در سرزمین اژدها


برنامه سفر به چین، از سال ها پیش در ذهن مان بود. سال 2014 حتی بلیط هایمان را هم گرفته بودیم ولی به دلیل به هم خوردن مرخصی ام در سفارت مجارستان، سفر هم لغو شد. مهمترین علت قرار دادن چین در الویت نخست، بودن دوستی آلمانی به نام یوخِن در پکن بود که از 4 سال پیش با خانواده اش در پکن زندگی می کند. در زمانی که در سفارت بریتانیا در تهران کار می کردم، اشتفانی همسر یوخن معلم مدرسه سفارت آلمان در تهران بود که در کنار باغ سفارت بریتانیا در تهران قرار دارد و آشنایی ما در آنجا شکل گرفت. آنها سه سال در تهران زندگی کردند. یوخن آدم خاص و گرمی بود و دوست داشت با ایرانی ها و فرهنگ ایران آشنا شود. یکی  از دوستانش در ایران من بودم. در تهران رفت و آمد داشتیم و من یکبار هم در سفرم به آلمان در سال 2010 در خانه شان در حومه هامبورگ به دیدنشان رفتم. پس از رفتن شان از ایران در تابستان 2011، ارتباطمان برقرار بود و پس از سه سال کار در آلمان، اشتفانی کاری در مدرسه سفارت آلمان در پکن پیدا کرد و خانواده این بار به چین اسباب کشی کرد. یوخن همیشه در جریان سفرهای من به تنهایی و بعدا با سمانه به کشورهای مختلف بود و یکی دو بار اشاره کرده بود که آنها نیز می توانند در پکن میزبان ما باشند. سرانجام، اکتبر 2017 یعنی مهر 1396 ابر و باد و مه و خورشید دست به دست هم دادند تا من و سمانه و سهند به چین برویم. روز 7 اکتبر در فرودگاه بزرگ و زیبای پکن فرود آمدیم و یوخن در آنجا لبخند به لب منتظرمان بود. با اپلیکیشنی در گوشی اش (مثل اسنپ) تاکسی سفارش داد و با راننده هم به چینی صحبت کرد. حدود نیم ساعت بعد در طبقه 26 از یک مجتمع مسکونی در شمال شرق پکن بودیم. اشتفانی و بچه ها منتظرمان بودند. بچه ها بزرگ شده اند، مارتیه 18 ساله و یان اینگمار و سولْوِه (دوقلوها) 15 ساله شده اند. آخرین بار که همدیگر را دیده بودیم، تابستان 2011 بود. حالا به خوبی انگلیسی صحبت می کنند و حتی به انگلیسیِ مادرشان ایراد می گیرند. پیش از هر چیز سوغاتی هایی را تحویل دادیم که نوعشان را خودشان تعیین کرده بودند. سولْوِه، لواشک خواسته بود. از یک عطاری در مشهد، لواشک های بزرگ انار، زرد آلو و زرشک پیدا کردم. سوغاتی های دیگر عبارت بودند از نوقای تبریز، پسته، خرما و پولکی اصفهان (به سفارش اشتفانی). اتاق سولْوِه را به ما دادند تا در زمان حضور ما در اتاق یان اینگمار بخوابد که بزرگتر است. تختش گنجایش سمانه و سهند را داشت و من در یازده شبی که در خانه آنها سپری کردیم، روی زمین و با یک تشک بادی کوچک خوابیدم.






​​

تا ۱۰ اکتبر تعطیلات روزهای ملی چین بود و اشتفانی و بچه ها خانه می ماندند. کمی استراحت کردیم، به پشت بام ساختمان ۲۶ طبقه شان رفتیم که یک ترامپولین هم در آن بود و سهند از فرصت استفاده کرد و کمی روی آن بالا-پایین پرید. سپس با یوخن و اشتفانی برای دیدن ناحیه اطراف خانه و نیز خرید از بازار میوه و تره بارِ نزدیک خانه به بیرون رفتیم. تقریبا همه چیز برایمان عجیب و غریب و بسیار جالب بود. یک دستفروش در پیاده رو سوغاتی های ساده دست ساز می فروخت. وارد پارکی شدیم که یوخن زیاد به آنجا می رود. مردی با سازی شبیه کمانچه قطعه ای می زد که برایم اصلا قابل هضم نبود. آنسوتر عده ای زن و مرد حرکاتی انجام می دادند که تای جی نام دارد.







 وارد بازار بزرگ یک طبقه سرپوشیده ای شدیم که همه چیز داشت، میوه، سبزی، ماهی، گوشت، شیرینی، ابزار، لوازم خانه و غیره. بعضی میوه ها و سبزی ها برایمان ناشناس بودند. در ماهی فروشی ها، خرچنگ ها و میگوهای زنده و حیوانی شبیه هزارپا که از خانواده میگو است وجود داشت ولی از حشرات و غیره که شنیده بودیم چینی ها می خورند خبری نبود. یوخن می گفت دست کم در پکن از این چیزها نمی خورند. فقط در خیابانی توریستی در مرکز شهر آن هم برای جذب توریست ها این چیزها را می پزند و عرضه می کنند. خودش و یان اینگمار عقرب خورده بودند و به من هم توصیه کرد امتحان کنم که تا پایان سفر قسمت نشد. غیر از میوه و سبزی های نا آشنا، تنوع محصولاتی که از سویا درست می کنند نیز جالب بود. یوخن یک نوع غذای حاضری چینی به نام جاوتزه خرید و در بازگشت به خانه برای نهار آن را خوردیم و تا آخر سفر از این غذا در جاهای مختلف خوردیم. سبزیجات مختلف را در داخل خمیری می گذارند، آن را به شکل دلمه برگ موی خودمان درمی آورند و چند دقیقه در آب جوش می پزند و می خورند. نوع دیگری از آن باوتزه نامیده می شود که برای صبحانه می خورند و در داخلش گوشت است.









در همان روز نخست در خانه یوخن، غذا خوردن با دو چوب را آغاز کردیم و تا آخر سفر هم ادامه دادیم. در خانه ها و رستورانها، معمولا تنها گزینه است. اگر قاشق بخواهی، به زور یک قاشق کوچک سوپ خوری پیدا می کنند و می آورند. ولی غذا خوردن با چوب ها آنقدر جالب بود که اصرار داشتیم با آنها بخوریم و تعدادی را هم خریدیم که با خود به ایران بیاوریم.  


​8 اکتبر 2017

از شانس ما و بر خلاف پیش بینی وبسایتهای هواشناسی، روز دوم هوا گرفته بود. با یوخن تاکسی گرفتیم و به سمت مرکز شهر یعنی میدان معروف تیان آن مِن رفتیم. این میدان را از سالها پیش می شناختم؛ یعنی دقیقا از سال 1989. در تابستان این سال تظاهرات مردم چین در میدان تیان آن مِن علیه دولت این کشور توسط ارتش به شدت سرکوب شد و افراد زیادی کشته شدند. صبح روزِ پس از سرکوب و هنگامی که ستون تانک های ارتش در حال ورود به میدان بودند، مردی که کیسه های خرید در دست داشت، جلوی تانک ها می ایستد و مانع حرکت شان می شود. خبرنگار آسوشیتدپرس از هتل محل اقامتش این صحنه را شکار می کند و به کل دنیا مخابره می کند. این عکس اکنون از معروفترین عکس های قرن بیستم است.


 

دیدن میدان تیان آن مِن برایم هیجان انگیز بود. آن مردِ کیسه به دست، همه اش جلو چشمم بود. پیش از رسیدن به میدان، ساختمان های بسیار بلندِ بخش مدرن پکن توجه را جلب می کردند. پکن، از نظر جمعیت و بزرگی با تهران قابل مقایسه است، ولی همین و بس! از نظر نظم، تمیزی، مدرن بودن، امکانات، فرهنگ مردم و خیلی چیزهای دیگر، هزار سال از تهران جلوتر است. فقط 17 خط مترو دارد. با یک نگاه ظاهری به نقشه مترو پکن، به آسانی می شود دید که در مقایسه با متروی تهران پنج-شش برابر گسترده تر و طولانی تر است. دور تا دورِ میدان تیان آن مِن نرده کشیده شده و توقف ماشین ها در آن ممنوع است، برای همین تاکسی مجبور بود ما را کمی دورتر از آن پیاده کند. یوخن می گوید، وضعیت میدان و نرده کشی اطراف آن امروزه آنچنان است که تنها با چند سرباز می توان آن را کنترل کرد. یک میدان مستطیلی بزرگ است که اضلاع طولی آن در راستای شمال-جنوب است. در شمال و جنوب میدان، دو خط جداگانه مترو وجود دارد. هدف مان در اصل، دیدن «شهر ممنوعه» بود ولی به دلیل باران، به رهبری یوخن به مرکز برنامه ریزی شهری پکن در جنوب میدان رفتیم. این مرکز محلی است که، شهر پکن و وضعیت گذشته و حال آن را نمایش می دهد. غیر از گالری های عکس، ماکت های زیبای پکن به بیننده کمک می کند تا موقعیت جغرافیایی و موقعیت بناهای مهم پکن قدیم و جدید را بشناسد. پکن تماما در یک جلگه واقع شده است و فقط در شمال با کوه ها محدود می شود. میدان تیان آن مِن و «شهر ممنوعه» در مرکز شهر واقع شده اند، و در کل پکن آنقدر جای دیدنی قدیمی و جدید وجود دارد که به نظر من 15 روز هم برای دیدن دیدنی های پکن کم است.





وارد میدان تیان آن مِن شدیم تا به سوی «شهر ممنوعه» برویم. باران آنقدر شدید بود که چترهای ساده ای که همانجا به ده یوآن خریده بودیم کارگر نشدند و من یک پوشش پلاستیکی خریدم که تمام سر و بدنم را می پوشاند.







در سمت غربی میدان، مجلس چین و در درون میدان آرامگاه مائو (با بدن مومیایی شده) و بنای یادبود «قهرمانان مردم» واقع شده اند. «تیان آن مِن» در اصل نام دروازه «شهر ممنوعه» است که امروزه در شمال میدان واقع شده است. برای ورود به «شهر ممنوعه» باید از دروازه تیان آن مِن می گذشتیم ولی آنقدر سرمان با دیدنی های اطراف میدان تیان آن مِن، باران و دیدنی های دیگر گرم شد که به ورودی «شهر ممنوعه» دیر رسیدیم، یعنی زمان بازدید از آن به پایان رسیده بود. به جای آن به معابد اطراف آن رفتیم که واقعا زیبا و به دلیل باران، سوت و کور بودند. در یکی از آنها نمایشگاه آثار هنرمندان آلمانی برپا بود؛ هنرهای آلمانی در معابد چینی! معماری سنتی چین که تا پایان سفر در همه مکان های دیدنی دیدیم، به راستی زیباست.










آن بارانِ شدید هر چه برای ما سخت بود، برای سهند مایه تفریح بود. مثلا تلاش می کردیم او را از باران و خیس شدن محافظت کنیم، ولی او با چتری که به دستش داده بودیم مانند اسباب بازی رفتار می کرد و از باران لذت می برد. در میدان تیان آن مِن متوجه علاقه زیاد چینی ها به سهند شدیم. تا چشمشان به او می افتاد می خندیدند و به همدیگر نشان می دادند و حتی با او عکس می گرفتند. این حالت تا پایان سفر و در همه شهرها و جاهایی که رفتیم، در نهایتِ شگفتی ما تکرار شد.





آن روز برای نخستین بار سوار متروی پکن شدیم. در ورودی های همه ایستگاه های مترو، پنج-شش نفر پلیس و مامور کنترل و یک دستگاه اسکنر (مشابه اسکنر فرودگاه) وجود دارد که مثلا همه چیز را کنترل می کنند. روز نخست اشتفانی گفت که همه این کنترل ها الکی است و واقعا هم اینگونه بود. چمدان ها و کیف های مسافران زیر دستگاه اسکنر می رود و خود مسافران با اسکنرهای دستی مثلا کنترل می شوند. این کنترل، به طرز خنده داری سطحی و باری به هر جهت است. مامور بازرسی، زیر کاپشنم دوربین عکاسی بزرگ را با دست لمس می کرد ولی حوصله اش را نداشت که آن را از من بخواهد تا ببیند چیست. مشابه این کنترل های مسخره را در ایستگاه های قطارهای بین شهری نیز دیدیم. در آنها، علاوه بر موارد بالا، چمدانها و کیف ها را به صورت دستی نیز می گردند و بعضا اشیاء مثلا ممنوعه ای را ضبط می کنند. در ادامه سفر، یک بار اسپری خوشبوکننده و یک بار دسته ریش تراش من را گرفتند. پکن حدودا 20 میلیون نفر جمعیت دارد ولی هرگز در مترو ندیدیم که مثل تهران مردم به زور سوار مترو شوند. قطارها پشت سر هم می آیند و ازدحامی نمی بینی. در همه سفرهایی که با مترو داشتیم، حتی یک مورد بی ادبی، بی نظمی، داد و بیداد و هُل دادن ندیدیم. در ایستگاه ها و در جلو محل توقف قطار دیواری شیشه ای کشیده اند که درهایی در محل باز شدن درِ قطار دارد. مردم خیلی موقر وارد و خارج می شوند. در داخل مترو تقریبا همه گوشی به دست دارند و بیشتر با اپلیکیشن وی چت مشغولند. آن روز به توصیه یک دوستِ آلمانیِ یوخن، که گفته بود اقامت مان را در خانه یوخن به پلیس اطلاع دهیم، به بخش مدیریت مجتمع مسکونی رفتیم، آنها برگه ای به یوخن دادند که به اداره پلیس ببرد، که او هم رفت و با برگه ای از پلیس در داخل هر کدام از گذرنامه هایمان برگشت.





9 اکتبر 2017

روز بعد همچنان بارانی بود و یوخن و اشتفانی ما را در گردش مان در پکن همراهی کردند. پیش از آن و با تجربه باران شدید دیروز که همچنان ادامه داشت، در مرکز خرید نزدیک خانه برای سهند چکمه خریدیم و باز به دلیل باران و به پیشنهاد یوخِن و اشتفانی فقط به دو مرکز خرید مدرن در پکن رفتیم که قیمت هایشان بالا بود ولی برای آشنایی با مردم و حال و هوای این بخش از پکن مفید بود. در مرکز خریدِ نخست بنام Outlet نخست غذا خوردیم که مثل کالاهایش گران بود.







مرکز خرید دوم با نام Parkview Green نیز که در شرق ناحیه مرکزی پکن قرار دارد از مراکزی است که مدرن به شمار می رود و ویژگی آن این است که ترکیبی از تجارت و هنر است. در بخش های مختلف آن، آثار هنری مانند مجسمه ها، تابلوها، گالری های نقاشی و اشیائی برپاست که به نحوی توجه ها را جلب می کنند. در اینجا هم خوشبختانه قیمت ها برای ما بالا بود.











10 اکتبر 2017

روز سوم، باغ وحش پکن را برای بازدید انتخاب کردیم که آوازه اش را شنیده بودیم. ایستگاه مترو، درست بیخ گوش ورودی باغ وحش است ولی پس از پیاده شدن از مترو، به دلیل ندانم کاری چینی هایی که نشانی آن را از آنها پرسیدیم، نیم ساعت طول کشید تا پیدایش کنیم. انگلیسی ندانستن مردم اعصاب خُرد کن بود. تقریبا هیچکس انگلیسی نمی داند و برقراری ارتباط سخت است. روزهای نخست فکر می کردم جوان ها بلدند ولی اینطور نبود و در روزهای بعد دیگر خودم را خسته نمی کردم. غیر از آن، علائم داخل ایستگاه های مترو، قطار و خیابان ها هم با اینکه به انگلیسی هم نوشته شده بودند، کافی نبودند و آدم کاملا گیج می شد. مثلا در یک چهارراه شلوغ که یک ایستگاه بزرگ مترو هم داشت و ما به دنبالش بودیم، درست در خود چهارراه تابلویی از مترو را پیدا نکردیم که بدانیم ایستگاه در کجای چهارراه است. تنها با گذر تصادفی از کنار ایستگاه بود که پیدایش کردیم. یا یک بار در داخل مترو باز به دلیل نبود تابلو، با کالسکه سهند پله های زیادی را بالا و پایین رفتیم و سرانجام هم فهمیدیم در سمت خلاف مقصدمان هستیم؛ آن هم پس از پرسیدن و گرفتن راهنمایی از یک دختر جوانِ انگلیسی دان. با ورود به باغ وحش و دیدن فضای زیبای آن، عصبانیتم از اتلاف وقت را فراموش کردم. باغ وحش پکن در محوطه ای بسیار بزرگ در داخل شهر و در غرب دایره اطراف مرکز شهر واقع شده و به معنای واقعی کلمه باغ وحش است. تقریبا همه نوع حیوان از همه جای دنیا در آن وجود دارد. جذاب ترینِ آنها، البته خرس های پاندا بودند. همه حیوانات به نحوی بسیار مطلوب و در محلهایی بسیار تمیز نگهداری می شوند. غیر از پاندا، روباه، یوزپلنگ، خرس، انواع میمون ها، انواع پرنده ها، تمساح، زرافه، فیل، خرس قطبی، پنگوئن، گور خر، گوزن، قوچ و بسیاری از حیوانات دیگر در باغ وحش پکن نگهداری می شوند.







هوا سرد بود و بازدید ما تا تاریک شدن هوا ادامه داشت. در انتهای باغ وحش، آکواریوم پکن نیز قرار دارد که بلیط جداگانه دارد، ولی خیلی گران بود (فکر می کنم 150 یوان) و تنها به دیدن سردرش بسنده کردیم.

در ورودی بعضی از بخش های باغ وحش، مجسمه های زیبایی از حیوانات همان بخش نصب شده است. غیر از حیوانات، خود محیط باغ وحش محل بسیار مناسبی برای قدم زدن است، چون بسیار تمیز و زیبا است. از همه جالب تر برای ما، بخش فیل ها و زرافه ها بود.







آن روز پس از خارج شدن از باغ وحش، وارد یکی از چند رستورانی شدیم که در کوچه ای در نزدیکی باغ وحش واقع شده اند. یک رستوران کاملا معمولی بود ولی غذاهای بسیار خوشمزه ای داشت. غذاهای چینی کلا بسیار خوشمزه بودند و غیر از چند موردِ نادر، همه را پسندیدیم. تنوع غذایی چین فوق العاده است. رستوران زیاد است و هر کدامشان غذاهای متفاوتی عرضه می کنند. هم غذاهای گوشتی و هم سبزیجات یافت می شوند. رستوران مک دونالد در همه جا بود ولی در طول سفر 18 روزه مان یکبار هم غذای مک دونالد یا پیتزا نخوردیم. در طول سفر فقط یک رستوران پیتزا دیدیم. در هر رستوران سعی می کردیم غذاهای متفاوت را امتحان کنیم و غالبا خوشمان می آمد. با افزودنی ها و ادویه هایی که بکار می برند، غذاهای بسیار خوشمزه ای از سبزیجات و گوشت های مختلف درست می کنند. سهند عاشق نودل بود. نودل را در انواع مختلف و با آب و بی آب سرو می کنند. نودل های آماده در همه فروشگاه ها با طعم های مختلف و با یک چنگال پلاستیکی در داخل ظرف موجود اند و بسیار خوشمزه اند. آب داغِ رایگان هم تقریبا در همه جا (فرودگاه، ایستگاه و داخل قطار، خود فروشگاه ها ...) هست. حتی در رستوران ها هم معمولا پیش از غذا یک لیوان آب داغ می آورند. درباره غذاهای عجیب و غریب و چندش آور در چین، ما هم شنیده بودیم ولی چیزی ندیدیم. شاید در شهرهای دیگر خوردن این غذاها مرسوم است ولی در پکن چیزی ندیدیم. تقریبا همه غذاها را با میله های چوبی می خورند؛ حتی غذاهای آبدار را. محتویاتش را با چوب می خورند و آبش را سر می کشند. گوشت گران است. در طول سفر، گوشت مرغ و گوسفند و قورباغه و میگو و خوک خوردیم ولی خرچنگ که زیاد هم خورده می شود قسمت نشد. سوپهای بسیار خوشمزه ای خوردیم که فقط از روی شکلشان انتخاب می کردیم. غذا کلا گران نیست. چینی ها اصلا نان نمی خورند و یکی از سختی های ما در طول سفر همین بود. در مغازه ها با زحمت نان های بسته ای پیدا می کردیم که آنها هم بعضا شیرین از آب درمی آمدند یا چیزی شبیه مربا در میانشان بود. اصلا نان جزو غذایشان نیست. از این نظر، یوخن و خانواده نیز هم دردِ ما بودند. به همین دلیل یوخن خودش در فرِ خانه شان نان می پخت و برای صبحانه همان را می خوردیم. در عوض در چین اصلا آدم چاق ندیدیم. چینی ها برای صبحانه اصلا نان و پنیر و دیگر خوراکی هایی را که ما می خوریم نمی خورند. یک نوع پیراشکی بلند، سوپی از سویا، باوتزه (خمیری که داخلش گوشت است) و خوراکی های دیگر می خورند. گوناگونی غذایی چین هم، بدبختی ما ایرانی ها را در مدل تغذیه کنونی مان مرتب به ما یادآوری می کرد. چند سال پیش مهمانانی از اسلوونی داشتیم. چند روز در تهران پیش ما ماندند و پس از آن رفتند ایران را چرخیدند (اصفهان، یزد، شیراز، بندرعباس، قشم) و در پایان سفر دوباره به تهران آمدند. پرسیدیم: «چه غذاهایی می خوردید؟» گفتند: «برنج و یک چیزی». ایران نه به اندازه چین، ولی آنقدر بزرگ است و آنقدر تنوع غذایی دارد که اصولا باید قدم به قدم همه غذاهای ایران را در رستوران های شهرهای ایران پیدا کرد ولی غیر از پیتزا و ساندویچ، فقط برنج می بینی و کباب و جوجه. واقعا شرم آور است. چندی پیش در مشهد مهمانی از مراکش داشتیم. یکنواختی غذا در ایران برای او هم جالب بود و می گفت شب هنگام در ورود به یزد، تنها گزینه ای که داشتند پیتزا بود.











ظاهر مردم تمیز و مرتب است. اهل اُدکلن زدن نیستند ولی بوی نامربوطی هم نمی دهند. چینی ها کلا مردم آرام و بی آزاری هستند. در طول سفر به هیچ روی نا اَمنی احساس نکردیم و صحنه خشونت آمیز و دعوا و داد کشیدن ندیدیم. به گفته یوخن و دیگر دوستان خارجی مان که در چین زندگی می کنند، این کشور بسیار اَمن است و آنها حتی بیشتر از آلمان در آنجا احساس امنیت می کنند. بچه ها حتی دیروقت با دوستانشان بیرون می روند و دیر وقت برمی گردند و خانواده هیچ نگرانی از این بابت ندارد. زنان در امنیت کامل به سر می برند؛ یک نفر به زنی خیره نمی شود، بوق نمی زند و آزار نمی دهد و این برای ما عادی نبود که به زل زدن، متلک گفتن و بوق و ترمز زدن به زنان و دختران در فرهنگ غنیِ امروزمان عادت داریم. یک دختر آلمانی دیگر هم که بعدها در پکن او را دیدیم این امنیت را تایید می کرد و می گفت در چین حتی بیشتر از آلمان امنیت احساس می کند. یوخن می گفت چینی ها آدم های بی آزاری هستند ولی بیشتر از آن به آدم نزدیک نمی شوند؛ یعنی اهل رفت و آمد و گرم شدن نیستند. این، بر خلاف چیزی بود که در ایران تجربه کرده بودند. در ایران دوستانی بسیار صمیمی پیدا کرده بودند که مرتب باهم رفت و آمد می کردند و به گفته خودشان اصلا غربت را احساس نمی کردند. می گفت زندگی در چین متنوع است، برای همین حوصله شان سر نمی رود. ما هم چنین حسی داشتیم. 


11 اکتبر 2017

روز پنجم در چین طبق برنامه قبلی به ایستگاه راه آهن شرقی پکن رفتیم تا با قطار به شهر چِنگده در شمال پکن برویم. به دلیل سختی سفر با سهند، تصمیم گرفته بودیم غیر از پکن فقط به دو شهر دیگر چین برویم. از سایت کوچ سرفینگ میزبانی در چِنگده پیدا کرده بودم و قرار بود دو شب را در خانه آنها بمانیم. یک خانواده جوان با دو بچه پنج و یک و نیم ساله بودند. نام مَرد خانواده که طرف حساب من بود، هیوئی بود. ایستگاه شرقی راه آهن پکن خیلی قدیمی (گشایش 1938) و رنگ و رو رفته بود.



چنگده فقط 250 کیلومتر از پکن فاصله دارد ولی قطار پکن-چنگده خیلی کُند بود و پس از پنج و نیم ساعت و گذر از راهی کاملا کوهستانی و سر سبز به چنگده رسیدیم. این خط آهن 60 سال سن دارد و سال آینده با خط آهن سریع السیر 40 دقیقه ای جایگزین خواهد شد.



چنگده در میان کوه ها قرار دارد، از پکن سردتر است و آن روز دمای هوای آن در حدود 3-5 درجه سانتیگراد بود. هیوئی قرار بود به ایستگاه راه آهن بیاید ولی پیش از رسیدنمان با پوزش خواهی گفت کلاس دارد و نمی تواند به ایستگاه بیاید. با راهنمایی او سوار اتوبوسی شدیم، نفری 2 یوآن دادیم و حدود 40 دقیقه بعد در ایستگاه نزدیک خانه شان پیاده شدیم. از خوش شانسی مان دختر جوانی که انگلیسی می دانست، در ایستگاه خود پیاده نشد تا با ما و در ایستگاه ما پیاده شود. حدود ده دقیقه ای با ما در ایستگاه بود، با سهند هم عکس انداخت و با آمدن هیوئی از ما خداحافظی کرد. ساختمان های بلندی که آپارتمان هیویی هم در یکی از آنها بود، درست پشت ایستگاه اتوبوس بودند، ولی اول پیاده به محل کار همسرش رفتیم که جایی شبیه کودکستان بود. زن جوانی بود که انگلیسی نمی دانست ولی خوشرو و مهربان بود. از آنجا با ماشین هیویی به خانه شان رفتیم. آپارتمانشان در طبقه هشتم یکی از آن ساختمان های بلند قرار دارد که دیگر به دیدن آنها در چین عادت کرده بودیم. هیوئی در رشته ای فنی درس خوانده و اکنون نقشه کشی فنی تدریس می کند. همسرش نیز معلم است. او محصول دوره قانون اجباریِ تک فرزندی در چین است ولی خودش دو بچه دارد. از دو سال پیش، چینی ها می توانند دو بچه داشته باشند. دخترش پنج ساله و پسرش یک نیم ساله است. پیش از ما چند مهمان خارجی دیگر از کشورهای مختلف داشته اند. مدتی برای آموزش در آلمان بوده و مانند من دوست دارد بچه هایش هم، با دنیا و فرهنگ های مختلف آشنا شوند. اتاق دخترش را به ما دادند. روی دیوارهای خانه شان عکس های عروسی و سفرشان به مناطق مختلف از جمله تبت دیده می شد. غیر از عکس، تابلوی بزرگی در اتاق نشیمن بود که یک شعر بلند به زبان چینی بود که به خط زیبایی نوشته شده بود. به گفته هیویی، آن شعر بلند از یک شاعر 1500 ساله چینی و در وصف زیبایی های شراب بود. خوشنویسی در چین نیز مانند ایران رواج دارد و در طول سفر در جاهای مختف تابلوهای خوشنویسی را دیدیم. آن شب درباره مسائل مختلف صحبت کردیم. هیویی پسر باسوادی بود و درباره چین امروز، فرهنگ و تاریخ کشورش اطلاعات خوبی داشت.





12 اکتبر 2017

صبح روز بعد، پیش از بیدار شدن ما هیویی و همسرش به محل کارشان رفته بودند و مادر هیویی برای نگهداری نوه اش آمده بود. برای ما صبحانه هم حاضر کرده بود. پدر و مادر هیویی در همان نزدیکی ها زندگی می کنند و مادرش هر روز صبح پسرشان را از آنها تحویل می گیرد و شب تحویل می دهد. پس از صبحانه کمی در اطراف مجتمع محل سکونت هیویی گشتیم و با اتوبوسی که آمده بودیم به طرف اصلی ترین جاذبه گردشگری چنگده یعنی تفریحگاه تابستانی سلطنتی حرکت کردیم.





برای آسان کردن مسئله ارتباط با چینی ها، راه حلی را از هیویی یاد گرفتم. نام ایستگاه، محل، خیابان و غیره را به زبان چینی از دوستان چینی می گرفتم و موقع لزوم در گوشی تلفن همراه به غریبه ها نشان می دادم و اغلب مفید بود. استراحتگاه تابستانی سلطنتی در چنگده منطقه ای جنگلی و پارک مانند به مساحت حدود 5 کیلومتر مربع است که در قرن 18 میلادی و در دوره سلسله چینگ ساخته شده است. امروزه در نزدیکی مرکز شهر قرار دارد و پس از پیاده شدن از اتوبوس، ده دقیقه پیاده روی کردیم تا به ورودی آن برسیم. امپراتوران چین برای فرار از گرمای پکن در تابستان، چند ماهی را در این تفریحگاه بسیار زیبا و خوش آب و هوا سپری می کردند. بلیطش گران بود (145 یوان = 90 هزار تومان) ولی راه برگشتی نداشتیم و مانند همه جاهای دیدنی که در طول سفر رفتیم پُر از توریست بود؛ البته بیشتر توریستِ چینی. از همان دمِ در، معماری زیبای چینی جلب توجه می کند. از چند حیاط که با خانه هایی با همین معماری احاطه شده بود گذشتیم. در داخل هر کدام از این خانه ها، آثاری از دوران امپراتوری چینگ برای تماشا گذاشته شده است. محوطه اینجا هم بسیار تمیز بود و معلوم بود مرتب به آن می رسند. کل مجموعه تشکیل شده است از معابد زیبا، موزه ها و فضای سبز بی نظیر که دست کم یک روز کامل برای دیدن آن لازم است. دریاچه ای هم در وسط استراحتگاه تابستانی هست که قایق هایی با شکل و شمایل کاملا چینی، بازدید کنندگان را به این طرف و آن طرف دریاچه می برند.







از محوطه استراحتگاه، کوه عجیب و غریب شهر چنگده به چشم می خورَد. در اصل تخته سنگی بزرگ به شکل چماق چوبی است که به همین نام (چماق چوبی) مشهور است.





هوا بسیار سرد بود و گشتن در محوطه تنها با کلاه و دستکش ممکن بود. زیبایی معماری چینی بی اندازه بود و در همه جای استراحتگاه تابستانی دیده می شد. یک معبد بودایی در انتهای استراحتگاه هست که برای رفتن به آنجا، تقریبا در وسط محوطه و با پرداخت 40 یوآن، سوار ماشین های برقی شدیم، وگرنه باید نیم ساعت پیاده روی می کردیم.











حدود ساعت 18:00 و پس از دعوا با سمانه بر سر رفتن به مراکز خرید یا خانه هیویی، به هیویی و خانواده اش پیوستیم که در نزدیکی استراحتگاه تابستانی با ماشین شان منتظرمان بودند. قرار بود شام را با آنها و پدر و مادر هیویی در خانه شان بخوریم. در طول راه، از هیویی اطلاعات خوبی درباره شهر و کشورش گرفتیم. کلا پسر روشن و باسوادی است. هنگامی که به خانه رسیدیم، پدر و مادرش در خانه بودند. پدرش مردی میانسال و آرام بود که از همان ابتدا دو ریالی اش افتاده بود و زحمتی به خود نمی داد که حرف بزند، و تنها با اشاره دست و سر منظورش را می رساند. غذاهای شام را او درست کرده بود که بسیار خوشمزه بودند و ترکیبی بود از ماهی، جاوتزه، سالاد کاهوی بسیار شور و خوراکی از کدو، بادمجان، گوجه فرنگی و چند قلم دیگر. هیچ نوع نوشیدنی روی میز نبود. خوشمزگی غذاهای چینی بیشتر به دلیل ادویه ها و سس هایی است که به آنها می زنند. هیویی می گفت در مورد دعوت از مهمانان خارجی، مادرش همیشه موافق و پدرش مخالف بود، ولی در گذر زمان پدر هم عادت کرده و دیگر گلایه ای ندارد. برخوردش با ما هم بسیار دوستانه بود. پدر و مادر، زود شام خوردند و رفتند. همان شب پیش از خواب، از هیویی و همسرش تشکر و خداحافظی کردیم چون صبح روزِ بعد، آنها را نمی دیدیم.





13 اکتبر 2017

صبح، صبحانه ای را که مادر هیویی آماده کرده بود خوردیم و پس از سر زدن به یک مرکز خرید بزرگ در آن نزدیکی، با همان اتوبوسی که با آن آمده بودیم، به ایستگاه راه آهن چنگده رفتیم. بسیار شلوغ بود و به دلیل کنترلهای مسخره، خیلی معطل شدیم. نخست گذرنامه ها و بلیط هایمان کنترل شد. چمدان ها و کیف هایمان از زیر دستگاه اسکنر گذشت، سپس در صف ایستادیم تا چمدان ها و کیف ها این بار به صورت دستی بازرسی شوند. اسپری خوشبو کننده من در این مرحله ضبط شد. با گذاشتن آن در کنار گذرنامه ام، از آن عکس گرفتند. یک نفر دیگر هم با لباس فُرم روی بلیط ها مهر زد. با آن همه آدم که آنجا مثلا کار می کردند، کل سیستم خنده دار به نظر می رسید. ظاهرا، هر کدام هم فکر می کردند کار مهمی انجام می دهند. چینی ها کلا مثل ما ایرانی ها، مردم سر به زیر و مطیعی هستند. این موضوع در همه رفتارهایشان آشکار است. قانون زندگی در آنجا اصلا پیچیده نیست. دولت همه چیز را تعیین می کند و مردم اجرا می کنند. اینترنت دربست در کنترل دولت است. پیش از سفر درباره محدودیت های اینترنت در چین شنیده بودیم ولی باز در آنجا غافلگیر شدیم. یوخن برایم یک سیم کارت چینی به قیمت 100 یوآن خریده بود که مثلا اینترنت هم داشت. محدودیت اینترنت در چین شگفت انگیز است. تقریبا همه چیز مسدود است؛ گوگل، فیس بوک، تلگرام، جیمیل، یوتیوب، واتس اَپ. دولت چین نسخه های وطنی و کنترل شده ای از همه این برنامه ها را برای ملت تهیه کرده و مردم راضی اند. اپلیکیشن پیام رسانی که همه چینی ها استفاده می کنند وی چت است که نه فقط برای چت بلکه برای مکان یابی، خرید بلیط، پرداخت پول و غیره از آن استفاده می کنند. برای ارتباط با دوستان چینی و از روی ناچاری، آن را در گوشی ام نصب کردم و تا پایان سفر استفاده می کردم. هیویی می گفت دولت چین می خواهد از همه چیز سر در بیاورد، در نتیجه برنامه هایی را که نمی تواند کنترل کند می بندد و به جای آنها مشابه چینی را عرضه می کند. فیلترینگ آنقدر شدید بود که با برنامۀ فیلترشکنی که در ایران استفاده می کنم، نتوانستم از تلگرام و برنامه های دیگر استفاده کنم. با راهنمایی یوخن، فیلترشکنی نصب کردم که دسترسی به گوگل و جیمیل و تلگرام و غیره را ممکن می ساخت. در قطار برگشت از چنگده به پکن هم لحظات خوبی داشتیم، به ویژه با یک مامور با مزه قطار.



عصر، هنگامی که به ایستگاه شرقی پکن رسیدیم، تصمیم گرفتم بلیط قطار پکن-چینگدائو را هم که دو روز بعد می خواستیم برویم، همانجا بگیرم. ولی هر چه تلاش کردم، کارمند فروشنده بلیط نفهمید چه می گویم. پسر جوانی که انگلیسی می دانست، خواست کمک کند، ولی قیمتی که کارمند فروشنده برای سه نفرمان گفت خیلی بالا بود و به نظر می رسید تعداد نفرات و سن و سال ما یا درجه قطار مربوطه را نفهمیده است. در نتیجه از خرید بلیط از آنجا منصرف شدم. چیز عجیب و غریبی در قیافه کارمند فروش بلیط به شکل آزار دهنده ای توجه را جلب می کرد. موهای بینی اش آنقدر بلند شده بود که به موهای کم پشت سبیلش رسیده و با آنها قاطی شده بود. شب با اعصابی خُرد به خانه یوخن و اشتفانی رفتیم.


 14 اکتبر 2017

صبح روز بعد، نخست با یوخن از یک دفتر بلیط فروشیِ نزدیکِ خانه او بلیط قطار پکن-چینگدائو را خریدیم. چینگدائو، یک شهر ساحلی در شرق چین است که دو روز بعد می خواستیم به آنجا برویم. قیمت بلیط قطار سریع السیر پکن-چینگدائو 300 یوآن (حدود 180 هزار تومان) بود که به نظرمان گران آمد ولی بعدا فهمیدیم زیاد هم گران نبود. مقصد اصلی مان آن روز در پکن «شهر ممنوعه» بود. «شهر ممنوعه» مجموعه ای از کاخ های سلطنتی در مرکز پکن و شمال میدان تیان آن مِن است که قلب پکن به شمار می آید. در پکن آدم احساس می کند همه چیز به شهر ممنوعه ختم می شود. اطراف این مجموعه کاخ ها، با خندق بزرگ پر از آب احاطه شده و یکی از مهمترین (و شاید مهمترین) دیدنی های توریستی پکن است. این کاخ ها از اوایل قرن 15 تا اوایل قرن 20 میلادی، محل زندگی امپراتوران چین و اعضای خانواده هایشان و محل برگزاری مراسم های سیاسی بوده اند.


                                                                  میدان تیان آن مِن (چپ) و ورودی شهر ممنوعه (راست) عکس از اینترنت


با مترو به ایستگاه شرقی میدان تیان آن مِن رفتیم. شنبه بود و ورودی شهر ممنوعه بسیار شلوغ بود. مساحت کل آن بیش از 180 هکتار است. بیشتر بازدید کننده ها چینی بودند ولی تک و توک مو بلوند و هندی هم به چشم می خوردند. از ورودی شهر ممنوعه تا محل خرید بلیط کلی راه بود، هر چند همان مسیر هم دیدنی بود. در کنار باجه های خرید بلیط، باجه هایی نیز هستند که وسیله ای صوتی را به 40 یوآن می فروشند که هدفونی دارد و تقریبا به همه زبان ها، از جمله فارسی، درباره مکان های مختلف شهر ممنوعه و هنگامی که استفاده کننده به آن محل می رسد توضیح می دهد.



شهر ممنوعه از چهار حیاط بزرگ تشکیل شده است که با دروازه هایی از هم جدا شده اند. همه بنا بسیار تمیز نگهداری شده است و شکوه و زیبایی اش بیننده را مجذوب می کند. کف حیاط های چهارگانه از سنگ های کوچک سفید است. در محوطه حیاط ها، دیگ های فلزی بسیار ضخیم و بزرگ قرار دارند که ظاهرا به عنوان انبار آب در مواقع آتش سوزی به کار می رفتند. در مکان های تاریخی دیگر نیز این دیگ ها را دیدیم. غیر از حیاط های چهارگانه، باغ های اطراف هم بسیار مرتب و تمیز و زیبا هستند. معماری زیبای چینی و ریزه کاری ها آن، به ویژه ترکیب رنگ ها و سازه های چوبی مستحکم فوق العاده اند. در معماری چینی، رنگ اصلی قرمز است. بیشتر بناهای شهر ممنوعه هم به این رنگ هستند. قرمز، رنگ ملی چین است و نشانه آتش، شادی، زیبایی و سرزندگی است.







مهمترین بنای شهر ممنوعه، تالاری است که تقریبا در مرکز این مجموعه واقع شده و یکی از بزرگترین سازه های چوبی دنیا است که امپراتوران چین، مراسم های عروسی و تاجگذاری خود را در آن برگزار می کردند. این تالار روی سکویی سه طبقه ای از جنس سنگ مرمر بنا شده و کف آن 30 متر از حیاط مجموعه ارتفاع دارد. در انتهای شهر ممنوعه و پیش از خروج، در یکی از تالارها موزه ای از تاریخ امپراتوری اتریش-مجارستان برپا بود. عکس های ملکه الیزابت (معروف به سی سی) و همسرش فرانتس یوزف به نمایش گذاشته شده بودند. در یکی از همین موزه های شهر ممنوعه، ظرفی چینی دیدیم که یک شعر فارسی روی آن نوشته شده بود. مثل همه، از دروازه شمالی شهر ممنوعه خارج شدیم و پس از شام و پیاده روی زیاد، با مترو به خانه یوخن برگشتیم.







آن شب کارت پستال هایی را که طرح و تهیه اش از یوخن بود آماده کردم تا به عنوان یادگاری از چین به دوستان آلمانی، اتریشی، ترکیه ای، مجارستانی و اسلوونیایی ام بفرستم. یوخن هنگامی که فهمید می خواهم کارت پستال بفرستم گفت: «من خودم برایت درست می کنم». تعدادی از عکس هایی را که در روزهای نخست از ما در خانه و بیرون گرفته بود، روی کاغذ مقوایی چاپ کرد، پشت آنها نشانی گیرنده و پیغامم را نوشتم و در روزهای بعد مثل کارت پستال واقعی پست کردم. یوخن یک عکاس آماتور است. عکس های زیبایی از شهرهای مختلف چین گرفته، قاب کرده و روی دیوارهای خانه آویزان کرده است. آن شب کتاب عکس هایش را هم که چاپ شده بود نشان مان داد. دوربین عکاسی اش را همیشه به گردن دارد. در مدرسه سفارت آلمان در پکن که اشتفانی در آن کار می کند، یوخن هم کارهای پاره وقت، از جمله عکاسی، انجام می دهد.


15 اکتبر 2017

صبح پس از گفتگوی مفصل سرِ میز صبحانه با یوخن و اشتفانی درباره مسائل مختلف به سمت ایستگاه راه آهن جنوبی پکن راه افتادیم. حدس می زدیم و یوخن هم تایید کرده بود که ایستگاه مدرن و مجهزی است. به موقع رسیدیم ولی به دلیل زمانی که در رستوران و سوپرمارکت هدر دادیم و فراموش کردن صف طولانی کنترل وسایل، مراحل آخر سوار شدن را با اضطراب سپری کردیم. ایستگاه قطار، خود قطار سریع السیر و خدمه و شیوه خدمات، مایه افتخار چین و شرمساری ما به عنوان ایرانی بود.







دولت چین درست است که با دیکتاتوری بر مردم میلیاردی چین حکومت می کند، ولی دست کم و احتمالا از روی ناچاری، رفاه و نظم را برای آنها فراهم کرده است. در خیابان ها برندهای ماشین های معروف دنیا مانند فولکس واگن، بِ اِم وِ، بنز و بقیه دیده می شوند. همه این شرکت ها در چین کارخانه دارند. به نظر من همه ایرانی ها باید یک بار به چین بروند و از خجالت آب شوند. یوخن می گوید: «فقط خراب می کنند و می سازند». او زیاد اهل ماشین نیست. در ایران یک ماشین بلیزر بزرگ داشت که خیلی اذیتش کرد. یک بار که با آن به بندرعباس و قشم می رفتند، در شهر بابک خراب شده بود. همانجا گذاشته بود و با ماشین سواری به سفر ادامه داده بودند. پس از دو هفته، به همراه یک دوست مشترکمان (علیرضا) به شهر بابک رفته و ماشین را که تعمیر شده بود آورده بودند. ولی در بین راه دوباره خراب شده بود. سوار کامیونی کرده بودند که آنها را به تهران آورده بود. در چین، همه اعضای خانواده، از جمله یوخن و اشتفانی، یک دوچرخه دارند و همگی با دوچرخه به مدرسه می روند و می آیند. در چین فرهنگ دوچرخه سواری بسیار رایج است که با همکاری دولت و شهروندان اجرا می شود. چند شرکت خصوصی، دوچرخه هایی را در سطح شهر در اختیار شهروندان قرار می دهند. این دوچرخه ها به صورت قفل شده در همه جای شهر رها شده اند. شهروندان با اپلیکیشنی که در تلفن همراه خود دارند، قفل آن را باز می کنند و از دوچرخه استفاده می کنند. به مقصد که رسیدند، آن را همانجا قفل کرده و رها می کنند. هزینه مربوطه از اعتبار حساب آنها کم می شود. یک شهروند دیگر می تواند آن دوچرخه را از جایی که کاربر پیشین رها کرده است، به همان شیوه بردارد و براند. این دوچرخه ها (معمولی و برقی) متعلق به چند شرکت مختلف، به صورت پراکنده و رها شده در همه جای شهر دیده می شوند. فرهنگ دوچرخه سواری و همکاری مردم چین با دولت در این زمینه نیز، از مواردی بود که آدم با سنجش آن با دولت و ملت ایران شرمگین می شد.



    




یکی از خصلت های چینی ها که حال به هم زن است، تُف کردن و تمیز کردن گلویشان در همه جا و با صدای بلند است. البته فقط مردان، این کار را انجام می دهند. غیر از آن، کلا ملت تمیزی هستند. به سر و وضع شان می رسند و تر و تمیز لباس می پوشند. زیاد اهل ادکلن زدن نیستند، ولی بوی آزار دهنده ای هم نمی دهند؛ البته غیر از موارد نادر، آن هم مردان، که ظاهرا به دلیل غذاهایی که می خورند بوهای نامطبوعی از آنها به مشام می رسد. در همه شهرهایی که رفتیم، توالت همه جا و قدم به قدم و رایگان و نیز سطل زباله با دو گزینه «قابل بازیافت» و «غیرقابل بازیافت» در دسترس بود. مقایسه اش با ایران فقط شرم آور بود و باعث می شد از ایرانی بودنمان خجالت بکشیم. خجالت کشیدن از ایرانی بودن، به این پایان نمی یافت. میزان خدمتی که دولت چین به شهروندانش ارائه می کند، زیرساختارهای باورنکردنی، همکاری و نظم شهروندان در اداره شهرها نیز همین احساس را به آدم می داد.

سرعت قطار سریع السیر، 300 کیلومتر در ساعت و فاصله چینگدائو از پکن حدود 800 کیلومتر است. در مسیر پکن به چینگدائو، مثل مسیر پکن به چنگده، روی پشت بام بیشتر ساختمان ها پرُ بود از گرمکن های برقیِ آب. ساعت 1730 به ایستگاه راه آهن شمالی چینگدائو رسیدیم. در آنجا مهمان دختری به نام کلِیر بودیم. ظاهرا چینی ها برای ارتباط با خارجی ها، به جای اسامی چینی خودشان، از نام هایی که برای خارجی ها آشناتر و راحت تر است استفاده می کنند. همین کلِیر خودمان فکر میکنم اسم واقعی اش نبود. یوخن هم چنین چیزی را تعریف می کرد. در ابتدای زندگی در چین، چند نفر که به عنوان مشاور املاک برای اجاره خانه با او کار کرده بودند، خود را دنیس و مایکل و مشابه اینها معرفی کرده بودند. طبق راهنمایی های کلیر در ایستگاه اتوبوس سوار اتوبوس شماره 112 شدیم. برای مسیرحدودا یک ساعته اتوبوس، فقط 1 یوآن برای هر نفر پرداخت کردیم. از بد شانسی مان، اتوبوس به فاصله یک یا دو ایستگاه مانده به محلی که باید پیاده می شدیم خراب شد. دستیار راننده که دختر جوانی بود با هزار بدبختی به ما فهماند که اتوبوس خراب شده و باید کمی صبر کنیم تا ما را به اتوبوس بعدی سوار کند. انگلیسی بلد نبود. جمله اش را به چینی در گوشی موبایلش می نوشت، برنامه ای که در گوشی بود آن را به انگلیسی ترجمه می کرد و من می خواندم. اتوبوس های عمومی در چین، به جز راننده یک دستیار هم دارند که همگی زن هستند. باز و بسته شدن درها و نیز بلیط ها را چک می کنند (با دستگاه). پیاده شدن از اتوبوس خراب با سهند که در کالسکه اش خوابیده بود و سوار شدن به اتوبوس بعدی سخت بود. بالاخره به ایستگاهی رسیدیم که کلِیر گفته بود در آنجا به دنبالمان می آید. پس از ده دقیقه آمد. باهم به طبقه یازدهم یکی از ساختمان های بلندِ روبروی ایستگاه اتوبوس رفتیم. تا چشم کار می کرد از این ساختمان های بلند بود و مجتمع های مسکونی کنار همدیگر. جایی که رسیدیم، یک آپارتمان دو اتاقه پُر از میز و صندلی و وایت بُرد بود. دستگیرمان شد که اینجا آموزشگاهی است که کلاس هایش را در آنجا برگزار می کند، ولی امکانات پذیرایی از مهمان را هم فراهم کرده است تا از مهمانان خارجی دعوت کند. می گفت پیش از ما دو دانشجوی آمریکایی ساکن پکن مهمانش بودند. خواهرش هم در آپارتمان بود. آموزشگاه را باهم اداره می کنند. کلید آنجا را به ما داد، دستشویی و حمام و آشپزخانه را نشانمان داد. بعد از آن باهم پایین رفتیم تا از سوپرمارکت بزرگی که در داخل مجتمع مسکونی بود خرید کنیم و بعد به خانه اش رفت.



16 اکتبر 2017

صبح با راهنمایی کلِیر سوار اتوبوسی شدیم که قرار بود ما را یکراست به کنار ساحل و مرکز شهر ببرد. از میان ساختمان های بسیار بلند و مراکز خرید متعدد گذشتیم و به منطقه ای سرسبز و تر و تمیز رسیدیم که در آن خبری از برج و آپارتمان و غیره نبود. کلِیر گفته بود «باداگوآن» بخشی سرسبز از ساحل است و معماری ویژه ای دارد. پر از توریست بود و تقریبا همگی چینی. نخستین چیزی که توجه مان را جلب کرد بازار عکاسی از عروس ها و دامادها بود. در ساحل، روی صخره ها، کنار آب، کوچه پس کوچه و پارک های دور از دریا، عکاسان غالبا جوان با دستیارانشان در حال گرفتن عکس از عروس ها و دامادها بودند. یکی دو زوج، لباس های عروسی سنتی چینی پوشیده بودند. تعداد گروه هایی که مشغول عکاسی بودند خیلی زیاد و شگفت انگیز بود. بعضی ها هم عروس آرایش می کردند.









ساحل بسیار زیبا بود و مسیر پیاده روی آن را تا نیمه رفتیم. آنجا ماهیگیر هم بود. چند نفر با قلاب تکی و بعضی ها با قلاب های رشته ای ماهی می گرفتند. وسط آب چند قایق کوچک هم دیده می شدند که احتمالا آنها هم ماهیگیر بودند. در باداگوآن، از یک خانه سنگی پنج طبقه که اکنون موزه شده است بازدید کردیم. این خانه که «هوآشی لو» نام دارد، با ترکیبی از معماری های اروپایی در سال 1932 ساخته شده است. در آنجا هم علاقمندان چینیِ سهند با او عکس گرفتند.







ساحل، صخره ها و پارک ها و مناظر و آدم هایش آنقدر متنوع و جذاب بود که تا ساعت پنج بعد از ظهر همانجا گشتیم و سوار اتوبوس شدیم تا برگردیم. در چینگدائو چند نفر با دیدن پرچم ایران روی کوله پشتی ام، احوالپرسی کردند و از روابط خوب ایران و چین گفتند. یک نفر هم فقط با نام بردن از روحانی و احمدی نژاد خواست نشان دهد که پرچم و ایران را می شناسد.









اتوبوس نخست خلوت بود، به تدریج شلوغ و شلوغ شد ولی غیرقابل تحمل نبود. قیمت بلیط اتوبوس در چنگده 2 یوآن و در چینگدائو 1 یوآن بود. در نیمه راه، به خواست سمانه و با راهنمایی کلِیر (با وی چت)، در چهارراه بزرگ و شلوغی پیاده شدیم که چند مرکز خرید بزرگ در آن بود. وارد یکی شدیم و جدا کردن سمانه و سهند از آنجا آسان نبود. پس از خرید، در طبقه زیرین همان مرکز خرید با خوش شانسی یک رستوران چینی پیدا کردیم که غذاهای خوشمزه ای داشت. از میانشان، دو نوع پیراشکی سرخ شده، دو نوع ترشی یا شوری، غذایی از سویا، دو نوع شیر برنج (یا شبیه آن) را انتخاب کردیم و خوردیم. پس از شام، در همان زیر زمین و در محوطه ای که وسایل بازی بچه ها در آن بود، جوانی نزدیک شد و به انگلیسی خود را دانشجو معرفی کرد. می خواست کفش هایمان را با اسپری تمیز کند و پولی بگیرد. نپذیرفتم. خیلی هم اصرار کرد. فردای آن روز به خاطر نپذیرفتنم عذاب وجدان گرفتم.




 

17 اکتبر 2017

از شب پیش تصمیم گرفته بودیم در روز دوم مان در چینگدائو، گشت و گذارمان را در همان منطقه زیبای باداگوآن پِی بگیریم. این بار راه خانه تا آنجا را با دقت بیشتری بررسی کردم. کارخانه های بنامِ بین المللی در این شهر شعبه دارند. شرکت لوازم خانگی هایر، بخش بزرگی از شهر را با نام پارک هایر به خود اختصاص داده است. چینگدائو را شهر تمیز و مدرنی دیدیم که جاده ها و پُل های زیاد و وسیع و تمیزی دارد.





این بار به نیمه دوم باداگوآن رفتیم که خودش دنیایی بود. منطقه ای بسیار تمیز و سرسبز که در ساحل آن خبری از عکاسی از عروس و داماد نبود. این بخش از شهر، در سال 2007 و برای المپیک تابستانی 2008 ساخته شده است که مسابقات ورزش های آبی آن در اینجا برگزار شده اند. چندین نماد مربوط به آن واقعه مهم در این بخش از شهر دیده می شود. 5 حلقه المپیک، بنای مشعل المپیک که روی آن Beijing 2008 نوشته شده و نیز بنای بزرگی در میدان «4 مِی» که به یاد جنبش فرهنگی اوایل قرن بیستم (1919) علیه امضای قراردادی که امتیازاتی از جمله شهر چینگدائو را از طریق آلمانی ها به ژاپن واگذار می کرد. این بنای قرمز رنگ زیبا «باد مِی» نامیده می شود. آنجا هم پُر از توریست چینی بود.











کل مسیر ساحلی چینگدائو 25 کیلومتر است که فکر می کنم جایی که حلقه ها و مشعل المپیک بود، پایانش بود.







شب با کلِیر قرار شام داشتیم. قبلا پرسیده بود: «آیا باید به یک رستوران مسلمانان برویم؟» گفتم:«ما خط قرمزی در خوردن نداریم. کافی است غذا خوشمزه باشد. فهرستی از غذاهای چینی را که تا پیش از آن خورده بودیم دادم. گفتم دوست داریم غذای چینی بخوریم. در نزدیکی آپارتمانی که در آن اقامت داشتیم، رستورانی بود که با او هم آشنا بودند. انتخاب غذاها را به او سپردیم، چون در منوی رستوران نه عکس غذاها بود و نه توضیحی به انگلیسی. با توضیحات کلِر با غذاهای پیشنهادی اش موافقت یا مخالفت کردیم. سرانجام غذاهایی که آوردند عبارت بودند از یک نوع خوراکی از سویا که ظاهرش شبیه کیک برش خورده بود و باب طبعمان نبود. مثل رستورانی در پکن، سوپی آوردند در یک ظرف بزرگ که داخلش صدف دریایی، گوجه فرنگی، یک نوع سبزی، تخم مرغ و چند قلم دیگر بود و مجموعا خوشمزه شده بود. بشقابی از ترکیب بادمجان، فلفل دلمه ای و کدو (یا سیب زمینی) که با ادویه خاصی که به آن زده بودند بسیار خوشمزه شده بود و زودتر از همه تمام شد. ذرت آب پز با محتویات دیگر، گوشت خوک که مزه ترش و شیرین داشت با پوشش شبیه سوخاری، یک بشقاب دیگر محتوی نخود و لوبیا و پیاز و غیره در داخل سرکه که آن هم زیاد خوش آیند نبود. به گفته کلِیر، آبجوی چینگدائو در چین مشهور است. می خواست آبجوی محلی را که مستقیما از بشکه خالی می شود (نه از بطری کارخانه ای) سفارش دهد که صاحب رستوران گفت تمام شده است. کلِیر دختری بسیار صمیمی بود و هر چقدر اصرار کردم نگذاشت شام را حساب کنم. قرار شد در ایران تلافی کنیم. گفت ماه فوریه 2018 به کامبوج خواهد رفت. در رستوران از او خداحافظی کردیم چون فردا صبح قرار بود به پکن برگردیم.








 

18 اکتبر 2017

صبح پس از گذاشتن یک بسته خرمای بم در یخچال به عنوان هدیه برای کلِیر، از خانه خارج شدیم. طبق معمول در ایستگاه قطار شمال چینگدائو در پیدا کردن محل کنترل و سوار شدن گیج شدیم. برای چندمین بار بود که به دلیل این نوع گیج شدن، به چینی ها بد و بیراه می گفتم. از اتوبوس که پیاده شدیم، هیچ تابلویی که نشانگر محل قطارهای ورودی و خروجی باشد نبود. از پله برقیِ زیر تابلوی «ورود» پایین رفتیم. پس از نیم ساعت سرگردانی فهمیدیم اینجا برای مترو است. بالا آمدیم و رفتیم جایی که ویژه قطارهای خروجی بود. دوباره تعداد زیاد کارکنان کنترل کننده و بازرسی های سطحی و خنده دار جلب توجه می کرد. هنگام بازگشت از چنگده به پکن، اسپری خوشبو کننده و اینبار در چینگدائو تیغ ریش تراشم را گرفتند. فکر می کنم این کنترل ها مثلا برای نشان دادن کنترل دولت بر امور انجام می شوند ولی مسخره و الکی بودن آنها خیلی تابلو است.  با قطار سریع السیر به پکن برگشتیم. جینان و تیان جین، شهرهای بزرگی بودند که از آنها گذشتیم. در داخل قطار از شانسِ بد ما، دوباره یک پسر چینی هم سن سهند پیدا شد و تا رسیدن به پکن، سهند برای بازی با او پدر ما را در آورد. حدود ساعت پنج بعد از ظهر به خانه یوخن رسیدیم و پس از کمی استراحت و غذا خوردن به مرکز خرید کارفور در همان نزدیکی ها رفتیم.









 

19 اکتبر 2017

صبح آن روز به مدرسه سفارت آلمان در پکن رفتیم، جایی که اشتفانی درس می دهد و بچه هایش در آن درس می خوانند. هم می خواستیم مدرسه را ببینیم و هم در برنامه ای با اجرای اشتفانی شرکت کنیم. دانش آموزان مدرسه ابتدایی که اشتفانی مدیر آن است، برنامه هایی را همراه با مربیان موسیقی شان در سالن اجتماع مدرسه اجرا می کردند. ما از نیمه برنامه رسیدیم. بچه ها در حال آوازخوانی گروهی بودند. پس از آن یک زن و یک مرد که ظاهرا معلمان موسیقی بچه ها بودند باهم قطعه ای را با همراهی پیانو خواندند. اشتفانی مجری برنامه بود و یوخن عکاسی می کرد. یوخن به صورت غیرحرفه ای بعضی کارهای عکاسی مدرسه را نیز انجام می دهد. یکی از پروژه هایش در گذشته، عکس گرفتن از کارکنان مدرسه (نظافتچی، راننده، دربان و غیره) در دو لباس کار و لباس بیرون بود. عکس ها به شکل تابلوهای بزرگی در راهروهای مدرسه نصب شده بودند. آلمانی ها از هر فرصت برای دور هم جمع شدن استفاده می کنند. بهانه های مختلفی پیدا می کنند تا افراد به هم نزدیک شده و باهم گفتگو کنند. در خود آلمان هزار جور کافه و محل دیدار هست (مثلا محل دیدار زنان، محل دیدار پناهندگان، محل دیدار جوانان)، تا افراد با همدیگر آشنا شوند و مسائل خود را با همدیگر در میان بگذارند.









پس از برنامه دانش آموزان، یوخن ما را با یک مرد ایرانی به نام همایون آشنا کرد که بچه هایش در مدرسه سفارت آلمان در پکن درس می خواندند و سرگذشت زندگی خودش جالب بود. پنجاه و پنج ساله بود ولی خیلی جوانتر به نظر می رسید. از نوجوانی از ایران خارج شده و حتی یک بار هم به ایران باز نگشته است. با وجود این، ایرانیِ ایرانی مانده است. فارسی اش دست نخورده بود. با همسر چینی اش در کُلن آلمان آشنا شده، دو بچه دارد و اکنون مثل من، در شهر زنش زندگی می کند. از زندگی در چین کاملا راضی بود.



یوخن بخش های مختلف مدرسه را نشانمان داد. نسبت به مدرسه سفارت آلمان در تهران مجهزتر و نونوارتر است.







از مدرسه و طبق معمول با مترو، به سمت معبد معروف لاما رفتیم که ورودی آن در خیابانی شلوغ و پر از رستوران در بخش شمالی مرکز پکن است. نخست در یکی از همان رستوران ها غذا خوردیم که باز خوشمزه بود (سوپ، ترکیب بادمجان و فلفل دلمه و کدو یا سیب زمینی، نودل بی آب با بادمجان...).





نام اصلی این اثر تاریخی، معبد یا کاخ یونگه است ولی در میان مردم با عنوان معبد لاما شناخته می شود. در اوایل قرن هجده میلادی ساخته شده و در ابتدا اقامتگاه فرزندان امپراطور وقت چین بوده ولی بعدها به معبد تبدیل شده است. پس از ورودی که در سمت جنوبی معبد قرار دارد، به همه بازدیدکنندگان عود رایگان می دهند تا در جلوی معابد بسوزانند. کل معبد مثل بناهای مشابه دیگر که دیدیم، از چند حیاط تشکیل شده است که در هر کدام معابدی (مجموعا پنج معبد) با معماری زیبای چینی ساخته شده اند. در اطراف معبد اصلی و در اضلاع دیگرِ حیاط هم، عمارت های کوچکی ساخته اند که امروزه بیشتر به موزه یا فروشگاه سوغاتی های توریستی تبدیل شده اند. در داخل هر معبد، یک مجسمه بودا کانون اصلی توجه است. مجسمه های بودا رفته رفته بزرگتر می شوند و در آخرین معبد مجسمه ای بسیار بزرگ از او وجود دارد که سرش به سقف چسبیده و برای دیدنش بیننده باید رو به سقف نگاه کند. عبادت کنندگان زیادی جلوی مجسمه های بودا زانو می زدند و خم و راست می شدند. در کنار مجسمه بودا تعدادی مجسمه کوچکتر ردیف شده بودند. اسارت انسان با مذهب انتها ندارد و تاریخ مصرف آن به پایان نرسیده است حتی اگر در قرن بیست و یک باشیم.









پس از بازدید از معبد لاما، خسته و خواب آلود بودیم ولی تصمیم گرفتیم پیاده به خانه یوخن برگردیم. راه برگشت با پارک های بسیار تمیز و زیبا برای پیاده روی هوس انگیز بود. در میانه راه، هر سه زیر درختان خوابیدیم که خیلی چسبید.



20 اکتبر 2017

آن روز قرار بود بالاخره به دیدن دیوار چین برویم، ولی به دلیل احتمال بارش باران تصمیم گرفتیم به جایش به کاخ تابستانی برویم که یکی از باشکوهترین و زیباترین آثار دیدنی پکن است و در شمال شرقی شهر واقع شده است. مانند بسیاری دیگر ار جاهای دیدنی پکن، با مترو قابل دسترسی است. مجموعه ای است وسیع (حدود 300 هکتار) از کاخها و باغها و دریاچه ها که این آخری سه چهارم از کل  مجموعه را تشکیل می دهد. ساخت آن در اوایل قرن هیجده میلادی آغاز شده و اقامتگاه خاندان امپراطوری چینگ بوده است. پس از پیاده شدن در ایستگاه مترو با حدود پنج دقیقه پیاده روی از دروازه شمالی کاخ تابستانی وارد آن شدیم. پُر از توریست بود و همه جا از تمیزی برق می زد. ظاهر مجموعه، شبیه تفریحگاه تابستانی چنگده بود. بخش نخست کاخ تابستانی، عمارت هایی بود که در اطراف یک رودخانه ساخته شده بودند و برای حرکت در کنار این رودخانه که نرده محافظی هم نداشت باید احتیاط می کردیم.









پس از آن، تپه ای آغاز می شد که سرانجام ارتفاعش به 60 متر می رسید و تا رسیدن به بالاترین نقطه اش چندین عمارت با معماری چینی ساخته شده است. در معماری چینی، غیر از ظاهر و مصالح به کار رفته (اغلب چوب)، ترکیب رنگ ها هم ویژه است. قرمز، رنگ ملی و مورد علاقه چینی هاست و در معماری چینی با رنگ های دیگر به ویژه سبز و آبی ترکیب می شود.





بالا رفتن از این سربالایی با کالسکه سهند طاقت فرسا بود. من و سمانه دو طرف کالسکه را می گرفتیم و از پله های طولانی و با شیب تند بالا می رفتیم. سرانجام به بالای تپه رسیدیم و پس از آن که در هنگام استراحت دوباره شاهد عکس گرفتن چینی ها با سهند شدیم، از راه های کناری تپه پایین رفتیم تا به دریاچه پشت تپه برسیم. آنجا سوار قایقی شدیم که آن هم ظاهری چینی داشت، تا ما را به آن سوی دریاچه برساند.












در گوشه ای از دریاچه، نمونه ای بزرگ از این قایق ها را از سنگ مرمر ساخته اند. منظره عمارت های ساخته شده روی تپه، به ویژه برج عود بودایی که روی پایه ای 20 متری از سنگ بنا شده، از داخل دریاچه دیدنی تر است. این دریاچه به وسیله انسان ها ساخته شده و خاک کنده شده برای آن در ساختن تپه پشت سرش به کار رفته است. پل های سنگی زیبایی، نقاط مختلف دریاچه را به هم وصل کرده اند. دور دریاچه، مسیر پیاده روی بسیار زیبا، آرام و دلپذیری هست که همان را گرفتیم تا دریاچه و کل مجموعه را دور بزنیم و حوالی ساعت پنج بعد از ظهر به دروازه ای برسیم که از همان داخل شده بودیم.











به خانه یوخن برگشتیم تا پس از کمی استراحت و برداشتن تعدادی وسایل ضروری به خانه میزبان دیگرمان در پکن برویم. در سایت کوچ سرفینگ با یک دختر جوان آلمانی (حدودا سی ساله) آشنا شده بودم با نام واقعی آنّا که نام آرسا بر خود گذاشته بود. آرسا در چین درس می خواند و با یک پسر چینی به نام چِنبین زندگی می کند. البته اقامتگاه اصلی اش خوابگاه دانشجویی است ولی آخر هفته را در خانه چنبین سپری می کند. پس از پیاده شدن در ایستگاه متروی نزدیک خانه شان، رستوران بزرگی پیدا کردیم تا شام بخوریم ولی سفارش دادن غذا در آنجا به طرز وحشتناکی سخت بود. کسی یک کلمه انگلیسی نمی دانست. سرانجام یک پسر جوان که ظاهرش به دانشجو می خورد و انگلیسی می دانست، منظورمان را به دختران جوانِ پشت پیشخوان فهماند. پس از شام، پیدا کردن آپارتمان آرسا در میان ساختمان های بلند و شبیهِ هم آسان نبود. خانه چنبین یک آپارتمان دوبلکس است که اتاقی بزرگ و خاک خورده از آن را در طبقه دوم به ما دادند. مثل خانه های میزبانان دیگرمان در چین، سرد بود. فصل گرمایش چین، نیمه نوامبر آغاز می شود. یعنی تا آن موقع سیستم گرمایش آپارتمان ها روشن نمی شود و این قانونی سراسری است. چین مثل ایران هردمبیل نیست. مثلا در مورد خریدن و راندن اتومبیل هم قانونی وجود دارد. این طور نیست که هر کس پول داشته باشد بتواند ماشین بخرد و بیفتد در خیابانها. غیر از الزامِ گرفتن گواهینامه رانندگی، کسی که می خواهد رانندگی کند باید مجوز استفاده از ماشین را هم بگیرد. یعنی دولت چین بر اساس تعداد مجاز ماشین های موجود در خیابان ها، مجوز استفاده را به افراد می دهد یا نمی دهد و به این ترتیب تعداد ماشین ها را در شهر کنترل می کند. آن شب با آرسا و چنبین، دور میزی که از خوردنی های مختلف چیده شده بود نشستیم و ضمن آشنایی بیشتر با همدیگر، چای خوردیم. ما هم خرمای بم را به خوردنی های روی میز افزودیم. بساط چای چینیِ آرسا به راه بود و با رعایت اصول درست کردن چای به سبک چینی، مرتب چای درست می کرد. از شش-هفت ماه پیش در پکن زندگی می کند. انگلیسی هر دو بسیار خوب بود. معلوم شد چنبین سالها در کانادا زندگی کرده است.



21 اکتبر 2017

فردای آن روز تصمیم داشتیم در همان اطراف خانه چنبین بچرخیم. خستگی گردش های روزهای پیشین، هنوز بر تنمان بود و می خواستیم به خودمان استراحت بدهیم. با راهنمایی آرسا، پیاده به منطقه ای تجاری در نزدیکی خانه رفتیم که پُر بود از مراکز خرید شیک و رستوران های بی شمار. دیدن زندگی روزمرۀ آن بخش پکن (شرق) جالب بود. بیشتر برندهای مشهور بین المللی از لباس گرفته تا غذا در آنجا دیده می شدند. احساسم این بود که دولت چین با باز کردن درهای کشور به روی سرمایه داری توانسته است مردم را با زرق و برق آن مشغول کند تا فکرشان به سمت دمکراسی و آزادی بیان و انتخابات آزاد نرود. در کل سفر، از هیچکدام از چینی ها کلمه ای سیاسی نشنیدیم. آن شب در خانه، آرسا درباره زندگی پرماجرایش بیشتر برایمان گفت. با دوستانش برای سفری تفریحی از آلمان خارج شده و در میانه سفر تصمیم گرفته است مانند دیگران به آلمان برنگردد و سفر را به زندگی در شرق آسیا تبدیل کند. سختی های زیادی کشیده و خودخواسته از خانواده اش در آلمان کمک نگرفته تا روی پاهای خود بایستد. بی پول شده، مجبور شده باقیمانده غذاهای رستوران ها را بخورد، چند شب بیرون خوابیده و سرانجام نزد خانواده ای، به عنوان معلم کار پیدا کرده است. نسبت به سنش، دختر دنیا دیده و آگاهی است. به دلیل لباس زردی که پوشیده بود، سهند نامش را «دختر زرد» گذاشته بود.


22 اکتبر 2017

صبح روز سوم در خانه چنبین، صبحانه خوردیم و از آرسا و او خداحافظی کردیم. بودن با آنها تجربه خوبی بود. ساعت دو بعد از ظهر قرار بود در مدرسه سفارت آلمان باشیم که برنامه بازار مکاره ای در آن برپا بود. آرسا، ما را به مراسم دیگری که دیدن یک فیلم و جلسه پرسش و پاسخ با کارگردان بود دعوت کرده بود ولی شرکت در آن با سهند غیر ممکن بود. در آلمان بازاری برپا می شود با نام flohmarkt که معنی تحت الفظی اش می شود بازار اقلام ناقابل. هر کس هر چه را که در خانه دارد و استفاده نمی کند به بازار می آورد و با قیمت ناچیزی می فروشد. در مدرسه سفارت آلمان در تهران و در هامبورگ (به صورت اتفاقی) در چنین بازاری شرکت کرده بودم. این بازار، در اصل بهانه دیگری است برای گردِ هم آمدن آدمها با یکدیگر و ایجاد ارتباط. در «بازار ناقابل» مدرسه سفارت آلمان در پکن، برای سهند ماشین، کاپشن زمستانی و کفش خریدیم. همانجا نهار و کیک خوردیم که والدین و خود بچه ها درست کرده بودند و می فروختند.





پس از پایان کارمان در مدرسه، با پیشنهاد یوخن و اشتفانی به منطقه ای در نزدیکی مدرسه رفتیم که منطقه هنری 718 نام دارد. این محوطه قبلا کارخانه اسلحه سازی بوده ولی اکنون بدون دست زدن به بناها، کل محوطه به یک گالری هنری بزرگ و جالب تبدیل شده است، یعنی ترکیبی از خیابان ها و سالن ها در کنار هم. بخشی از این گالری، به تاریخچه همکاری چین کمونیست و آلمان شرقی مربوط است. عکس ها و تجهیزات مربوط به این همکاری در یکی از سالن ها به نمایش گذاشته شده اند.  







یوخن گفت یک نمایشگاه فرهنگی ایران هم در این مجموعه وجود دارد و ما را به آنجا برد. سالنی بود که حتی معماری اش از همان درِ ورودی ایرانی بود. تابلوهای فرش، ظروف، گلیم ها، رو اندازها و صنایع دستیِ دیگرِ ایران در ویترین ها به چشم می خورد. موسیقی ایرانی هم به زیبایی محیط می افزود. وقتی وارد شدیم صدای آسمانی هایده به گوش می رسید. جوانی با قیافه تابلوی ایرانی، پشت میز مسئولیت نشسته بود. نزدیک رفتیم و احوالپرسی کردیم. این مجموعه با زحمات و سرمایه پدرش ساخته شده است. همه خانواده در چین زندگی می کند. پول زیادی برای این مجموعه خرج کرده اند و امیدوارند نتیجه دهد. به گفته دوست جوانمان، فعلا که مردم فقط می آیند و عکس می گیرند و تحسین می کنند ولی به آینده امیدوار است.







پس از آن، به سالن ویژه فرهنگ آلمان رفتیم که به وسیله موسسه گوته راه اندازی شده است. غیر از گالری های سرپوشیده، که بعضا سوله های دست نخورده کارخانه قدیمی اسلحه سازی هستند، در فضای بازِ منطقه هنری 718 هم، آثار هنری مدرنی از جنس مواد مختلف گذاشته شده اند.





آن شب با یوخن و اشتفانی و سولوِه به رستورانی در نزدیکی خانه رفتیم تا پن کیک بخوریم که محتوای اصلی اش گوشت مرغابی سرخ شده بود که در نان های رنگیِ درست شده از آرد گندم و آرد برنج می گذاشتیم و می خوردیم. پیش از آن، با دوچرخه یوخن یک مسافت طولانی را رکاب زدم تا از فروشگاه بزرگ دکاتلون (برند معروف لوازم ورزشی) لوازمی مانند کلاه ایمنی، زنگ، چراغ و غیره برای دوچرخه ام بخرم.


23 اکتبر 2017

روز بعد، بالاخره توانستیم به دیدن دیوار بزرگ چین برویم. از شب پیش یوخن هم گفته بود با ما می آید. او در گذشته از چند بخش دیوار بزرگ بازدید کرده بود ولی به بادالینگ نرفته بود. بادالینگ بخشی از دیوار چین در شمال غربی پکن است که توریستی تر است. یعنی امکانات بیشتری دارد و نوسازی شده است و برای افراد بچه دار مثل ما مناسب تر بود. با مترو تا ایستگاه جیشوئیتان در شمال دایره دور مرکز شهر رفتیم. با فاصله کمی از خروجی ایستگاه مترو، اتوبوس های ویژه دیوار بزرگ به مقصد بادالینگ پشت سر هم و به صورت منظم مسافران را سوار می کنند.





یک ساعت پس از حرکت اتوبوس، به بادالینگ رسیدیم که به تسخیر توریست های چینی درآمده بود. 100 یوآن به عنوان ورودیه هر نفر دادیم. پولی هم برای سوار شدن به تله کابین دادیم که ما را از پایین به نقطه ای بُرد که راه پیمایی دیوار از آنجا آغاز می شد. بازدید کننده ها، روی دیوار به سمت بالا پیاده روی می کنند و پس از رسیدن به آخرین نقطه ای که برای بازدید باز است، از مسیری که در پای دیوار و برای همین منظور ساخته شده است بر می گردند.






 

منظره دیوار از همان پایین زیبا بود و طبیعت پاییزی اطراف، به زیبایی آن افزوده بود. ساخت دیوار کنونی چین از اواسط قرن پانزده میلادی، به وسیله امپراتوری مینگ و برای جلوگیری از حمله مهاجمان مغول به چین آغاز شده است. این دیوار از نقطه ای در مرکز مرز شمالی چین کنونی تا غرب چین (مرز کره) امتداد دارد و بیشتر آن همچنان (هر چند نه با کیفیت نخستین) پابرجاست. ارتفاع دیوار 5 تا 8 متر، عرض آن 6 متر در پایه و 5 متر در بالاترین نقطه و طول مجموع دیوار حدود 6300 کیلومتر است که البته با افزودن موانع طبیعی دیگر در مسیر دیوار مانند رودها و تپه ها، طول دیوار به حدود 8800 کیلومتر می رسد. با دیدن آن از نزدیک، آدم به آن حق میدهد که یکی از شگفتی های دنیا نام بگیرد. درباره دیوار چین، مائو جمله معروفی دارد: «کسی که دیوار بزرگ را نبیند مرد نیست.»







با توجه به بلندیِ دیوار، بالا رفتن و گذشتن از آن برای سپاهِ مهاجمِ آن زمان مطمئنا غیر ممکن بود. در آغازِ پیاده روی روی دیوار، سهند همراه با ما پیاده روی کرد ولی رفته رفته خسته شد و با بغل کردنش، راه رفتن من روی شیب تند مسیرِ روی دیوار سخت تر شد. در نتیجه این سختی ها بود که در پایان سفر به چین، من و سمانه هر کدام سه کیلوگرم وزن کم کردیم. در بالاترین نقطۀ قابل بازدیدِ دیوار، ازدحام جمعیت باورنکردنی و رفتارهایشان عجیب و غریب بود؛ از جمله از سر و کولِ هم بالا رفتن برای گرفتن عکس سلفی. در راه بازگشت، رفتار جالب دیگری از چینی ها را تجربه کردیم.









 در روزهای پیشین، چندین بار چینی ها با سهند عکس گرفته بودند. این بار چند نفر دیگر، از جمله دو زن روسری به سر که ظاهرا از مسلمانان چین بودند با سمانه عکس گرفتند. یوخن می گفت آنها (خودش، اشتفانی و بچه ها) هم هر کجا که می روند، سوژه عکاسی چینی ها هستند. یوخن با شکیبایی و لبخند، هم عکس می گرفت و هم با آنها عکس می انداخت. بودنش در کنارمان دلگرم کننده بود. عکس های فوق العاده می گیرد و شکار لحظه ها را خوب می داند. چینی حرف زدنش برایم خیلی جالب بود. در تهران هم به کلاس فارسی می رفت و هنوز اصطلاحاتی را بلد است مانند «دَمِت گرم داداش!»






 

24 اکتبر 2017

به دلیل زمان نسبتا طولانی این سفر نسبت به سفرهای پیشین، تصمیم گرفتیم که یک روز را به خرید اختصاص بدهیم. روزهای بارانی نخست با یوخن و اشتفانی به دو مرکز خرید لوکس رفتیم که قیمت هایشان در رده ما نبودند. بر این اساس، با بی میلی و در نتیجۀ اصرار سمانه رضایت داده بودم که روز پایانی را فقط به خرید بگذرانیم. غیر از جاهایی که پیشتر رفته بودیم، آن روز با راهنمایی این و آن، به بازار معروف ابریشم رفتیم. در ضلع جنوبی مربع دور مرکز شهر قرار دارد و از هر چینی و غیر چینی که درباره مرکز خرید خوب (یعنی با قیمتهایی که به جیب ما بخورد) بپرسی، همان را پیشنهاد می کند. چیزی در مایه های پاساژ امّتِ ما در تبریز و یا پاساژ پلاسکوی مرحوم در تهران است؛ البته نسخه به روز شده آنها و بسیار منظم، مرتب و تر و تمیز. روی تابلوی آن نوشته «Silk Street» ولی همه با نام بازار ابریشم می شناسند. چهار طبقه روی زمین و سه طبقه زیر زمین دارد. طبقه چهار، رستوران ها هستند. نسبت به مراکز خریدی که پیشتر رفته بودیم قدیمی تر ولی پُر مشتری بود. در سال 2005 و به جای یک مرکز خرید سنتی در همان محل ساخته شده است و به ویژه به دلیل عرضه کپی های تقلبی از برندهای مشهور معروف است. فروشگاه هایش اغلب کوچک و پُر از مشتری های خارجی اند. فروشنده ها تقریبا همگی انگلیسی بلندند و خیلی ها حتی بعضی جملات فارسی را هم یاد گرفته اند، مانند: «قشنگه»، «خوبه!». در فروشگاهی که سمانه بر سر قیمت چانه می زد، زن فروشنده به فارسی به من گفت: «زنت خسیسه!» همه خریدها را این گونه انجام دادیم. کراوات هایی را که قیمت شان را هر کدام 150 یوآن گفته بود، به 30 یوآن خریدم. خنده دار و به سخره گرفتن تجارت بود، ولی سبک آن بازار همان بود. همه چیز در آن یافت می شود، ولی تعداد فروشگاه های لباس بیشتر است. در یکی از طبقات به یک فروشگاه ویژه چای و لوازم چای رفتیم. از اول سفر، سمانه بر خلاف من، شیفته چای چینی، سبک و لوازم درست کردن آن شده بود. با اشتفانی و یوخن در خانه، تقریبا هر روز مراسم خوردن چای به سبک چینی داشتیم.



این فروشگاه کلکسیونی بود از انواع چای ها و مجموعه های چای دم کنی به سبک چینی. نشستیم و دو فروشنده جوان که هر دو انگلیسی صحبت می کردند شروع کردند به اجرای مراسم درست کردن چای. در پایان هم 400 یوآن بی زبان را از ما گرفتند تا یک مجموعه قوری و پیاله چای خوری (در چین به جای استکان در پیاله های کوچک چای می خورند) و چند ظرف چای خشک چینی را به ما بدهند.







از کسادی بازار می گفتند و اینکه نُه سال پیش در زمان المپیک تابستانی پکن (2008) آنقدر مشتری داشتند که وقت نهار خوردن هم نداشتند. پس از خوردن نهار در طبقه آخر مرکز خرید ابریشم  با مترو به دو ایستگاه آن طرف تر یعنی خیابان وانگ فوجی رفتیم که ناحیه ای است پُر از مراکز خرید مدرن و شیک. شبیه خیابان استقلال استانبول و بدون اتومبیل است و جمعیت در آن موج می زد. دو-سه ایرانی هم دیدیم و احوالپرسی کردیم.





آن روز که به خرید سپری کردیم، باعث شد بازدید از معبد بهشت را که از دیدنی ها مهم پکن است از دست بدهیم، شاید وقتی دیگر!


نظرات 6 + ارسال نظر
امیر 12 مرداد 1397 ساعت 16:15

خیلی خوب بود نادر.هر چند خیلی منتظر موندیم تا نوشته بشه.کسانی که بصورت تور به چین رفته اند خیلی از کلک بازی چینی ها شاکی هستند.دوست دیگری هم می گفت رانندگی شون تو مایه های خودمون هست.فکر کنم انتهای سفرنامه را کوتاه کردی چون راجع به برگشت چیزی ننوشتی

ممنونم امیر،

مطلب درباره این سفر بسیار بود. گفتم شاید پرداختن به جزئیات بیشتر، از حوصله مردم این زمانه که به خواندن مطالب کوتاه موبایلی عادت کرده اند خارج باشد. ما کلک بازی ندیدیم. چینی ها را مردم ساده ای دیدیم ولی از آب زیر کاه بودنشان شنیدیم. رانندگی شان مطمئنا بهتر از ما بود. احتمالا استاندارد رانندگی دوست تو، دست فرمان ایرانی ها بوده. منظورت را از کوتاه کردن انتهای سفر نفهمیدم و اینکه راجع به برگشت چیزی ننوشتم. مطلب نوشتنی درباره برگشت این بودکه سوار هواپیما شدیم و برگشتیم!

دوستدارت،
نادر

[ بدون نام ] 12 مرداد 1397 ساعت 21:40

سلام نادر جان
سفرنامه ها ی تو همیشه جالب و شنیدنی و کاربردی هستند البته دوست عزیزم اگر با ایران مقایسه‌ای نشود و در مورد آزادی بیان و سیاست داخلی و مخصوصا خارجی با توجه به ذخیره ارزی و زیرساخت و رفاه واقعی عمومی بهتر است کمی اطلاعات امان را بیشتر کنیم.
دوستدار همیشگی تو سوسن

سلام سوسن،
علت این را که نباید با ایران مقایسه شود نفهمیدم. خوب، آزادی بیان و سیاست و غیره، مسائلی هستند که در سفر به یک کشور خارجی و برای کسی که این موضوعات برایش مهم است جلب توجه می کنند. از نصیحتت درباره بیشتر کردن اطلاعاتمان هم ممنونم.
دوستدارت،
نادر

مهدی 13 مرداد 1397 ساعت 10:29 http://pouch.blogsky.com

یک روز به رسم اتفاق به خانه ات سرزدم و امروز با دعوتت نادر عزیز!
سفر نامه ات را به سرزمینی کهن تمدن بنام چین خواندم!
گاهی چون خودت پر هیجان شدم و گاهی افسوس و گاهی نگران از آینده آلماها و سهندها!!!!
نوشتی و نوشتی و نوشتی ! آن لحظه قلمت به اوج رسید که نگاشتی *اسارت انسان با مذهب انتها ندارد*

مهدی عزیز،
از لطف همیشگی ات نسبت به خودم و نوشته های ناقابلم سپاسگزارم.
دوستدارت،
نادر

یوسف 13 مرداد 1397 ساعت 11:42

آقا نادر سلام و عرض ادب

به قول مولانا ؛ مدتی این مثنوی تاخیر شد

خیلی لذت بردم. و نکته جالب برای من تمایل زیاد مردم برای عکس گرفتن با آقا سهند بود و همچنین طرز فکر و شیوه زندگی "دختر زرد" که از آلمان دل کنده و روی پای خودش توی شرق دور داره زندگی رو تجربه میکنه.
و تفاوت و سرعت رو به جلوی این دوستان چشم بادامی ها

اجازه میخوام یک اتفاق واقهی رو برای شما تعریف کنم

شهردار سئول تو سال 55 شمسی اومد ایران. موقعی که برگشت به سئول برای توضیح در مجلس نمایندگان گره در ابتدای سخنرانیش گفت " بیائیم یک دقیقه سکوت کنیم وو آرزو کنیم که روزی سئول بشود تهران "

این اتفاق و گفته شهردار سئول رو حتی روزنامه همشهری در یکی از سالهای میانی دهه هفتاد شمسی چاپ کرد.

حالا سئول کجاست و چه شده و ما کجائیم و ....

آقا نادر تشکر میکنم بخاطر لطفت و مخصوصا شخصیت متین و مسئولیت پذیر شما

یوسف عزیز،

از کامنتت و اظهار لطفت نسبت به نوشته ام سپاسگزارم. خوشحالم که آن را پسندیده ای. درباره رابطه حسنه تهران و سئول در زمان شاه چیزهایی خوانده ام. اینکه با نامگذاری خیابانی در تهران به نام «سئول»، خیابانی هم در سئول به نام «تهران» نامگذاری شد که هنوز هست. آنها خوش شانس بودند و گرفتار خرافات و مذهب نشدند.
برایت بهترین ها را آرزو میکنم.

دوست تو،
نادر

رضوان 15 مرداد 1397 ساعت 13:33

با سلام خدمت شما و خانواده محترم.
واقعا سفر و سفرنامه جالب و طولانی بود که فقط تونستم یک سوم مطالب رو بخونم و همه عکس ها رو یه بار دیدم. ولی خیلی دوس دلرم تا انتها با جزئیات بخونم.
توضیحات و نظرت در مورد غذای چینی متفاوت بود و عکسا وادار میکنه یه بار بریم غذاشونو تست کنیم.
آقا سهندم واقعا هم برای ما و هم برا چینی ها با مزه و دوست داشتنیه.
به امید سفرهای آتی درکنار خانواده تان.

سلام رضوان،
خیلی ممنونم از کامنتت و از اظهار لطفت نسبت به سهند.
نادر

شهریار 20 مرداد 1397 ساعت 19:37

اول چیزی که ذهنم رسید این بود که آفرین به تو که همت میکنی و وقت میذاری و به این خوبی سفرنامه مینویسی. خودم همیشه دوست داشتم این کار رو بکنم ولی اراده‌اش رو نداشتم.
اما راجع به سفرنامه، توجه تو به غذاهای چینی برام جالب بود. من کلا آدم خوش خوراکی‌ام، ولی خیلی جذب غذاهای چینی نشدم، بدم نمیاد ها، هر از چندگاهی میریم رستوران چینی، مخصوصا اینکه همسرم علاقه داره، ولی بقول خارجیا فیوریتم نیست. ولی یه نکته‌ای تو غذاشون جالب بود برام جاوتزه و باوتزه بود و اینکه باوتزه رو که گوشت داره برای صبحانه میل میکنند.
از این تیپ آدم‌های سختکوش مثل آرسا من بین نژادهای اروپایی دیده‌ام. خوشم میاد از این روحیه شون و شاید همین روحیه است که باعث شده برتر از بقیه باشند.
نکته خیلی خوب سفرهای تو اینه که میری تو دل آدم‌ها و ف هنگ اون منطقه از این طریق، کاملا متفاوت میکنه سفرهات رو نسبت به سفرهای تفریحی معمولی. من خودم متاسفانه روابط عمومیم خیلی ضعیفه، سخت ارتباط برقرار میکنم، از فوایدش محرومم.
برای خودت و خونواده‌ات دل شاد وسلامتی آرزو میکنم.

احمد (شهریار) عزیز،
از اینکه نوشته ناقابلم را با دقت خوانده ای و مهم تر از آن نظرت را درباره نکاتی که توجهت را جلب کرده اند برای من و خوانندگان دیگر نوشته ای، بسیار سپاسگزارم. عجایب چین، فقط غذاهایشان نبود، کلا ملت عجیب غریبی هستند. بله، من غذاهایشان را پسندیدم، البته غیر از صبحانه که آخرش نفهمیدیم چه می خورند. یک نمونه اش همان باوتزه بود که از نظر ما ایرانی ها هیچ تناسبی با صبحانه ندارد. برای صبحانه، ما در به در به دنبال نان و پنیر و چای به سبک خودمان میگشتیم که البته معمولا نبود.
آرسا و امثال او آدمهای جالبی هستند. آدم چیزهای زیادی از این آدمهای «سختکوش» یاد میگیرد.
مدل سفر من که به قول تو در دل آدمها و فرهنگ می روم، سخت ولی بسیار آموزنده است.

من هم برای تو و خانواده ات بهترین ها را آرزو میکنم.
دوستدارت،
نادر

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد