مدت زیادی از بازگشتمان از سفر اتریش- مجارستان نگذشته بود که از سایت کوچ سرفینگ پیغامی دریافت کردم از مردی اهل کشور اسلوونی که تازه عضو سایت شده بود. خود را Željko Mitić معرفی کرده و نوشته بود در ماه مِی 2014 (اردیبهشت خودمان) میخواهد با همسرش آنیتا به ایران سفر کند و به روال اهل کوچ سرفینگ از من درخواست میکرد که در صورت امکان همدیگر را در تهران ببینیم و یا چند روز میزبانشان باشیم.
Not long after our return from our Austria-Hungary trip, I received a message in couchsurfing website from a man from Slovenia who had newly joined the website. He introduced himself as Željko and said that was going to travel to Iran with his wife on May 2014. As familiar for couchsurfing people, he was asking me for meeting in Tehran and a few days “couching” (hosting).
قبل از آنها تنها یکبار آنهم در تبریز، توریستی از اسلوونی را دیده بودم. پسر جوانی بود که تنها سفر میکرد و چند دقیقه در خیابان باهم صحبت کرده بودیم.
مثل مهمان شدن (surfing)، در میزبانی (couching) هم شرایط متاهلی با مجردی فرق میکند و برای قبول درخواست این مهمانان ناشناخته، باید نظر سمانه و اما و اگرهایش را لحاظ میکردم. سرانجام، شد و قبول کردیم که در اردیبهشت 1393 در خانه کوچکمان میزبانشان باشیم.
از روی دیکته اسمش، پیش خودم اسمش را زِلیکو فرض کردم ولی بعداً فهمیدیم درستش ژِلکو است. عکس و اطلاعاتِ کلی رد و بدل شد و تا جائیکه مقدور بود سعی کردیم قبل از دیدار در ایران، باهم آشنا شویم. از عکسها و ایمیلهایشان، آدمهای مرتب و منظمی به نظر میرسیدند.
Before them I had met only one Slovenian years ago in Tabriz; a young tourist who was travelling alone and we talked a few minutes on the street.
Like surfing (being guest), couching (hosting) is different when you are married. I had to consider Samaneh’s “but” and “if”s to accept the request of these unknown guests. Finally we decided to host them on May 2014 in our small flat.
Spelling of his name (Željko) was odd to me and only after we met I learned to pronounce it correctly. Photos and general information were exchanged and we tried to know each other as much as possible before meeting in Iran. From their photos and e-mails, they seemed neat and orderly people.
آنیتا - ژلکو
Željko -Anita
ژلکو از سه ماه قبل از سفر، شروع کرد به پرسیدن ریزترین نکات از من درباره ایران و شرایط سفر در آن. تقریباً درباره همه چیز میپرسید؛ نرخ ارز، قیمت اقلام مختلف، بلیط اتوبوس، قطار و هواپیما به مقصد شهرهای مختلف و غیره. همچنین اینکه همسرش میتواند در ایران لباس آستین کوتاه یا کفش صندل بپوشد یا نه. آیا دیده شدن پاهایش ایرادی ندارد؟ تا آنجائیکه ممکن بود نوع لباس پوشیدن زنان ایران و محدودیتهای تبعیض آمیزی را که به زن بدبخت ایرانی تحمیل کرده اند برایش توضیح دادم. اینکه مثلاً پوشیدن لباس آستین کوتاه برای زن رسماً ممنوع نیست ولی برای اینکه جلب توجه نکنند نمیپوشند.
Since 3 months before the trip, Željko started to ask the very slight facts about and travelling in Iran. He asked nearly about everything; currency rate, price of different things, ticket for bus, train and airplane to different destinations in Iran etc. Also if his wife can wear short sleeve dresses or sandals in Iran! Also if it’s all right if her feet are visible! As far as possible I explained to him the wretched Iranian woman’s wearing style and discriminative restrictions imposed on her. For example, wearing short sleeve dresses is not officially forbidden for women but they don’t wear them not to draw the attentions.
روز 25 اردیبهشت 1393، ساعت پنج و نیم صبح به خانه ما رسیدند. پیش از آمدن نوشته بودند برای اینکه مزاحممان نشوند میتوانند دیرتر بیایند ولی گفتم اشکالی ندارد اگر فقط همسایه ها را بیدار نکنند. آدرس خانه را به فارسی برای ژلکو فرستاده بودم تا پرینت گرفته و به راننده بدهد. از همان لحظاتِ اولِ ورود به ایران، همه چیز برایشان تازگی داشت و جالب بود. برای صبحانه، رفتم سنگک تازه گرفتم. آنیتا با دیدن سنگک تانخورده در دستِ من، چشمانش از تعجب چهار تا شد. نانِ این مدلی ندیده بود. ژلکو قبلاً در اینترنت عکسها و فیلمهایی از ایران دیده بود ولی آنیتا با مغزی کاملاً آکبند آمده بود. لواش و بربری هم داشتیم که نشانشان دادیم.
On 15th May 2014, they arrived in our home at 0530 in the morning. Before, they had informed us they could arrive later not to bother us but I said there is no problem if only they don’t waken the neighbours. I had sent our home address in Farsi to Željko so that he could take a print and give it to taxi driver. From the first moments of arrival in Iran, everything was new and interesting for them. For breakfast I bought fresh Sangak (Iranian traditional bread). Anita’s eyes doubled to four by seeing unfolded Sangak in my hand. She had not seen this type of bread ever. Željko had watched some photos and movies about Iran in the internet before the trip but Anita had come with a blank brain. We had other types of bread (Lavash & Barbari) and showed them to our guests.
مهمانانمان با سله و سوغاتی آمده بودند. از شکلات و تی شرت گرفته تا تابلوی کوچکی از میدان اصلی شهرشان که روی دیوار خانه مان رفت تا همیشه به یادشان باشیم. حتی قبل از آمدن به خانه ما، از ما دعوت کردند در آینده به اسلوونی سفر کنیم. نوشتم: «فعلاً به ایران بیایید و همدیگر را ببینیم تا بعداً درباره سفر ما به کشورتان صحبت کنیم». برای تشویق هر چه بیشترِ ما، با خود بروشورهایی آورده بودند از طبیعت، مردم، جاهای دیدنی، غذاها و دیگر مشخصات اسلوونی. عکسهای بروشورها از هر نظر اشتها آورند.
They had come with handful of souvenirs from chocolate and T-shirt to a small plate picture of the main square of their hometown Maribor. The picture hangs on the wall of our home now to remind us always of them. Even before arriving in Iran, they invited us to their country. I replied: “You come first to Iran. We’ll meet each other and then can talk about our trip to your country.” To encourage us as much as possible, they had brought us brochures of Slovenian attractions, nature, people etc. Photos in the brochures are extremely appetizing.
آنروز از کارم مرخصی گرفته بودم تا تمام وقت با آنها باشم. آنیتا اول نمیدانست چه بپوشد. با شالی که از اسلوونی آورده بود (بچه هایش به مناسبت روز مادر و قبل از سفر به ایران برایش گرفته بودند) و پیراهنِ مانتو مانندی که سمانه به او داد قیافه اش بد نشد. البته همان یکی دو روز اول، عیار لباس معمول در ایران دستش آمد. بعد از کمی استراحت، به سمت بازار تهران حرکت کردیم. سمانه نمیتوانست ما را همراهی کند. در ایستگاه اتوبوسِ بی آر تیِ نزدیک خانه که از همه طرف به پله برقی مجهز است دوستانمان با دیدن افرادی که برای رد شدن از خیابان، بی توجه به پله برقی از عرض بزرگراه و لابلای ماشینها میگذشتند هاج و واج مانده بودند. زنانه-مردانه بودن اتوبوسها هم برایشان جالب بود ولی آنها همه جا، باهم سوار قسمت مردانه میشدند.
I had taken a leave from work that day to be with them the whole day. Anita didn’t know what to wear at first. With a scarf she’d brought from Slovenia (her children had given her before departing to Iran as a Mother’s Day gift) and a shirt-like mantle Samaneh gave her, she didn’t look bad. She got accustomed though to the dressing codes in Iran during first few days. After a little rest, we left home toward Tehran Bazaar. Samaneh couldn’t accompany us. In the bus station near home which is equipped in all sides with escalators, our friends were surprised to see people ignoring the escalators and crossing the heavy-traffic street all inside the honking cars. Separation of men and women in buses was also interesting for them but they always used the men section together.
بازار سرپوشیده شرقی، برایشان تازگی نداشت چون نمونه اش را در استانبول دیده بودند. البته آن کجا و این کجا ! بازار سرپوشیده استانبول بسیار تمیزتر، مرتبتر و زیباتر است. وقتی خواستیم از ورودی بازار در میدان ارک وارد شویم دلالان فرش با دیدن دو اروپایی، بوی دلار به مشامشان خورد. قدم به قدم نزدیک میشدند و پیشنهاد میکردند که از مغازه شان دیدن کنیم. دوستانمان با اینکه شهرت فرشی ایرانی را شنیده بودند ولی علاقه ای به آن نداشتند برای همین، جواب من به همه پیشنهاد دهندگان این بود که «ممنون! علاقه ای به فرش ندارند». یکی از همانها با انگلیسی دست و پا شکسته ای نزدیک شد و با کلماتی جذاب از جمله صنایع دستی (Handcrafts)، ما را کشاند به مغازه خودش در طبقه دوم یکی از سراهای بازار که در محوطه اش فرش روی فرش تلنبار شده بود. وقتی وارد مغازه شدیم فهمیدیم منظورش از صنایع دستی، فرش دستباف است. به اجبار توضیحات و قیمتهایش را که همه به دلار بود گوش کردیم، کارتش را به ما داد و از دستش خلاص شدیم.
They were not unfamiliar with eastern style covered bazaar because they had visited its counterpart in Istanbul. But two bazaars are not comparable. Istanbul Grand Bazaar is much cleaner, more orderly and beautiful. When we wanted to enter the bazaar from its ArK Square entrance, carpet sellers smelled dollar by seeing a European couple. They were approaching step by step offering them to visit their shops. Although our friends were aware of the fame of Iranian carpet but were not interested in it. That was why my answer to all those sellers was “thanks! They’re not interested in carpet.” One of them got close with his clumsy English and with some attractive words like handcrafts persuaded us to take a look at his shop in the second floor of a passage in bazaar. When we entered the shop, we learned that what he meant by “handcrafts” was hand-made carpet. We reluctantly listened to his explanations and prices (all in dollar), received his business card and got rid of him.
ژلکو و آنیتا تصمیم داشتند از بازار برای بچه ها، فامیل، دوستان بچه ها و دوستان خودشان سوغاتی بخرند. هر کجا رفتیم سوغاتی مناسبی پیدا کردند.
In bazaar Željko and Anita wanted to buy souvenirs for children, friends of children and their own friends. They found suitable souvenirs everywhere.
از اول تا آخرِ سفر، ژلکو بی امان از هر چه که دیده و شنیده بود میپرسید. مثلاً میگفت: «قبل از سفر شنیده بودم عکسهای رهبران سیاسی ایران همه جا به در و دیوار نصب میشود ولی میبینم اینطور نیست». گفتم: «تقریباً در همه مکانهای دولتی میتوانی این عکسها را ببینی. غیردولتی ها هم، یا از ترس عواقبِ نزدن و یا برای برخورداری از منافع احتمالی، از این عکسها استفاده میکنند».
From first to last day of their trip, Željko was asking questions non-stop of whatever he had seen or heard. For example: “Before the trip I had heard pictures of Iranian political leaders are hung everywhere. But I see it’s not so.” I replied: “You can see these pictures nearly in all state buildings and places. Non-state ones use them whether for the fear of consequences of not doing or for utilizing the probable benefits.”
بعد از گشتنِ کامل بازار، من بدلیل کاری که در خانه داشتم باید برمیگشتم. آنها را با تهرانِ شلوغ و پرسر و صدا تنها گذاشتم و به خانه آمدم. به هر کدام کارت مترو و اتوبوس و به ژلکو یک سیم کارت ایرانسل داده بودم تا در ارتباط باشیم. مشابه اینکار را میزبان مهربانمان در مجارستان- اِدیت- برای ما انجام داده بود و این بخشِ میزبانی را در اصل از او یاد گرفته بودم. در بازار، یک نوشیدنیِ به قول خودشان عجیب و غریب امتحان کرده بودند. از شکل و شمایل و مزه اش که با هیجان تعریف میکردند معلوم شد خاک شیر خورده اند. بعداً عکسش را هم نشانمان دادند.
After touring around the whole bazaar, I had to return home for a personal thing and left them alone with crowded and noisy Tehran. I gave them each a metro/bus prepaid card and an Iranian SIM card to Željko to be in touch. Similar favour we had been offered by our kind host in Hungary -Edith- and I had learned it in fact from her. In bazaar, they had tried a strange drink (as they called it). The way they explained its appearance and taste, it was Khak-e-Shir (small round, brown flower seeds in water plus sugar). They showed us photos of it later.
ژلکو میگفت پدرش اهل صربستان است ولی خودش در ماریبورِ اسلوونی متولد و بزرگ شده است. در منطقه بالکان، این روابط فامیلی قر و قاطی عادی است. 47 ساله است و آنیتا یکسال از او بزرگتر. 4 سال پیش در حالیکه هر دو متاهل بوده اند باهم آشنا شده، از همسران قبلی شان جدا شده و هر کدام با دو بچه، زندگی جدیدی را باهم و با چهار بچه شروع کرده اند. از نظر ما که به هم می آمدند. هر چند علاقمند بودیم جزئیات بیشتری را از این ماجراجویی زناشوئی بدانیم ولی از فضولی زیاد خودداری کردیم. انگلیسیِ ژلکو در حد متوسط بود. آنیتا تقریباً اصلاً انگلیسی نمیداند ولی کمی آلمانی میدانست که در دوران مدرسه یاد گرفته بود و با همان، تا حدودی باهم ارتباط برقرار میکردیم؛ البته ژلکو تقریباً همه صحبتهایمان را همزمان برایش ترجمه میکرد. مثل خودم در سفر اخیر به اتریش و مجارستان ژلکو هم، از سیر تا پیاز اطلاعاتِ مربوط به ایران را در زونکن بزرگی جمع کرده بود.
Željko said his father is from Serbia but he himself was born and grew up in Maribor (Slovenia). In Balkan region this type of mixed family relations is normal. He is 47 and Anita is one year older. Four years ago when they were both married to other people, they happened to know each other, separated from their ex-spouses with 2 children each and started a new life together with 4 children. For us, they suit each other. Although we liked to know more details of their adventurous marriage, but stopped being nosy more. Željko’s English was average. Anita almost didn’t speak at all but knew some German from school with which we could communicate somehow. Of course, Željko translated nearly all our conversations for her. Like me in our recent trip to Austria and Hungary, Željko had collected all information about Iran in a big file.
روز دوم که جمعه بود، میخواستند برجهای آزادی و میلاد را ببینند. من باز نمی توانستم آنها را همراهی کنم. صبح رفتند و شب با کلی گفتنی و نشان دادنی برگشتند. صبح را به آزادی و شب را به میلاد اختصاص داده، به بالای هر دو برج رفته و نمای تهران را از بالای آنها تماشا کرده بودند. از مهربانی و کنجکاوی ایرانیها میگفتند و اینکه در کشور آنها از این خبرها نیست و مردم بی تفاوت از کنار توریستها میگذرند.
Second day (Friday) they wanted to visit Azadi and Milad towers. Again I couldn’t accompany them. They left in the morning and returned in the evening with a lot to say and show. They had allocated the whole morning for Azadi and the afternoon for Milad, had gone to top of both and watched Tehran panorama from top of both. They said of kindness and curiosity of Iranians and that it’s not like that in their country because people pass tourists by indifferently.
صبحِ روزِ سوم، عازم شمال شدند. با اینکه من برای رزرو بلیط اتوبوسِ وی آی پی به مقصد نوشهر به چندین شرکت مسافربری زنگ زده و در نهایت اسم و تلفن یکی از آنها را به ژلکو داده بودم تا در ترمینال آزادی به زحمت نیفتند و مستقیم به سراغ آنها بروند، ولی طبق تعریف خودشان، به محض رسیدن به ترمینال یک نفر دستشان را گرفته و خیلی راحت سوار اتوبوسِ وی آی پی شرکت خودش کرده بود.
Third day in the morning they left to Caspian Sea. Although I had called several bus companies to reserve VIP bus tickets for Noshahr and had given the names and telephone numbers of those companies to them so that they can easily find them in the terminal but as they said later, when they had arrived in the terminal a guy had taken their hands and guided them to his own VIP bus. As simple as that!
میزبانشان در شمال، دختر جوانی بود بنام مریم که با او هم در سایت کوچ سرفینگ آشنا شده بودند. به صفحه ا ش در سایت سر زدم. ظاهرا تازه عضو شده ولی علاقمند به معاشرت با خارجی هاست. از عکسها و تعریفهایشان معلوم بود او و شوهرش برایشان سنگ تمام گذاشته و با انواع و اقسام پذیراییهای ایرانی به آنها رسیده بودند.
Their host in Caspian Sea region was a young girl named Mayam who lived in Chalous and whom they’d made friend via couchsurfing website. I visited her page in the website. She has apparently newly joined the website but is interested in communicating with foreigners. From their photos and explanations, it was obvious that she and her husband had done their best for them; serving them with different sorts of Iranian drinks, foods and refreshments.
آنیتا در ساحل دریای خزر، آبتنی به سبک زنان ایرانی را با همه تجهیزات لازم یعنی روسری، مانتو و شلوار و فقط بدون کفش و جوراب تجربه کرده بود. در شمال آلوچه خورده بودند. قبلاً نخورده بودند و برایشان ناآشنا بود. ژلکو میگفت: «ترشترین چیزی بود که در عمرم خورده ام و دیگر هم نخواهم خورد».
On the beaches of Caspian Sea, Anita had tried Iranian-style seaside bathing with all necessary equipment including scarf, mantle, trousers and only without shoes and socks. They had tried plums in Chalous; something quite unfamiliar for them and which they never ate before. Željko said: “It was the sourest thing I’ve ever eaten and will never try it again.”
وقتی از شمال برگشتند، از ژلکو پرسیدم احساست چیست؟ گفت: «فعلاً ترسیده ام». از طرز رانندگی دیوانه وار راننده اتوبوس چالوس- تهران ترسیده بود. میگفت: « تعجب میکردم از اینکه کسی اعتراض نمیکرد ». کلاً از مدل رانندگی ایرانیها سر در نمی آورد. میگفت در شمال، دوست مریم که رانندگی میکرد با اینکه میدید یک نفر پیاده از جلو ماشین رد میشد باز هم ترمز نمیکرد و گاز میداد. این موضوع را چند سال پیش، از یک توریست انگلیسی نیز شنیده بودم. او میگفت: «چرا وقتی از روی خط عابر پیاده هم رد میشوی، راننده ها باز گاز میدهند؟». برای ژلکو، کمی از جنون ماشین در ایران گفتم و اینکه با اینهمه تصادف و تلافات که هر روز همه از آنها با خبر میشوند باز به این جنون ادامه میدهند و نه شهروندان و نه دولت خیال ندارند به این موضوع رسیدگی کنند. ظاهراً از نظر آنها، زندگی همین است!
When they returned from Caspian Sea I asked Željko about his feelings. He said: “At the moment I feel frightened.” The reason was dangerous driving style of Chalous-Tehran bus driver. He said: “I was surprised that nobody protested.” He couldn’t understand Iranians’ driving model. He said Maryam’s friend in Chalous was driving and although could see a pedestrian crossing the street in front of the car, he just pushed on the acceleration pedal not the brake. Similar thing I heard from a British tourist few years ago. He told me: “Why they still push on the accelerator even when you are on the pedestrian lines?” I explained to Željko a little about the driving madness in Iran and that regardless of all these accidents and casualties of which everyone is informed every day, they still go on with this madness and neither citizens nor the government is going to find a cure for it. They apparently think that this is life!
آنیتا از شمال با انگشت پای مصدوم برگشته بود. از ترمینال به بیمارستانی در نزدیکی میدان آزادی رفته بودند تا آنرا مداوا کنند. به گفته خودشان کیفیت خدمات و برخورد پرسنل بیمارستان در حد بیست بوده و خیلی راضی بودند. پیش خودم گفتم کاش ما هم خارجی بودیم.
از ژلکو پرسیدم: « میزبانانتان چطور بودند؟». با آب و تاب شروع کرد به تعریف از مهمان نوازی مریم، شوهرش و دوستانشان. گفتم: «No terrorist?!» خندید و مسلسل وار گفت: «No, No, No, No, No, No!» او هم مثل بیشتر خارجیها، از تصویر سیاه ایران در خارج میگفت. تصویری که ایرانی را تروریست، خشونت طلب، عقب مانده و مخالف همه مظاهر تمدن و ایران را جایی خطرناک برای زندگی نشان میدهد. تا آنجائیکه ممکن بود به آنها از تفاوت دولت و ملت در ایران گفتم و اینکه روحیات و سبک زندگی اکثر ایرانیها با اقلیتی که اتفاقاً قدرت را هم در اختیار دارد و با رفتارهایش، عامل ایجاد آن تصویر سیاه است کاملاً متفاوت است. اکثر مردم ایران باسواد و آگاه و به روز هستند، با دنیا ارتباط دارند و اگر حاکمان در زندگی شان دخالت نکنند سبک زندگیشان تفاوت چندانی با دیگر ملل متمدن دنیا ندارد.
کارت پستالهای زیادی از شمال خریده بودند با تصویری از گوشه ای از ایران بر روی هر کدام. من و سمانه پشت کارتها را امضاء کردیم تا با امضاهای دوستان ایرانی دیگرشان به دوستان و آشنایانشان در اسلوونی تقدیم کنند.
Anita returned from Caspian Sea with an injured foot finger. From the bus terminal in Azadi square they had gone directly to a nearby hospital to have it treated. Quality of services and the behaviour of the hospital personnel as they said were great and they were satisfied. I wished we Iranians were foreigners.
I asked Željko: “How were your hosts?” Excitedly he started to talk about hospitality of Maryam, her husband and their friends. I said: “No terrorist?!” He laughed and repeatedly said: “No, No, No, No, No, No!” Like most foreigners, he said about the dark image of Iran abroad introducing Iranians as terrorist, pro-violence, backward and opposite to all symbols of civilization and Iran as a dangerous place to live. As far as possible, I explained them about the difference of people and government in Iran and that mentality and life style of the majority of Iranian people are completely different from those of a minority who accidentally has the power and with its behaviour is the cause of that dark image. Majority of Iranians are informative and modern people, in contact with the outside world and their life style will not be much different from rest of the world if their rulers do not interfere.
They had bought many post cards from Chalous with images of a part of Iran on each. I and Samaneh signed the cards so that with signatures of their other Iranian friends they could send them to friends and relatives in Slovenia.
شبِ همانروز عازم اصفهان بودند. قبل از رفتن، در حال شام خوردن بودیم که زنگ خانه مان به صدا درآمد. خانمِ همسایه بود با یک کاسه بزرگ آش در دستش. فکر کردم نذری است. تشکر کردم و مناسبتش را پرسیدم. گفت: «همینطوری». آشِ خوشگل و خوشبو را به غذاهای روی میز اضافه کردم و داستانش را به مهمانانمان گفتم. ژلکو گفت: «شما ایرانیها ملّت جالبی هستید.». شبی دیگر، هم برای کم کردن زحمت سمانه و هم برای معرفی غذاهای ایرانی به مهمانانمان، از رستوران نزدیک خانه، کشک و بادمجان، کوفته تبریزی و باقلا پلو گرفتم. کوفته برایشان آشنا بود چون در اسلوونی مشابه آنرا با نام «چوفته» دارند. ظاهراًَ سوغاتی ترکهای عثمانی است.
That day in the evening there were leaving to Isfahan. Before departure when we had dinner, our doorbell rang. It was the neighbour lady with a big bowl of Ash (type of Iranian thick soup) in her hands. I thought it was a vowed food (for different occasions-usually religious-Iranian families make Ash or other foods and distribute it to friends and neighbours or even unknown people). I thanked and asked the occasion. She said: “Just like that” which translates “friendship”. I added the beautiful and nice-smelling Ash to the foods on the table and said its story to our guests. Željko said: “You Iranians are interesting people.” Another day not to bother Samaneh and introduce Iranian foods to our guests both, I ordered Kashk-o-Bademjan, Kufteh Tabrizi and Baghala Polo from nearby restaurant. Kufteh was familiar for them as they have a similar version of it in Slovenia named Chufteh. It’s apparently a souvenir of the Ottoman Turks.
از ترمینالِ میدان آرژانتین آنها را راهی اصفهان کردم. ژلکو بخاطر همراهی شان هزار بار تشکر کرد. گفتم: «اینکار برای من لذت بخش است». میخواستند به ترتیب اصفهان، یزد و شیراز را ببینند و به تهران برگردند. در اصفهان که بودند با اس ام اس اوضاع و احوالشان را پرسیدم. جواب آمد: «اینجا بهشت روی زمین است».
I escorted them to bus terminal. Željko thanked me thousand times for accompanying them. I said: “It’s my pleasure.” They wanted to visit Isfahan, Yazd and Shiraz respectively and then return to Tehran. When they were in Isfahan I texted them to know the situation. The answer was: “Here is the paradise on the earth.”
After staying in Isfahan for two days, they had gone to Yazd and spent one night in Orient traditional Hotel. There in Yazd and with my prior arrangement they had met a young friend of mine from Yazd named Amir Mohammad. Amir Mohammad had met them in hotel to help them with information or whatever needed. Željko talked very good of him. He said: “Your friend told us: ‘wherever in Iran you need help, just call my phone!’”. He had liked his chivalrous gesture. They had allocated only one day for Yazd and had visited its mosques and windwards.
After Isfahan, they had enjoyed Yazd too and Shiraz was “So So” for them. In Shiraz they had visited Persepolis and Vakil Bazaar but couldn’t see the other places because of hot weather and had stayed more in hotel. Like me in my travels abroad with an Iranian flag wherever I go, Željko liked to introduce his country in a foreign country. He wore a green T-shirt with a big SLOVENIA on its back. The same T-shirt had caused a Slovenian tourist to recognize him in Persepolis (splendid monument near Shiraz). I was granted one of these T-shirts as present.
در بازگشت از تور اصفهان، یزد و شیراز، تصویری کلی از ایران از نگاه یک زوج توریست دستگیرشان شده بود. ژلکو در همه جا و از همه چیز عکس گرفته بود؛ ظاهر و سبک زندگی مردم، طبیعت، ترافیک، ماشینها و موتورسیکلتها، مغازه ها، ، غذاها و نوشیدنیهای ایرانی، مسجد، ساختمانها، مترو، منوی رستورانها، پیک نیکِ مردم در پارک، پمپ بنزین، تابلوها، اتوبوس، جاده …
Returning from their tour of Isfahan, they had gained An overall image of Iran from the eyes of a tourist couple. Željko had taken photos everywhere and from everything; people’s lifestyle and appearance, nature, cars & motorcycles, road traffic, shops, foods & drinks, mosques, buildings, metro, restaurant menus, picnics in the parks, petrol stations, signs, buses, roads…
Tehran Milad Tower
In Tehran Metro
Tehran Laleh Park
Caspian Sea Road
Caspian Sea Road
Caspian Sea
یکی از چیزهای جالبِ ایران برایشان مهربانی مردم بود. ژلکو میگفت: «در همه جا با خوشرویی با ما برخورد میکردند، سعی میکردند به ما کمک کنند و از سفرمان و علت آن بپرسند. در کشور ما اینطور نیست. کسی به توریستهای خارجی اعتنا نمیکند و این تاسف بار است».
بزرگی ایران نیز برایشان بسیار جالب بود. وقتی مثلاً میگفتم فاصله تهران تا تبریز با اتوبوس 9 ساعت است با شگفتی میگفت کل کشور ما را میتوانی در دو و نیم ساعت طی کنی. موضوع دیگری که بعد از ده روز سفر در ایران فهمیده بودند این بود که در ایران «همه چیز زعفران دارد». در دو روز اول سفرشان که با ما گذشت هنگام صبحانه، نبات را معرفی کرده و زعفرانهای داخلش را نیز به آنها نشان دادیم. بعد از پایان ایران گردی شان، فهمیده بودند که در ایران همه چیز زعفرانی است؛ بستنی زعفرانی، نبات زعفرانی، فالوده زعفرانی، حلوای زعفرانی، کباب زعفرانی، ته دیگ زعفرانی.....
هنگام رفتن، تعدادی از همین خوردنیهای زعفرانی را همراه با چند نان تافتون و سنگک بعنوان سوغاتی به اسلوونی بردند.
با آنیتا و ژلکو، مثل دوستان چندین ساله خداحافظی کردیم. دوست داشتیم بیشتر بمانند ولی ژلکو گفت: «بچه هایمان نان میخواهند. تفریح بس است. باید کار کنیم.». دور برگشتِ دیدارمان احتمالاً یک یا دو سال بعد در کشور آنها خواهد بود. برای مقصد بعدی سفرهایِ خارجی، جای دیگری را نشان کرده بودیم ولی با تجربه اخیر و دعوت دوستان جدیدمان، احتمالاً باز راهی قاره سبز خواهیم شد.
One of the interesting things for them in Iran was kindness of people. Željko said: “They treated us friendly everywhere, tried to help us and asked of our trip and its reason. It’s not so in our country. Nobody cares about foreign tourists and it’s a pity.”
Iran’s large size was also interesting for them. For example when I said it’s about 9 hours by bus from Tehran to Tabriz, surprisingly he said that you can drive in all our country in 2.5 hours. Another thing they had learned after 10 days traveling in Iran was that “everything has saffron” in Iran. During first two days of their trip, we introduced Nabat (rock candy) on the breakfast table and showed pieces of saffron inside it. After finishing their Iran tour, they had found out that everything in Iran has saffron; saffron ice cream, saffron rock candy, saffron paloudeh (sweet beverage containing starch jelly in the form of thin fibers), saffron halva (kind of sweetmeat or sweet paste), saffron kebab, saffron tahdig (burnt part of food adhering to the pan)…
They took some of these saffron flavoured edibles along with some Taftoon and Sangak breads as souvenirs to Slovenia.
We said goodbye to Anita and Željko like years-old friends. We liked them to stay more but Željko said: “Our kids want bread. Entertainment is enough. We should work.” Second round of our meeting will probably take place in 1 or 2 years in their country. As next destination of our foreign trips, we had decided on somewhere else but with the recent experience and Željko & Anita’s invitation, we may travel again to the green continent.
cox yaxci gulux elamisan gonaxlara, inshallah sizda slovonia gedasiz
Bəli Rizvan Xanım
Bu bizim kiçik işlərimizdəndi
Bəli fikrindəyix gələcaxda Sloveni`yə gedax
Sağ ol
Nadir
نادر بابا شدی؟
سلام، کدام رضا؟ مسگری، فتح اله زاده، طاهری....
سلام نادر جان
خیلی روان و شیوا مینویسی
این پذیرایی و مهمون نوازی شما و سمانه خانوم که باعث شناساندن بهتر ایران و ایرانی ( تفاوت ملت و دولت )به توریست ها میشه واقعا ستودنیه.
سلام شیرین جان،
از تمجیدت درباره نوشتنم تشکر میکنم. به نظر من شناساندن فرهنگ واقعی ایرانی به ملتهای دیگر، وظیفه همه ایرانیهاست. من و سمانه نیز تا آنجائیکه برایمان ممکن است این وظیفه را بجا می آوریم.
نادر
سلام نادر جان جالب بود خصوصا" این که خیلی روان و ساده می نویسی. اگر بابا شدی مرا مطلع کن
آقا بهرام عزیز،
ممنون از لطف همیشگی ات نسبت به خودم و نوشتنم. در مورد مطلع کردنت از بابا شدنم، به روی چشم.
دوستدارت،
نادر
سلام نادرجان
مطلبت رو خوندم و یاد یک شعر از فردوسی بزرگ افتادم:
در این خاک زر خیز ایران زمین/ نبودندجز مردمی پاک دین / همه دینشان مردی و داد بود / وزآن کشور آزاد و آباد بود / چو مهر و وفا بود خود کیششان/ گنه بود آزار کس پیششان /...بزرگی به مردی و فرهنگ بود / گدایی در این بوم بر ننگ بود/کجا رفت آن دانش و هوش ما /چه شد مهر میهن فراموش ما... نبود این چنین کشور ودین ما / کجا رفت آیین دیرین ما ؟...از آن روز دشمن بما چیره گشت / که مارا روان و خرد تیره گشت... به یزدان که گر ما خرد داشتیم / کجااین سرانجام بد داشتیم
مشتاق مطالعه سایر مطالب وبلاگت هستم به ویژه پیشنهاد می کنم در مورد تاثیر وقایع مهمی مثل ازدواج و مسافرتها و الان هم انشا... باباشدن بر تغییر و یا ثبات دیدگاهت نسبت به زندگی هم مطالبی رو بنویسی. قربانت مجید
سلام مجید جان،
از اینکه نوشته های ناقابلم بهانه ای میشود که دوستان خوبی مثل تو هر از گاهی چند خطی زیبا برایم بنویسند بسیار خوشحالم. ممنون از لطف همیشگی ات به خودم و وبلاگ. از پیشنهادت هم سپاسگزارم. بله، این اتفاقات زندگی که اشاره کردی، در دیدگاه انسان نسبت به زندگی و انسانها تاثیر میگذارد که من هم مستثنا نیستم.
دوستدارت
نادر
باز هم مثل همیشه قلم شیوای تو،نادر جان، زیبایی این خاطره ی زیبا را دو چندان کرده. و البته خیلی خوشحالم که توریستها از کشور ما، از مهمانوازی ایرانیان خوششون میاد.
سلام گرم من و خانواده را به سمانه خانم برسان. دوستتان دارم.
سلام بر محمد عزیز،
خوشحالم که نوشته اخیر را پسندیده ای. سلامت را به سمانه خواهم رساند. تو هم به همه شازندیها بویژه پدر و مادر گرامی سلام برسان.
دوست تو
نادر
سلام رضا،
پس تو بودی؟ خیلی ممنون که به فکر ما هستی. در دست اقدام است و اگر نهایی شد دوستانمان از جمله تو را با خبر خواهیم کرد.
دوستدارت،
نادر
سلام نادر جان . خیلی جالب بود همشو خوندم .عین یه توریست خارجی واسم جالب و تازه بود. اینطور که رضا میگه مثل اینکه خبر های خوبی در راهه.
اکبر عزیز،
ممنون از محبتت. برای من داشتن دوستان خوبی مثل شما، نهایت خوشبختی است و خوشحالم از اینکه شنیدن خبرهای خوب ما لبخند بر لبانتان می آورد. همانطور که به رضا گفتم «در دست اقدام است و اگر نهایی شد دوستانمان از جمله تو را با خبر خواهیم کرد».
قربانت
نادر
سلام نادر عزیز
امروز دوباره این صفحه رو خوندم. آخه خیلی دلم تنگ شده بود و این صفحه پر از حس خوب
سلام بر ایمان استرالیایی،
خوشحالم که حس خوبی از نوشته ام گرفتی. همان حس را من از این کامنت کوتاه و با احساست گرفتم.
دوست تو
نادر
خیلی جالب بود
بزرگمهر عزیز
از نظرت در وبلاگم سپاسگزارم.
با احترام
نادر
از خواندن مطالبتان بسیار لذت بردم
راستی احساسم می گوید مهمانهایتان حسابی دلبسته ی هم هستند نمی دانم چرا شاید این فقط احساسی است که با دیدن عکسهایشان به من دست داد
موفق و پیروز باشید
سلام سارا،
از اینکه از خواندن مطالبم لذت برده ای خوشحالم.
شاید احساسی که با دیدن عکسهایشان به تو دست داده است درست باشد و آنها «حسابی» دلبسته هم باشند. کسی چه میداند!
نادر
واقعا لذت بردم ...
خوشحالم دوست عزیز و واقعا متشکرم...
خاک شیر
نوشیدنی عجیب و غریب
عالی بود .
بازهم مثل بقیه نوشته هات خیلی روان و قشنگ نوشتی
حیف که عکسها را نتونستم ببینم
عبداله،
بسیار سپاسگزارم از محبتت.
نادر