ونیز شمال اروپا

نوشته زیر در وبلاگ قبلی ام و به تاریخ 15 مرداد 1389 منتشر شده بود که امروز آنرا به این وبلاگ منتقل میکنم:

 

 

 برای بار دوم به آلمان رفته بودم این بار در تابستانی که برای آلمانیها بیسابقه و گرم بود. من که از گرما و آفتاب تهران و به امید هوای خنک و ابری فرار کرده بودم در چند روز اول نصیبم باز آفتاب بود و گرما. دمای هوا در روز نزدیک30 درجه بود و ظاهراً در هفته های قبل گرمتر نیز بوده است. هیچکدام از خانه ها و هتلها هم کولر ندارند و این برایشان مصیبت بود. سفر قبلی سه سال پیش و در سرمای آلمان بود.

 

هدف از سفر کاری بود آنهم از طرف شرکتی که بصورت پاره وقت در آن کار میکنم. قبل از اینکه در سفارت انگلیس استخدام شوم در این شرکت کار میکردم با اینحال بعد از شروع کار در سفارت نیز بصورت پاره وقت کار را در آن شرکت ادامه دادم که تا امروز نیز اینگونه بوده است.

 

شرکت آلمانی (NORD) در نزدیکی هامبورگ در شمال آلمان واقع است. نزدیک سه سال پیش برای یک دوره آموزشی یک هفته ای به آلمان سفر کرده بودم. اینبار موضوع فرق میکرد و من اِکیپی از یک شرکت ایرانی را در بازدیدشان از آلمان و کارخانه های NORD همراهی میکردم. این شرکت ایرانی پروژه های بزرگ و مهمی را در دست اجرا دارد و از مشتریهای خوب شرکت آلمانی محسوب میشود.

 

برخلاف دفعه قبل که هتلی در شهری نزدیک هامبورگ (Ahrensburg) رزرو شده بود اینبار هتل در مرکز هامبورگ و درست روبری ایستگاه مرکزی متروی هامبورگ(Haupt Bahnhof) قرار داشت. این ایستگاه، قلب شبکه حمل و نقل هامبورگ و حومه است که به HVV معروف است (Hamburger Verkehrsverbund) و همه قطارها از آن میگذرند. بعد از دوبار استفاده از آن قِلِقش دستم آمد و میدانستم هر کجا که دوست داشته باشم میتوانم بروم. بروشوری که در آن تمام قطارها، مسیرها و ایستگاهها در آن مشخص شده است در همه جا (هتل، فرودگاه و ایستگاههای مترو) در دسترس است و با استفاده از آن میتوان به همه جای هامبورگ و حومه سفر کرد. ایستگاه مرکزی هامبورگ فقط یک ایستگاه نیست. در داخل آن فروشگاههای بزرگ، رستوران، کتابفروشی و مرکز اطلاعات توریستی وجود دارد که همیشه پر از جمعیت است آنهم نه فقط از آلمان بلکه از همه جای دنیا. به قیافه ها که نگاه میکنی نمیتوانی بگویی آلمانی اند یا خارجی. روز اول ایستگاه مرکزی پر بود از قیافه های عجیب و غریب با لباسهای عجیبتر که بعداً فهمیدم بخاطر جشن موسیقی بوده است که یکبار در سال برگزار میشود.


  ایستگاه مرکزی هامبورگ    

 

نمای داخلی ایستگاه مرکزی 

 

هر روز در جلوی ایستگاه مثل خیلی جاهای دیگر شهر انبوهی از دوچرخه های رنگارنگ پارک بود. همه جا دوچرخه میبینی و دوچرخه سوار و در بیشتر پیاده روها حتی جاده های بین شهری مسیر ویژه دوچرخه وجود دارد و چه دوچرخه هایی! در قسمتهای مختلف شهر دوچرخه های یک شکل قرمز رنگی وجود دارد که برای کرایه است. با کارتهای اعتباری مخصوصی باز میشوند و بعد از استفاده در همان محل یا ایستگاه دیگری تحویل داده میشوند. بسته به مدت زمان استفاده مبلغ ناچیزی بابت کرایه از کارت اعتباری شخص کم میشود.

 

 

 

 

 

در مدت اقامتمان در هامبورگ مسابقات بین المللی دوچرخه سواری نیز در مرکز شهر، اطراف ساختمان شهرداری و دور دریاچه آلستر برپا بود که سهم من فقط دیدن جمع کردن پلاکاردها، نرده ها و غرفه های نمایشگاهی بود که به همان خاطر در آنجا برپا شده بود. یکبار در هتل پسر جوانی با دوچرخه مدرنش توجهم را جلب کرد که چند دقیقه باهم صحبت کردیم. کانادائی بود و برای شرکت در مسابقات دوچرخه سواری آمده بود.

 

 

 

 

 


دریاچه آلستر در کنار ساختمان شهرداری، کلیسای سنت میشل و خیابانReeperbahn جزو سمبلهای هامبورگ به شمار میرود. هتل به دریاچه نزدیک بود و تماشای آن، مردم اطراف و پیاده روی در کنار آن لذتبخش بود.


دریاچه آلستر 

 

 

                                                                        

 

دریاچه آلستر از طریق کانالهای متعدد به رود بزرگ اِلبه (Elbe) متصل است. و به دلیل همین کانالها و قایقهایی که در آن رفت و آمد میکردند در گذشته به هامبورگ وِنیز شمال اروپا میگفتند.

 

 


 

   اِلبه از کنار هامبورگ (جنوب) میگذرد و قابل کشتیرانی است. هامبورگ از دریای شمال (Nord See) فاصله دارد با اینحال رود اِلبه آنقدر بزرگ است که به هامبورگ امکان میدهد بندری داشته باشد و کشتیهای غول پیکر باری و مسافربری در کنار آن پهلو بگیرند. بندر (Hafen) از جاهای دیدنی شهر است و همه توریستها از آن نیز به عنوان مکانی دیدنی بازدید میکنند. ایستگاهِ مترو دارد و ما هم یکبار با مترو به دیدنش رفتیم. واقعاً زیبا بود و مخصوصاً برای من که با دریا و کشتی و بندر و این نوع زندگی آشنایی زیادی ندارم جالب بود. کشتیها و قایقها، ترکیب آنها و خود بندر آدم را یاد فیلمهای سینمایی اروپایی می انداخت و واقعاً هم این صحنه ها را (رستورانهای داخل کشتیها، لنگر، سکان و ...) قبلاً فقط در فیلمها دیده بودم.

 

  

 

   


در پیاده روی کنار بندر بساطهای مختلف پهن بود از جمله نقاشی و جماعتی که دورش جمع شده بودند.

 

 

 

 

 

روز اوّلمان یکشنبه بود و کار تعطیل، ولی گشت و گذار تعطیل نبود. درست روبروی هتل اتوبوسهای روباز مخصوصی بود که کارشان نشان دادن هامبورگ و دیدنیهای آن به مسافران است.

 

 

  کرایه هر نفر 15 یورو است و شخصی هم همزمان میکروفون به دست درباره آن جای دیدنی، خیابان یا ساختمان به آلمانی و انگلیسی توضیح میدهد. در کنار صندلیها (مثل هواپیما) جای فیش هدفون است که با استفاده از آن میتوان توضیحات را به چند زبان دیگر (غالباً اروپائی) شنید.

 

 

 

 

 

 

  یکی از محلهایی که با همین تور بازدید کردیم مرکز اسلامی هامبورگ بود که مخصوصاً برای همراهان من که اهل مسجد و محراب بودند جالب بود. از قبل با این محل آشنایی داشتم و میدانستم که محمد حسین بهشتی و محمد خاتمی هم مدتی در آنجا بوده اند. داخل ساختمان مسجد بزرگی بود که رنگ و بوی کاملاً ایرانی (از نوع اسلامی اش) داشت. یکی از کارکنان مرکز را دیدیم که اهل قم بود و از قیافه، شکل و شمایل و ریش کوتاهش آدم فکر میکرد همانروز از ایران آمده بود.

 

 

 

 

 

 

در ادامه تور به خیابان مشهور Reeperbahn رسیدیم که به قول اِشتفان (از کارمندان NORD) بدنامی اش معروف خاص و عام است. این خیابان مرکز فاحشه خانه ها، فروشگاههای سکسی (sex shop)، دیسکوها و کازینوهاست. در سفر قبلی با اشتفان و در یک هوای سرد این خیابان را گشتیم و حتی شام را در یک رستوران آمریکایی در همان نزدیکیها خوردیم. جالبیِ Reeperbahn به این است که در این خیابان علاوه بر فروشگاهها و مراکز مخصوص صنعت سکس، سالنهای تئاتر و موسیقی، رستورانهای تمیز و شیک و سایر مراکز فرهنگی نیز وجود دارد و حتی خیلی از جشنها، مراسمها و مسابقات معروف شهر نیز همانجا برگزار میشود و سالانه میلیونها نفر از همه جای دنیا برای شرکت در این مناسبتها در این خیابان بدنام جمع میشوند. اصلاً نکته ای که در همه جامعه آلمان توجهم را جلب کرد این بود که موضوع سکس را به هیچوجه از زندگی عادی جدا نمیکنند. به در و دیوار شهر تبلیغاتی تجاری دیده میشود که ته مایه سکسی نیز دارد و این کاملاً عادی است و کسی هم به آنها زل نمیزند. در همین خیابانِ Reeperbahn زنان و مردان بسیار محترمی رفت و آمد میکنند که شاید اصلاً به آن فروشگاهها نگاه هم نمیکنند ولی اِبایی هم ندارند از گشتن یا احتمالا زندگی کردن در آنجا. آن شب که با اشتفان در این خیابان قدم میزدیم چون مستقیم از محل کار آمده بودیم کت و شلوار و کراوات به تن داشتیم و  مردهایی که در ورودی هر کدام از فروشگاهها یا فاحشه خانه ها برای جذب مشتری ایستاده بودند با دیدنمان فکر میکردند ما چکاره ایم برای همین با ادا و اطوار و احترام مخصوص سعی میکردند ما را ترغیب کنند که بفرمائیم داخل. چیزی که در مورد آنها هنوز به یاد دارم شباهت همه شان به همدیگر و زشتی خاصّشان بود طوری که هنوز هم وقتی قیافه شان یادم می افتد حالم بهم میخورد. بعدها یک ایرانی به من گفت: "شما شانس آورده اید که یک وقت خلوت آنجا رفته اید وگرنه در حالت عادی یعنی زمان شلوغش دخترها به زور شما را به داخل هدایت میکردند!"

 

از روی اتوبوس روباز تنها توانستم چند عکس از Reeperbahn بگیرم و بعد از آنهم وقت نکردم به آنجا برگردم. خلوت بود ولی میگفتند دیروزش به مناسبت جشن موسیقی جای سوزن انداختن در آن نبوده است.

 

       Reeperbahn    

 

 

 

 Reeperbahn 

 

صبح روز بعد طبق برنامه قرار بود یک نفر از NORD به هتل بیاید تا باهم به دیدن چند جای دیدنی هامبورگ برویم. رسم شرکتهای آلمانی است که از مهمانان خود با گردشهایی این چنین پذیرایی کنند. آن یک نفر زنی 38 ساله بود بنام کریستین(Christine) که قبلاً از طریق ایمیلهای کاری از هم شناخت داشتیم. سر ساعت 9 در پذیرش هتل منتظر ما بود. بلند قد، خوش پوش و جذاب. همان ابتدا متوجه آرم مدرسه سفارت انگلیس (British School Tehran) روی تی شرتم شد. علت کنجکاویش هم معلوم شد. پدرش انگلیسی و مادرش آلمانی است. با اینحال بیشتر آلمانی بود و زبان انگلیسی اش هم در حد نرمال و البته خوب بود. همراهانم به دلیل اعتقادات مذهبیشان از دست دادن با او معذور بودند که برایش غیر منتظره بود. دست دراز شده اش به سر جای اولش برگشت. بعدها یکی از موضوعات صحبت دو نفره مان همین قضیه بود.


 

کریستین

 

با کریستین به کلیسای معروف سنت میشل رفتیم که خود هامبورگیها به آن "میشل" میگویند. این کلیسا با برج 132 متری اش از آثار قرن 17 میلادی است و تمام بدنه برج از مس است.

 

 

برج کلیسای سنت میشل


 

          مجسمه بالای در ورودی کلیسای سنت میشل پیروزی سنت میشل بر شیطان

 

کلاً به دیدن جاهای مثلاً دیدنی زیاد علاقه ای ندارم. در سفر به یک کشور دیگر یا حتی در داخل ایران خود مردم، نحوه زندگی و نوع نگاهشان به آن برایم مهمتر است. بازدید از مکانهایی را که  "دیدنی" نامیده میشوند فرموله کردن سفر میدانم که فرصت مطالعه و شناخت آزاد آن جامعه و محیط را از آدم میگیرد. در سطح شهر در مورد کلیسای سنت میشل به اندازه کافی و در همه جا اطلاعات وجود دارد. همه مراکز توریستی پر بود از بروشورهای رایگانی که در مورد آثار تاریخی شهر توضیح داده بودند. همراهانم اصرار داشتند به جاهای دیدنی هامبورگ برویم در حالیکه برای من همان پیاده روها، ترکیب آدمها و شهر، هتل با مسافران و خدمه اش، رستورانها با غذاهای متفاوت و خوشمزه شان همه دیدنی بودند. دیدن دخترانی که با شلوارکهای کوتاه (بعضاً به قول کریستین خیلی کوتاه) و اندامی بلورین در پیاده روها قدم میزدند و از زندگی لذت میبردند بی آنکه کسی به آنها خیره شود موجب انبساط خاطر بود ولی مقایسه آن با حال و روز دختران زیبای سرزمین خودم غمگینم میکرد

 

 

 

 

                            مجسمه یکی از شهرداران هامبورگ

 

بازدید از کلیسای سنت میشل دو قسمت دارد. یکی صحن کلیسا که جمعیت در صندلیهای یک تکه آن مینشینند و اُرگ نواخته میشود آنطور که به گفته کریستین مو بر تن آدم سیخ میکند که قسمت ما نشد چون دیر رسیده بودیم. دیگری برج معروف کلیساست که همه به شوق دیدن هامبورگ از بالای آن با آسانسور یا پله از آن بالا میروند. به خاطر شلوغی آسانسور تصمیم گرفتیم از پله ها بالا برویم و زهی خیال باطل که فکر میکردیم به این زودیها میرسیم. کریستین بعد از چند راه پله انصراف داد و رفت پائین. ما آنقدر پله بالا رفتیم که شماره اش یادم نیست. موقع برگشتن اگر آسانسور شلوغ هم بود تصمیم نداشتیم دوباره از پله ها استفاده کنیم.

 

 در داخل کلیسای سنت میشل

 

 

               بر بالای برج سنت میشل                                                      

 

 نمای هامبورگ از برج سنت میشل بسیار زیباست. رود اِلبه با پیچ و خمهایش و کانالهایی که دریاچه آلستر را به اِلبه وصل میکنند و شهر که از تمیزی برق میزند.

 

 

 

 

 


بعد از سنت میشل به ساختمان شهرداری هامبورگ رفتیم که هر کس به هامبورگ برود محال است در جلو برج آن عکس نیندازد. مثل سنت میشل اینجا هم پر از توریست بود. این ساختمان و بخشهای مختلف داخلی آن صبحها محل بازدید عموم و بعد از ظهرها محل تشکیل جلسات شهرداری و مجلس محلی منطقه هامبورگ است. یک راهنما (معمولاً زن) تورهای داخل ساختمان را همراهی میکند و در مورد قسمتهای مختلف آن و تابلوها و مجسمه ها به آلمانی یا انگلیسی توضیح میدهد. از خود آلمان آنقدر توریست هست که بیشتر راهنماها فقط آلمانی صحبت میکنند. مثل سفر قبلی باز چقدر تاسف خوردم که چرا آلمانی ام را کامل نکرده ام. ولی اینبار خیلی بهتر بودم و در خیلی از جاهای عمومی مثل رستورانها و قطار آلمانی صحبت میکردم چون چاره دیگری نبود. آلمانیها زبان خود را دوست دارند و مثل حساسیت ما ترکها ] بجا یا نابجا [ نسبت به زبان خودمان، آنها هم از غریبه ها انتظار دارند در آلمان آلمانی صحبت کنند.


                                                                             ساختمان شهرداری

  

                            در داخل ساختمان شهرداری - مجلس محلی هامبورگ                           


                 

 بیشتر آثار داخل ساختمان به نحوی به آتش سوزی بزرگ هامبورگ مربوط میشود که در سال 1842 اتفاق افتاده است. مثل مذاب بزرگی از جواهرات نقره که اکنون به عنوان یادگاری از آن حادثه مهم نگهداری میشود.

 

 


ناهار را در قسمت بندری شهر (Hafen) و در رستورانی در داخل یک کشتی خوردیم. کلاً تنوع در غذاهای رستورانهای آلمانی فوق العاده است. هر رستورانی منوی مخصوص خود را دارد و غذاهای مشترک کم است. هزار رقم نوشیدنی الکلی و غیر الکلی میتوان در منوها دید. آبجوهای مختلف از قسمتهای مختلف آلمان، شرابهای سفید و قرمز  آلمانی، ایتالیایی و فرانسوی و آب میوه های مختلف که آب گوجه فرنگی از همه جالبتر و بدمزه تر بود. همسفرانم باز به دلیل ملاحظات مذهبی فقط ماهی میخوردند که معمولاً اسم ماهی را هم نمیدانستند و فقط بعد از خوردن بود که از نوع و مزه آن سر در می آوردند. من هم دست کمی از آنها نداشتم. بیشتر غذاها برایم ناشناخته بود با این تفاوت که محدودیتی در انتخاب خوردنی و نوشیدنی نداشتم. از سفر قبلی مزه سوپهای آلمانی هنوز زیر زبانم بود و چه سوپهای خوشمزه و متنوعی! انتخاب اوّلم حتماً یکی از این سوپها بود و همه شان کاملاً متفاوت از هم و البته خوشمزه. در مورد غذاها هم استراتژی ام امتحان کردن آنهایی بود که برایم ناشناخته تر ولی از نظر محتویات نسبتاً آشنا بودند. کلاً از نظر خورد و خوراک زیاد حساس نیستم و تقریبا هر غذایی را که دیگران میتوانند بخورند میخورم و خیلی زود به غذای جدید عادت میکنم. از این نظر مامان با من راحت بود چون هر غذا و با هر کیفیتی میپخت میخوردم برعکس ناصر (برادرم) که به همه چیز ایراد میگرفت.

 

یکبار استیک سفارش دادم که در جواب سوال گارسون که " نیم پخته (قسمت داخلی گوشت خام میماند) یا تمام پخته باشد؟"  گفتم: " تمام پخته باشد". یا من یا او در رساندن یا گرفتن منظور اشتباه کرده بودیم چون وقتی غذا را آورد وسط گوشت خام بود. اهمیتی ندادم و همانرا خوردم. در هر صورت آدمهایی هستند که همیشه اینطور میخورند پس قابل خوردن است. یکبار مصاحبه ای را از کارگردان مشهور ایتالیایی برناردو برتولوچی (کارگردان بودای کوچک و آخرین امپراتور) میخواندم. مصاحبه کننده میپرسد: " چه احساسی خواهید داشت اگر مثلاً طبق فیلمنامه صحنه ای آفتابی را فیلمبرداری میکنید و ناگهان هوا ابری یا بارانی شود؟" میگوید: " این نهایت ایده آل من است چون بدین ترتیب فیلمم یا حداقل آن صحنه ام کاملاً طبیعی از آب در میاید". خودم معتقدم زندگی و آدمها را باید همانگونه که هستند دید و شناخت نه آنگونه که دلمان میخواهد یا جامعه تحمیل میکند.

 

پٌرس غذاها در رستورانها آنقدر زیاد بود که دیگر نیازی به شام خوردن نبود. یک دوست آلمانی میگفت: " ما در خانه معمولاً یک غذای کامل برای ناهار و یک غذای سبک در حد عصرانه به عنوان شام میخوریم".

 

 شرابهایشان همه خوشمزه بود و در آبجوها یک نوع غیر الکلی را بنام آبجو سفید(Weiß beer) کشف کرده بودم. آبجوها نیز متنوع بود ولی مثل ایران نیست که آب میوه را با آبجو مخلوط کنند و یک نوشیدنی نیست در جهان اختراع کنند که معلوم نیست آب میوه است یا آب جو. تفاوت آبجوها فقط در غلظتشان است و ناحیه ای که در آن تولید میشوند و البته بدون هرگونه افزودنی بی ربط. هر سال در مونیخ و در ماه اکتبر جشن آبجو برگزار میشود که دویست سال قدمت دارد. در آلمان نوشیدنی اصلی برای صبحانه قهوه است. هر جا میروی بوی قهوه میاید. خیابان، قطار، پاساژ، هتل... و در همه فروشگاهها دستگاه قهوه ساز میبینی. ولی عجیب است که آنجا آدم دلش میخواهد فقط چای بخورد آنهم اگر نوع دلخواه و عادت کرده اش را پیدا کند. داستان آبجو در ایران و اختراع انواع مسخره اش با افزودنیهای بیربط، در آلمان در مورد چای اجرا میشود. هر چه که دستشان بیاید خشک میکنند و با آب داغ قاطی میکنند و به اسم چای سبز، چای چینی، چای معجون و غیره میخورند یا میخورانند. اگر بخواهی چای سفارش بدهی و منظورت چایی باشد که در ایران میخوریم باید بگویی "Schwarze Tee" (چای سیاه) والاّ چیزی برایت میاورند که حالت بهم بخورد. در هتل و در کنار سماور و قوریهای آماده، انواع و اقسام چایها را گذاشته بودند که بعد از اشتباه روز اول که نفهمیدم چه نوع چایی خوردم از روز بعد چای دارجلینگ را کشف کرده بودم که بسیار خوش طعم و واقعاً چای بود. در مورد خوردنیهای صبحانه هم از آسمان و زمین ریخته بودند روی میزها که برداری. نان، پنیر، کره، مربا، عسل، ژامبون، سوسیس، ماهی، میوه، تخم مرغ، آب میوه و چند قلم دیگر که سردرنمی آوردم و هرکدام از اینها با انواع و اقسام مختلف.  اینجا هم مشکل شناسایی بود. از پنیرها یک نوعش را که آلمانیش یادم نیست و به انگلیسی Fresh cheese (پنیر تازه) میگفتند میتوانستم بخورم که شبیه پنیر خامه ای ایران است. در کنارش پنیرهای بی خاصیت و بی مزه دیگری نیز بود. بعداً در بیرون از هتل یک نوع پنیر ورقه ای تند دیدم که خوشمزه بود و خیلی شبیه پنیر تبریز خودمان.

 

موقع ناهار در رستوران داخل کشتی، کریستین گیلاس شراب سفیدم را نشان داد و گفت: " تو که مسلمانی چطور نوشیدنی الکلی میخوری؟" گفتم: "مسلمانان انواع مختلف دارند. من فقط مسلمان زاده ام" و با اشاره به همسفرانم و آبجوهای غیر الکلیشان گفتم: " همانطور که میبینی دوستانم بخاطر اعتقاداتشان گوشت غیر حلال و نوشیدنی الکلی نمیخورند". و البته باید در مورد حلال و حرام و چراهایش نیز توضیح میدادم. کریستین در موقعیتی دیگر و دور از همراهان معتقدم در مورد علّت دست ندادنشان با خودش پرسید و اینکه دراسرائیل نیز مورد مشابهی را با بعضی یهودیها تجربه کرده است. قبلاً مسئول فروش اسرائیل بوده و سفرهایی هم به آنجا داشته است. بعد از پرس و جو فهمیده بعضی از یهودیها طبق اعتقاداتشان با زنها دست نمیدهند چون مطمئن نیستند زن در دوره عادت ماهانه است یا نه. از نظر آنان زن در این دوره تمیز نیست و نباید او را لمس کرد.

 

کریستین کلاً نسبت به آلمانیهای همکار دیگر روشنتر بود و نگاه بازتری به دنیا داشت. بیشترشان خُل به نظر میرسیدند و غیر از تجارت و گیربکس از چیزی سردرنمی آوردند. یکیشان که ادّعا میکرد زنش ایرانی است و اسم پدر زنش نیز نادر است ایران را " آیران" تلفظ میکرد. صحبت از زن که شد کریستین به رمانی اشاره کرد بنام "هزار خورشید تابان"  از خالد حسینی نویسنده افغانی که موضوع اصلی آن زن است و ظلمی که مردسالاری سنتی جامعه افغانستان با همراهی طالبانیسمِ وحشی علیه زن اعمال میکند. میگفت نسخه انگلیسی کتاب را میخوانَد و آنقدر از آن متاثر شده است که فکر نمیکند بتواند تا انتها ادامه اش دهد. قبل از آن کتاب "بادبادک ران" را از همان نویسنده خوانده بود. خالد حسینی نویسنده ای است که در چند سال اخیر با رمانهایش در دنیا معروف شده و چند کتابش نیز به فارسی ترجمه شده است. اصل کتابها به انگلیسی است و نویسنده مقیم آمریکاست.  نسخه آلمانی "هزار خورشید تابان" را در کتابفروشی فرودگاه هامبورگ دیدم. کتابفروشیهایشان واقعاً غنی بود. بیشتر کتابها به آلمانی ولی معمولاً یک قسمت کوچک نیز به کتابهای انگلیسی (غالباً رمانهای قطع جیبی) اختصاص داشت. از نگاه کردن سیر نمیشدم. در هر کتابفروشی بخشی هم وجود دارد با عنوان Erotic. تقریباً عنوان همه کتابها را میتوانستم بخوانم. ترجمه تعدادی از آثار نویسنده های غیر آلمانی هم دیده میشد. معمولاً روی جلد کتابهای ترجمه شده در آلمان فقط اسم کتاب و نویسنده را مینویسند و مثل ایران نیست که بعضاً اسم مترجم را درشتر و جلوتر از اسم نویسنده روی پیشانی کتاب چاپ میکنند.  از کریستین در مورد موقعیت زن در آلمان پرسیدم و اینکه در آنجا هم تبعیض علیه زن وجود دارد یا نه. گفت از نظر رسمی نه. یعنی قوانین فرقی بین زن و مرد قائل نیستند و برابری در آنها رعایت میشود ولی در زندگی واقعی و مثلاً در محیط کار هنوز نابرابری وجود دارد چون هنوز خیلی ها معتقدند زنان بدلیل جنسیتشان محدودترند، در هر جایی نمیتوانند کار کنند و به اندازه مردان از عهده اداره امور برنمی آیند. به همین دلیل است که هنوز بیشتر مدیران ارشد شرکتها مردند

 

روز بعد (دوشنبه) روز کار و مذاکره بود. سباستین پسر 32 ساله ای که چندین سال است طرف حساب اصلی ما در NORD است صبح ساعت 9 به سراغمان آمد.  پسر کاربلد و زرنگی است و تازگیها نیز به پست بالاتری منصوب شده و در قسمت صادرات NORD مسئول یکی از گروههای سه گانه است که ایران یکی از کشورهای حوزه مسئولیتش است. قبلاً دو بار در ایران و یکبار در آلمان دیده بودمش. زنش تونسی است و اسم دخترش لیلا و چیزهایی از اسلام و حلال و حرام سرش میشود . از هتل مستقیم به Bargteheide رفتیم. قیافه دفتر مرکزی عوض نشده بود و مثل سابق برق میزد. به احترام مهمانان ایرانی پرچم ایران در کنار پرچم آلمان و NORDبرافراشته شده بود.


 

 

 

 

 موضوع صحبت جلسه آنروز بیشتر آشنایی دو شرکت با همدیگر و سفارش جدید شرکت ایرانی برای تعداد دیگری موتورگیربکس بود که با توجه به شرایط اقتصادی فعلی خرید خوبی حساب میشود و برای NORD مهم است. البته این اولین خرید مشتری ایرانی نیست و آخری هم نخواهد بود. طرفین در مورد همکاری دراز مدت و مزایای آن برای هر دو طرف صحبت کردند. تصمیم نهایی در مورد سفارش جدید، میزان تخفیف احتمالی و شرایط پرداخت به فردا موکول شد و کل گروه برای ناهار به رستورانی در نزدیکی محل کارخانه رفتیم با این تفاوت که یک نفر دیگر نیز به جمعمان اضافه شد. خانم یوتا اومبرت (Yuta Umbert) یکی از دو مدیر اصلیNORD  که با چهره ای خندان و ظاهری مرتب و رسمی به دیدنمان آمد و گفت برای ناهار با ما خواهد بود.

 

 


مدیر و صاحب اصلی NORD مردی است 78 ساله بنام آدولف کوشِنمایستر(Küchenmeister) که 45 سال پیش این شرکت را برپاکرده است و اکنون دخترش (همین خانم اومبرت) و پسرش Ulrich شرکت را اداره میکنند ولی به گفته کارکنانNORD خود آقای کوشِنمایستر بیشتر روزها در شرکت حاضر است و به تمام قسمتها سر میزند، همه چیز را کنترل میکند و حتی پیشنهادهای فنی نیز میدهد. در سال 2007 به سباستین گفتم میخواهم -اگر برای چند دقیقه هم که شده- آقای کوشِنمایستر را ببینم. قبول کرده بود ولی به دلیل مشغله زیاد فقط میتوانست ناهار را با ما باشد. آدم جالبی بود و بسیار جدی. فقط به سفارش خرید علاقه داشت و میگفت: " برای من فقط از خریدهای جدید بگو". دخترش نیز مثل خودش آدمی جدّی بود و رفتارش بسیار حرفه ای. او هم دست دراز شده ولی دست نداده را تجربه کرد.

 

برنامه بعد از ظهر آنروز دریا و قایق بود. سباستین قرار بود ما را برای قایق سواری به دریا ببرد آنهم با قایق موتوری خودش. برای این برنامه یک پسر اسپانیایی بنام کارلوس نیز به ما پیوست. اهل بارسلوناست و 10 سال است که در آلمان زندگی میکند. برای تحصیل به آنجا رفته و پس از پایان تحصیلات ماندگار شده است. الان در هامبورگ و با دوستش (دختر) زندگی میکند. تقریباً جواب همه آلمانیهای جوانی که از آنها در مورد ازدواج پرسیدم همین بود: « باهم زندگی میکنیم ».  البته که وفاداری به پیمانی معنوی که با شریک زندگیشان بسته اند مهم است ولی نیازی به بستن قراردادهای خنده دار و محضر و لباس سفید عروس و بقیه این نمایشهای مضحک نمی بینند. کارلوس میگفت چند ماه پیش پدر و مادرش از اسپانیا برای دیدنش آمده بودند و با دوست دختر و پدر و مادر او هم دیدار کردند. اشتفان و کریستین هم همین را میگفتند. هر دو به ترتیب با دوست دختر و پسرشان زندگی میکنند. خودم از مدتها پیش و قبل از آنکه کارلوس، اشتفان و کریستین را ببینم به این نتیجه رسیده بودم چون از نظر جامعه ای که در آن زندگی میکنم خیلی وقت است که مثلاً از وقت ازدواجم گذشته و باید فکری برایش بکنم و اتفاقاً فکر بکری درباره اش کرده ام. به این نتیجه رسیده ام که مدل ازدواجی که الان در ایران (و شاید خیلی کشورهای دیگر) مرسوم است از همان مرحله خواستگاری تا طلاق مشکل دارد، غیر منطقی است و هیچ سنخیتی با اصول زندگی مشترک ندارد. ظاهراً پسر بالغ است که میخواهد ازدواج کند ولی پدر و مادرش باید برای این بچه بالغ به خواستگاری بروند. دختر هم ظاهراً به اندازه کافی بزرگ است که به زندگی مستقل فکر میکند ولی باید پدر و مادرش اجازه اش را صادر فرمایند. البته کسانی که اجازه صادر میکنند فقط پدر و مادر نیستند. برادر، خواهر، دایی، عمه، خاله و دیگران نیز باید این وصلت مقدس را تائید کنند. ظاهراً زندگی مشترک است ولی این فقط پسر است که باید خانه اجاره کند، خرج خانه را بدهد، برای دختر لباس و جواهر بخرد و هزار هزینه مشابه دیگر که دوستم صالح را مجبور میکند اسمش را بگذارد برده داری مدرن. اینروزها با هر کسی صحبت میکنم پشیمان است و مینالد. معلوم است چون این خانه از پای بست ویران است. هیچ چیزش درست و اصولی نیست. یکی از همکارانم، مجردی تا حدّ افسردگی، انزوا و بی کسی را به این نوع زندگی مشترک ترجیح میدهد. به او میگویم آرزوهایت را نگه دار برای دفعه بعد که دنیا می آیی.  شخصاً تنهایی را دوست ندارم و مثل همه مردها از عطر خوش زن خوشم میاید ولی به ازدواج مرسوم فعلی در جامعه مان ذرّه ای اعتقاد ندارم و ممکن نیست روزی زیر بار مفاهیمی بَدَوی مثل مهریه، جهیزیه، عقد، محضر، عاقد، حنابندان و غیره بروم.


 

  کارلوس - سباستین                                                             

 

 

 

  هامبورگ از شمال به دو دریا منتهی است. از شمال غرب به دریای شمال (Nord See)  که آنهم وصل است به شمال اقیانوس اطلس و از شمال شرق به دریای شرق(Ost See) که دریای بالتیک نیز نامیده میشود چون در انتهای شرقی اش به کشورهای منطقه بالتیک مثل استونی، لتونی و لیتوانی ختم میشود. زادگاه سباستین شهر کوچکی است بنام Travemünde در ساحل دریای شرق. قایقش کاور شده منتظر ما بود. وقتی بازش کرد قدیمی به نظر میرسید ولی نو نوار بود. میگفت تازگیها همه روکشهای داخلی اش را عوض کرده است. ظرفیت شش نفره اش تکمیل شد و راه افتادیم. برای اولین بار دیدن کشتی های غول پیکر آلمانی، فنلاندی و دانمارکی و رد شدن از کنارشان آنهم از فاصله 100 متری در دریا جالب و کمی ترسناک بود.  تا نیم ساعت از دریای آزاد خبری نبود و چپ و راستمان قایق بود و کشتی و ساحل و تفریح و شنا. تا اینکه رسیدیم به نقطه ای که دیگر آب بود و آب، بدون انتها. واقعاً آدم در برابر عظمت هستی چقدر کوچک است!  من که اهل دریا نیستم دیدن دریای خزر نیز (که فقط یکبار آنهم سالها قبل در کنارش بوده ام ) با بزرگی و هیبتش و احساس کوچکی در برابرش برایم ترسناک است. برای اولین بار آبهای آزاد را میدیدم. جایی که به همه جای دنیا راه داشت. احساس جالبی بود.



                                                                   سباستین

 

 

 

 

در بازگشت از دریا و قایق سواری در فضای باز رستوران کوچکی در کنار اسکله اطراق کردیم. دو لیوان چای در آنجا چقدر چسبید! کارلوس عصرانه کوچکی برای خودش سفارش داده بود که از محتویات آن فقط خرچنگش یادم است چون تکّه ای از آنرا خوردم.  ظاهراً کامل و دست نخورده پخته شده بود چون قیافه اش مثل یک خرچنگ زنده بود. کارلوس تکّه ای از آنرا به من داد و وقتی دید رَوش خوردنش را نمیدانم گرفت و پوست قرمزش را از گوشت سفید جدا کرد و به من داد. مزه خاصی داشت مثل مزه خرچنگ. یکی از دوستان ایرانی حتی تحمل دیدن صحنه خرچنگ خوری من را نداشت و در حالیکه دستش را جلو چشمش گرفته بود از سر میز بلند شد و رفت.    

  

در هامبورگ گردیهای جداگانه مان نیز تجربه های جالبی داشتیم از جمله دیدن و شناختن ایرانیها. فقط دیدن قیافه شان کافی بود بشناسیشان و هر دو به هم لبخند بزنید. یکی از گارسونهای هتل خودمان تبریزی بود. خانمی میانسال را در یک بازار وسائل دست دوم فقط از روی قیافه اش حدس زدم ایرانی است. پرسیدم:  "Sind Sie Iranischer?" (ایرانی هستید؟) گفت: "سلام". خوش برخورد بود. میگفت 24 سال قبل از ایران آمده (به قول خودش فرار کرده) ولی هیچ وقت آنجایی نشده و اصلاً آلمان را دوست ندارد. جمله معروف "هیچ کجا وطن آدم نمیشود" را از او هم شنیدم. میگفت: « به این لخت و پَتی گشتنشان نگاه نکن هیچ احساسی ندارند ».

 

این بازار وسائل دست دوم هم حکایتی دارد. در آلمان به آن "Floh Markt "میگویند. مشابهش را در مدرسه آلمانی تهران دیده بودم که در آن هر کس وسایل به درد نخور خود را می آورد و میفروشد. Floh در آلمانی به معنای حشره کوچک است. از آنته مادر یکی از دانش آموزان پرسیدم: " Floh Markt یعنی چه؟ " گفت: "یعنی بازار قابلی ندارد". یعنی هر کس وسائلی را که ارزش زیادی ندارد می آورد و قیمت ناچیزی هم روی آن میگذارد و میفروشد. ولی این بازار در اصل مثل بسیاری از مراسمها و مناسبتهای دیگر بهانه ایست برای باهم بودن، زندگی اجتماعی و ارتباط.


 

                                                        Floh Markt   

 

 

پشت یکی از غرفه های Floh Markt  زنی خنده رو نشسته بود با لباسی خوش رنگ و تزئیناتی خاص که فکر میکنم مربوط میشد به جشن موسیقی روز قبل

 

 

 

  


روز بعد روز توافق بود و قرارداد و امضاء و دست دادن. هر دو طرف از شرایط توافق شده راضی بودند و بعد از آن ماموریت کاری ما رو به اتمام بود. همراهانم بعد از هامبورگ و برای بازدیدهای مشابه عازم میلان و پاریس بودند و صبح روز بعد از همدیگر خداحافظی کردیم ولی من ماموریتی شخصی داشتم که باید انجام میدادم. دوستان آلمانی ام در مدرسه سفارت آلمان در تهران یوخن و اشتفانی برای تعطیلات تابستانی به آلمان برگشته بودند و در تهران از من خواسته بودند به دیدنشان بروم  به همین دلیل سفرم را یکروز تمدید کرده بودم تا روز آخر را به آنها اختصاص دهم. شهرشان(Elmshorn) در نزدیکی هامبورگ است و با قطار فقط نیم ساعت با آن فاصله دارد. روز اول با ایمیل رسیدنم را به یوخن خبر داده بودم که در پاسخش تلفن کرد و قرارمان را برای روز آخر محکم کردیم. رفتن به Elmshonrn با قطار راحت بود آنهم بدون بلیط و فقط با کارت هتل که در حکم بلیط تمام شبکه حمل و نقل هامبورگ بود.  یوخن در ایستگاه با ماشین به سراغم آمد و راندیم به طرف خانه شان که در منطقه ای بود بسیار تمیز و سر سبز با سکوتی دلپذیر. اشتفانیِ مهربان منتظرمان بود و با اینکه گفته بودم در هتل صبحانه میخورم باز صبحانه آماده کرده بود

 

 


بچه ها هر کدام در یک جای خانه می پلکیدند. خانه شان دو طبقه است و شکلی ویلایی دارد شبیه ویلاهای شمال خودمان با حیاطی سر سبز و بزرگتر از خود خانه. در گوشه ای از حیاط انبار مخصوص ذخیره هیزم زمستان است که یا میخَرند و یا خودشان جمع میکنند. زیر زمینی نیز دارد که یوخن شِبهه کارگاهی در آن درست کرده و کتابخانه خودش نیز آنجاست. بعد از خریدن خانه تغییراتی در آن داده اند که چندین ماه طول کشیده است.  بیشتر اسباب و وسائل خانه مالِ مستاجرشان (یک خانواده) است که در غیاب اینها در این خانه زندگی میکند و طبق قرارداد نزدیک دو ماه از سال را که خود صاحبخانه برای تعطیلات تابستانی به آلمان برمیگردد خانه را ترک میکنند (معمولاً به سفر میروند) و بعد از آمدن یوخن و خانواده به ایران دوباره به خانه برمیگردند.

 

                                                      


 

                     یوخن                                                                                               

 

 در خانه زیاد نماندیم و از قرار تصمیم بر آن بود که به شهری به نام  Glückstadtدر همان نزدیکیها و در کنار رود اِلبه برویم. شهری کوچک و زیبا که با یک نوع ماهی بنام  Herring معروف است. در اینترنت خواندم این ماهی مخصوص آبهای اقیانوس اطلس شمالی است. اولین مقصدمان در Glückstadt رستورانی بود در میدان اصلی شهر که میزهایی نیز در بیرون چیده بودند و چه غذایی بهتر از ماهی Herring در شهر خودش. خوشمزه بود و شکل و قیافه و مزه اش نیز شبیه قزل آلای خودمان.

 

 

 

 

در میان بچه ها Jan Ingmar چیز دیگری است، شوخ، شاد و پر از انرژی.


                                                    یان اینگمار                                                                                       

 

مقصد بعدی ساحل شنی Kollmar  بود در همان نزدیکیها البته بعد از کمی قدم زدن درشهر و تماشای نماهای زیبا و رنگارنگ خانه های Glückstadt .

 

 

 

ساحل Kollmar گوشه دیگری از رود اِلبه بزرگ است. گاه و بیگاه در دوردست یک کشتی باری یا مسافری به آرامی در حال حرکت به سمت دریای شمال یا بندر هامبورگ بود. چند خانواده روی شنها اردو زده بودند و بیشتر بچه ها در رفت و آمد بین ساحل و آب بودند.

 

 


اشتفانی در تهران یا در سفرهایشان به شهرهای دیگر ایران که با خانواده های ایرانی در ارتباط است میگوید پدر و مادرها نسبت به بچه ها بیش از حدّ محتاط هستند و تا میخواهند تکانی بخورند یا کاری بکنند میگویند "نکن! نرو! خطرناک است! خطرناک است!"  در حالیکه همان بچه ها را بدون کلاه ایمنی سوار موتور میکنند یا بدون کمر بند در صندلی جلو ماشین مینشانند

 

در ساحل شنی که بودیم مامان از تبریز زنگ زد. پرسید: « کجا هستی؟ » گفتم: « آمده ایم ساحل کنار رودخانه » گفت: « نزدیک آب نرو خطرناک است! » خندیدم و همزمان برای اشتفانی ترجمه کردم.

 

                          در حال صحبت با مامان                                                    

کمی دورتر از آب محل بازی بچه ها بود با وسائلی مانند تاب، سرسره و الاّ کلنگ. غیر از تاب معمولی، تاب مخصوصی نیز بود که یک طناب بیشتر نداشت با نشیمنگاهی دایره ای که طناب از وسط آن رد شده بود و از یک شاخه خیلی کلفت آویزان بود. ظاهراً بچه ها قبلاً نیز اینجا آمده بودند چون به محض ورود مارتیه (دختر بزرگ خانواده) سوار آن شد و یوخن شروع کرد به هل دادن آنهم با چه سرعت و شدّتی. اینجا دیگر باید اعتراف میکردم واقعاً « خطرناک است! ». ولی نه یوخن و نه اشتفانی ترسی نداشتند و بقیه بچه ها هم این هیجان را تجربه کردند. نوبت من هم رسید و در یکی دو مورد از هل دادنها واقعاً ترسیدم چون هر آن ممکن بود از مسیر مستقیم منحرف شوم و به درختهای اطراف بخورم.

 

 

 

کم کم وقت برگشتن من فرا میرسید و قرار شد من را به ایستگاه راه آهن  Elmshornبرسانند. در راه برگشت منظره مزارع و دامداریها و نیز توربینهای غول پیکر بادی دیدنی بود. یوخن در یکی از مزارع سر راه برای خریدن سیب نگه داشت. اشتفانی از مزه خاص سیبهای آلمان میگفت و تفاوتش با سیبهای ایران. اینکه بر خلاف ایران در آلمان بدلیل کمی آفتاب درختها کمتر نور آفتاب میبینند و در نتیجه پروسه رسیدن سیب کندتر است و این باعث خوشمزه تر شدن آن میشود. در آن مزرعه و از آن سیبهای خوشمزه برای نمونه هر کدام یک قاچ سهممان بود.

 

ایستگاه راه آهن که رسیدیم قطار در شرف حرکت بود و مجالی برای خداحافظی نبود. سریع سوار قطار خالی شدم و مراسم خداحافظی و ابراز احساسات و تشکر را از پنجره قطار انجام دادیم. یوخن همان لحظه عکسی از من گرفت که بعداً برایم ایمیل کرد.

 

 


قطار که راه افتاد به حرف آن خانم ایرانی فکر میکردم که میگفت این آلمانیها احساس ندارند. حداقل در مورد این خانواده نمیتوانستم این موضوع را قبول کنم.

 





3 نظرات:

  1. susanAug 6, 2010 07:36 AM
    سلام نادر جان 
    مثل همیشه با دفت و عالی بود ولی حیف، نشد که پیش من استکهلم بیایی امیدوارم دفعه بعد .
    سوسن
  2. mohammad rezaieAug 7, 2010 02:46 AM
    سلام نادر جان 
    تو انقدر خوب می نویسی که ادم رو به هوس میندازی پیاده راه بیفته بره . 
    موفق باشی
  3. ناشناسSep 10, 2010 12:15 PM
    نادر خان سلام
    وبلاگت را آرش معرفی کرد. در معرفی وبلاگت نوشته بود:" نادر با اینکه ترک تبریزه ولی در نگارش پارسی خیلی روان و زیبا مینویسه . این نظر منه ، شما هم شاید از خوندن نوشته هاش لذت ببرید "
    من هم همین نظر را دارم. از خواندش لذت بردم و به دوستانم معرفی میکنم.دمت گرم و سرت خوش باد. هرجا که هستی...
    محمد رضا خالقی
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد