که درست کرده است (5iniran.blogspot.com) که ظاهرا در ابتدا به درخواست پدر و مادر خودش و اشتفانی و برای با خبرکردن آنها از زندگی روزانه شان در اینجا بوده است زندگی روزانه، سفرها، مردم و فرهنگ ایران را برای خوانندگان آلمانیش شرح میدهد.  میگویند قبل از آمدن به ایران پدر و مادر هر دو نگران بودند و این وبلاگ تا حدودی نگرانیهایشان را برطرف میکند.


در اتاق پذیرایی بجای مبل سه تخت چوبی ایرانی گذاشته بودند با تشکها و رواندازهای مخصوصشان که برای من همیشه یادآور حیاط خانه دایی مادرم در تبریز است که سالها پیش به هفت هزار سالگان پیوست. تابستانها همیشه روی آن تخت بساط چایی برقرار بود. همه آنروزها به همراه بچگی ما همه به قول شهریار "گچدی گتدی ایتدی باتدی داغلدی".


 خانواده عضو دیگری نیز داشت که قبلا در وبلاگ درباره اش خوانده بودم. گربه ای که در خیابان محل زندگیشان پیدا کرده بودند و حالا بزرگ شده است. ظاهرا در شرایط بسیار بدی بوده و اگر به خانه نمیاوردند زنده نمی ماند. حالا بزرگ و سرحال از سر و کول بچه ها بالا میرود. اسمش را گذاشته اند ستاره چون در یک شب پر ستاره پیدا کرده اند.


قرارداد اشتفانی با مدرسه در حال اتمام است و با اینکه همه خانواده غیر از یکی از دخترها (سولوه Solwe  که همیشه دلتنگ آلمان و پدر بزرگ و مادربزرگ است ) دوست دارند در ایران بمانند با اینحال ادامه ماندنشان در ایران به چند عامل بستگی دارد که خارج از کنترل خودشان است. خود مدرسه مایل است اشتفانی همچنان به کارش ادامه دهد ولی سازمان یا اداره ای نیز که او را به ایران فرستاده باید با این موضوع موافقت کند که تا این لحظه نکرده است. مثل بیشتر انگلیسیهایی که با آنها سر و کار داشته ام این آلمانیها نیز علاقه عجیبی به ایران و مردمش دارند و در اینجا کاملا احساس راحتی میکنند. مهمان نوازی ایرانیها، حس کمک به خارجیها، امنیت نسبی و البته طبیعت بی نظیرش آنها را شیفته زندگی در اینجا کرده است. از یوخن که میپرسم :"چرا دوست دارید همچنان اینجا بمانید؟" میگوید: " چون هنوز به اندازه کافی این کشور را ندیده ایم".


امیدوارم اشتفانی قراردادش را تمدید کند تا من حداقل بتوانم تبریز و آذربایجان را به آنها نشان دهم.






4 نظرات:

  1. mohammad rezaieMar 15, 2010 01:58 PM
    سلام دوست من
    خوشحالم که دوستی مثل تو دارم که با دیگران خیلی راحت به قول ایرانی ها اوخت میشه و رابطه برقرار می کنه ومن هم می تونم از تجربه هاش استفاده کنم . از طرفی خوشحالم که کشور من انقدر زیباست که همه ی مردم دنیا رو مجذوب خودش می کنه اما حیف حیف حیف....
    پاسخ
  2. madMar 16, 2010 01:03 AM
    کاش عکس اون یکی دختر هم تو جمع شما بود ولی خوب یه نفر باید عکس می گرفت. کاش اینجا بمونن و اونارو بیاری تبریز هم ببینن.تا به حال تجربه ارتباط با خارجیها رو نداشتم ولی بعد از خواندن مطالب وبلاگت انگار خودم تو خونه اونا بودم.مثل اینکه خودم تجربه کردم.
    پاسخ
  3. majidMar 17, 2010 03:26 AM
    سلام نادرجان
    بهت تبریک می‌گم که با استفاده از مهارتهای ارتباطی قوی و تلاش برای تسلط بر خیلی اززبانهای معتبر دنیا مانند انگلیسی و آلمانی و... و برقراری روابط با توریستهااشخاص مختلف از فرهنگهای متفاوت با وجود تمام محدودیتها رسماً واژه شهروند دهکده جهانی را برازنده خودت کرده‌‌ای. پیشنهاد می‌کنم وسایل ارتباطی دیگری مانندfacebookو googlewave را هم برای برقراری روابط فرهنگی و تبادل تجربه‌های خودت با دیگران امتحان کنی. با آرزوی موفقیت. مخلصت مجید
    پاسخ
  4. sanazMar 18, 2010 01:48 AM
    şahriyarin sözın burda yazmağinan çox yaxçi tasvir üşaxliğin hasartinan yaratiz manim zehnim da
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد