و بالاخره من هم ازدواج کردم. برای قسمتم اینطور نوشته بودند که به دنبال نیمه زندگی ام باید تا خراسان میرفتم وبه تنهایی او را از پدرش خواستگاری میکردم.
تا همین دو- سه ماه پیش، همچنان محکم روی تِزم یعنی ازدواج نکردن ایستاده بودم ولی گویا این پدیده، به تصمیم و اراده خود آدم نیست و خودش به وقتش سراغت می آید.
Until 2 or 3 months ago I was still standing firm on my “no to marriage” doctrine but it’s apparently not up to you and your will. It finds you on due time.
قرار نبود اینطور شود و یک دوستی ساده اینترنتی به اینجا ختم شود. اولین بار با سمانه در آبان ماه سال 1388 و از طریق یکی از سایتهای اینترنتی آشنا شدم. او یکی از ده ها دختری بود که با آنها در اینترنت و در سایتهای مختلف آشنا میشدم. ساکن مشهد بود و ارتباطمان بیشتر به چت و بعدها تلفن آنهم با فواصل طولانی خلاصه میشد. در آذر ماه سال 1389 برای دیدن خواهرش زهره که ساکن کرج بود به تهران آمد و ما چند ساعتی در بیرون باهم ملاقات کردیم. این دیدار نیز تاثیر چندانی در رابطه مان نداشت و حتی بعد از ملاقاتمان نیز دوستی ام با او تفاوت چندانی با بقیه دوستان مونث اینترنتی ام نداشت تا اینکه اتفاقی افتاد.
We didn’t plan it and a simple internet friendship was not to end this way. I met Samaneh for the first time in November 2009 in one of the friendship websites. She was one of tens of girls I met in internet. She lived in Mashhad (eastern Iran) and we mostly chatted and sometimes talked on telephone. In December 2010 she came to Tehran to visit her elder sister who lived in nearby city Karaj and we met each other in the outside for few hours. But this meeting had not a considerable effect on our friendship either and after that, my friendship with her was not so different frommy other female friends until something happened.
در تیر ماه سال 1390 و به قصد دیدار از دوستان ترکیه ای ام آلپ و ارجمند عازم ترکیه بودم. طی صحبتهایمان هر دو اظهار علاقه کردیم که باهم به این سفر برویم. به میزبانان ترکیه ای ام که اطلاع دادم گفتند: « از طرف تو خوشحال میشویم ».
To visit my friends Alp and Ercüment, I was traveling to Turkey on July 2011. During our chats, we agreed to go together. When I informed my Turk hosts they answered: “We’ll be happy on your behalf”.
طبق برنامه در 20 تیر 1390 سمانه از مشهد به تهران آمد و باهم به استانبول پرواز کردیم. صرف نظر از نقش و تاثیر او، آن سفر بهترین سفر خارجی من تاکنون بود که شرح کامل آن در آینده در وبلاگ خواهد آمد. در بازگشت از ترکیه، نه من و نه سمانه نسبت به هم دیگر آن آدمهای سابق نبودیم.
As scheduled, Samaneh came to Tehran and we flied to Istanbul on 11 July 2011. Regardless of her role and impact, it was the best foreign trip of mine ever. Returning from Turkey, neither Samaneh nor me were the same people towards each other.
در استانبول، دوستم ارجمند در خانه اش و در صحنه ای که سمانه غایب بود از من پرسید: « با سمانه برای آینده برنامه ای دارید؟ ». لبخند زدم؛ چون خودم خیلی دوست داشتم جواب سوالش را بدانم. گفتم: « راستش قبل از آمدن به استانبول رابطه مان یک دوستی ساده بود نه بیشتر ولی اینجا چیزهای غریبی حس میکنم. مثل اینکه در آب و نان ترکیه چیزهایی قاطی کرده اند که این احساسات را باعث میشود». نمیدانم از کجا و چگونه شروع شد. بی مقدمه و ناخود آگاه حس خوبی نسبت به او داشتم و سیگنالهای مشابهی نیز از او دریافت میکردم که روز به روز بیشتر میشد. همان روز بازگشتمان از سفر، سمانه به مشهد رفت ولی رابطه مان دیگر یک دوستی ساده نبود. تقریباً هر روز با تلفن صحبت میکردیم و همه ظواهر نشان میداد دوستی مان به سمتی پیش میرفت که درختان حماسی در آن پیدا بود. در اوائل مهر ماه برای دیدنش به مشهد رفتم و چهار روز را در هتل فریدِ خیابان احمد آباد گذراندم. علاوه بر او سه تا از دوستان هم دانشگاهی مشهدیم را بعد از سالها دیدم. همه آن چهار روز سمانه از لحظه ورودم به ایستگاه راه آهن تا ترک مشهد از فرودگاه با من بود.
In Istanbul, in Ercüment’s house and in a scene away from Samaneh he asked me: “Do you have any plan for future with Samaneh?” I smiled because I wished I would know the answer for the question. I said: “Before coming to Istanbul it was only a simple friendship but I feel strange here. There must be something added to your bread and water”. I don’t know how and since when it began. Unwantedly and without introduction I started to have a good feeling towards her and receive similar signals from her; increasing day by day. Samaneh left to Mashhad after returning to Iran but our relationship was not the previous one anymore. We talked on telephone nearly every day and it was clear that it was heading to a nice end. In late September I traveled to Mashhad to see her and spent four days there in Hotel Farid. Apart from her, I could meet three of my old university friends after a long time. Samaneh was with me during all those four days; from arrival in the railway station until departure from airport.
حتی بعد از این دیدار نیز صحبتی از ازدواج به میان نیامد ولی ناگفته هر دو از احساسات درونی همدیگر نسبت به هم با خبر بودیم.
Even after this visit we didn’t talk about marriage but could easily know of our mutual inner feelings.
در آذر ماه دیگر به نتیجه ای که قرار بود برسیم رسیده بودیم و من لازم بود برای معرفی خودم به خانواده سمانه بویژه پدرش دوباره راهی مشهد میشدم. میگویند اسم این کار خواستگاری است ولی برای من تنها یک معرفی ساده بود و اصلاً هم اهمیتی نداشت خانواده سمانه، خانواده خودم یا دیگران در این باره چه فکر میکردند. روز 13 دِی ماه به تنهایی و برای سفری دو روزه عازم مشهد شدم. باز میگویند این قبیل بازدید یا معرفی ها نه به تنهایی بلکه حتماً باید به همراهی پدر و مادر انجام شود حتی اگر پسر مذکور سی و هفت سال سن داشته باشد. این همراهیِ پدر و مادر، ظاهراً چند معنی دارد. هم اینکه آنها، دختر و خانواده اش را میبینند تا درباره پسندیدن یا نپسندیدنشان برای «بچه» شان تصمیم بگیرند و هم اینکه چون ازدواج از قرار معلوم نه پیوند دو فرد که پیوند دو خانواده است بنابراین دیدار دو خانواده با همدیگر و حصول توافق بین آنها بسیار مهم است. ولی من به هیچکدام از این رسومات و اعتقادات بَدَوی اعتقاد نداشته و ندارم. سمانه در جوابِ سوالِ اعضای خانواده که « چرا تنها میخواهد بیاید؟ » دلایلی از قبیل « دوری راه » یا « سردی هوا » را بهانه کرده بود ولی علّت اصلی این بود که از نظر من به دیدار دو خانواده و پسندیده شدن یا نشدن سمانه از طرف پدر و مادر من نیازی نبود. ولی همه اعضای خانواده را در جریان ما وقع قرار داده بودم.
In December, we had come to the conclusion we were supposed to reach and I needed to go to Mashhad again to introduce myself to Samaneh’s family specially to her father.This is normally called proposal but for me it was only a simple introduction and I didn’t care what my family or Samaneh’s or others thought about it. On 03 January 2011 I traveled alone to Mashahad. Again it’s believed that this kind of introductions or visits should definitly be done with parents-not alone-even if the boy is 37 years old. Parent’s accompanying the boy has apparently several meanings. They can see the girl and her family to decide if they deserve their “child” and also as the marriage is not a bond between two independent people but between two families, therefore two families’ meeting is very important. But I’ve never cared and believed in these Bedouin traditions and thoughts. Questioned by the family and friends as “why is he coming alone?”, Samaneh's excuse was “long distance” or “cold weather” but the main reason was that there was no need for two families’ meeting neither for my parent’s judgment about Samaneh. I informed, however, all my family members about the trip.
ساعت هشتِ شب موعود با دسته گل و شیرینیِ تبریزی، خودم را در خانه پدری سمانه در خیابان آزادشهر مشهد روبروی همه خانواده سمانه یافتم.سمانه هم در بینشان بود و اِسترس از سر و رویش میبارید. رفتار و برخوردشان بسیار محترمانه بود. بعد از سلام و علیک، من را با پدر و برادر بزرگتر تنها گذاشتند. برادرش از کار و بارم پرسید. گفتم: « دو تا کار دارم و در جستجوی سوّمی هستم ». پدر، دنیا دیده به نظر میرسید و کاملاً مسلط به مصاحبه با جوانکی که میخواست بادخترش زندگی کند. من برخلاف انتظارِ خودم و با اینکه پیشاپیش از خود خیلی مطمئن بودم و فکر میکردم چنین جلسه ای برایم به سادگی آب خوردن خواهد بود، در ابتدا و با محاصره شدنم توسط پدر، مادر، برادران، شوهر خواهر و خواهران سمانه کمی دستپاچه شدم ولی رفته رفته به خودم مسلط شدم و به گواهی سمانه که بعد از گرفتن دسته گل از دست من، ناپدید شد توانستم خودم را به خوبی پرزِنته کنم.
On the agreed day at 8 o’clock in the evening, with a bouquet of flowers and my hometown sweets I found myself in Samaneh’s home in Mashhad in front of all her family. She was among them and it was not difficult to spot stress on her face. Their behavior and attitude was very respectful. After exchanging greetings, they left me alone with father and the eldest brother. The brother asked of my job. I said: “I have two jobs and am looking for the third one”. The father looked very experienced and quite skillful in interviewing a young lad who was going to marry her daughter. Surprised at myself and opposite to what I thought about managing such a visit, I was a little embarrassed at first after been surrounded by Samaneh’s father, mother, brothers, sisters and brother-in-law but succeeded to control myself and as Samaneh confirmed later(she disappeared after I handed her the flowers), I presented myself in a good way.
طرف اصلی من پدرش بود. اسمش اکبر آقا است ولی بسته به نسبت، آقاجان یا حاج آقا صدایش میکنند. من اوّلی را ترجیح میدهم چون هم همان است که با آن پدر خودم راصدا میکنم و هم یادآور روابط پدر و پسری قدیم.دوّمی را در مورد هیچکس استفاده نمیکنم. تیپش نمونه اصلِ مردان سنتی ایرانی است با سری بی مو و سبیلی کلفت. لهجه ای داشت که شبیه مشهدیها نبود ولی با مزه صحبت میکرد. با اینکه نهایت ادب را رعایت میکرد ولی با مهارت از موضع بالاتر سخن میگفتطوریکه گویا به مخاطب جوانش موقعیتش را یادآور شود. در تمام طول صحبت، من از ارزیابیش نسبت به خودم سر در نیاوردم؛ اینکه بالاخره آیا من را پسندیده است یا نه. رفتار و صحبتش بسیار محترمانه بود. به هیچوجه سوالهای شخصی که من اصلاً خوشم نمیاید نپرسید. دوست آلمانی ام وُلفگانگ میگوید در اولین جلسه اش با پدر دختری که بعدها همسرش شد، پدر دختر مستقیماً رفته بود سر اصل مطلب و پرسیده بود: « چقدر درآمد داری؟ ». پیرو حساسیت همه مردان نسبت به صحبت درباره حقوق و درآمد، منهم از این نوع سوالات خوشم نمیاید و به هر کس که در این باره سوال کند یک مثل اروپائی را بازگو میکنم که سالها پیش از خانمی شنیدم که درباره سنش از او پرسیدم: « از خانمها درباره سنشان نپرس، از آقایان در مورد درآمدشان ».
My main opponent in the conversation was her father. His name is Akbar but depending on the relation he’s called “Aghajan” (a traditional title for father meaning dear Sir) or “Haj Agha” (A Sir who has made a pilgrimage to Mecca). I prefer the first one because it’s the same as I used for my own father, reminding of old father-son relations. The second one I never use for anyone. His appearance was that of a typical traditional Iranian man with bald head and a thick moustache. The accent was not similar to Mashhadi but was cute. Although he was extremely respectful but was skillfully talking down on his young company as if to remind him his position. During whole our conversation, I couldn’t read his mind about me. His was very polite and didn’t ask personal questions at all; the ones I don’t like. My German friend Wolfgang says in the similar meeting with his father-in-law, the old man had directly asked him of his income: “How much do you earn?” Following the sensitivity of all men about questions of salary and income, I don’t like to be asked about them and in reply to anyone poking his/her nose in my financial life, I have a typical answer which is a European proverb and I learned from a lady whom I asked about age: “Never ask women about their age and never ask men about their income”.
یک ساعت از صحبتمان که گذشت احساس کردم وقت رفتن است. از اکبر آقا اجازه خواستم که رفع زحمت کنم. گفت: «کجا؟ شام بمانید ». دعوتش به شام آمرانه و شبیه دستوراتی بود که آنشب به اهل منزل میداد. به نظر میرسید برایش کاملاً عادی است. وقت تجدید چای که میشد، رو به آنسوی اتاقی که ما نشسته بودیم با تحکم میگفت: « چای بیاورید! ».
After about an hour, I thought it was time to go. I asked Samaneh’s father the permission to go. He said: “Where? Stay for dinner.” The invitation was like an order similar to those he gave to his family members that night and seemed quite normal for him. When it was time to renew the teas, turning toward the other side of the room we were sitting in he said in a commanding loud tone: “Bring tea!”
با آن طرز دعوتش به شام، رد کردنش دور از ادب بود؛ ماندم. در کل همگی آدمهای ساده، مهربان و بی غل و غشی به نظر میرسیدند. به اعضای خانواده سمانه که نگاه میکردم هنوز باورم نمیشد که آمده ام در مشهد با خانواده دختر مورد علاقه ام آشنا شوم. به خودم میگفتم: «تبریز کجا! مشهد کجا!».
With the way of his invitation it was impolite not to accept; I stayed. They were all nice and kind people. I could hardly believe that I was in Mashhad much far from my hometown to introduce myself to the family of my beloved girl.
بعد از چایِ بعد از شام، وقت خداحافظی بود. اکبر آقا گفت: «میتوانید شب را نیز همینجا بمانید». تشکر کرده و گفتم: « در هتل میمانم ». قسمت آخر محبتهایشان هنوز مانده بود. برادر کوچکتر سمانه، من را تا هتل رساند.
After after-dinner tea, it was time to go. Akbar Agha said: “You can overnight here if you like”. I thanked and said: “I stay in a hotel”. But it was not the end of their kindness. Samaneh’s little brother drove me to hotel.
بعد از آن، نوبت تحقیقات اکبر آقا درباره من بود. کمی بعد از بازگشت من از مشهد، با همسر و دخترش زهره راهی تبریز شدند تا از نزدیک با خانواده من آشنا شوند. در تبریز غریبه نبودند و چند روز مهمان یکی از همشهریهای ما بودند که دخترِ پسر خاله آقاجانِ سمانه را در زمان تحصیلش در تبریز پسندیده و مثل من مِشَدی شده است. نتیجه دیدار خانواده سمانه و فامیل تبریزیشان با خانواده من مثبت بود. همانشب بعد از رفتن مهمانان با مامان، ملیحه (خواهرم) و ناصر (برادرم) تلفنی صحبت کردم. همگی معتقد بودند « خانواده خیلی خوبی هستند » و از آنها خیلی تعریف کردند هر چند تعریف کردن یا نکردنشان برای من فرقی نمیکرد. با اینحال دیدار دو خانواده در تبریز پایان تحقیقات نبود. اکبر آقا در مسیر بازگشت و بعد از راهی کردن زن و دخترش به مشهد، یکروز بعد از ظهر به همراه یکی از دوستان صمیمی اش که ساکن تهران است به خانه امآمد. فقط چند ساعت قبل از آمدنش بود که تلفنی به من خبر داد و من تنها توانستم کمی خانه را تمیز و مرتب کنم. قبل از آن نیز به مدیر عامل شرکتی که در آن کار میکنم تلفن کرده و درباره من پرسیده بود.
After that, Samaneh’s father started his investigations about me. About a week later he went to Tabriz with his wife and one of the daughters to see my family. They were not strange in my hometown because one of their relatives is married to a man from Tabriz. They’ve married when they were in Tabriz University; the man as lecturer and the woman as student. Two families’ talks were successful and they liked each other but it was not the end of Akbar Agha’s investigation about me.On the way home while his wife and daughter continued their journey to Mashhad he stopped in Tehran to visit me at my home. He came with a close friend who lives in Tehran. They called me only a few hours before and I had time only to clean and order the flat a little. But even before coming to me, he had called my boss in the company to ask about me.
مشابه دیدارمان در مشهد، در خانه ام نیز از اندرونش و نظرش نسبت به خودم خبردار نشدم. همه حرفهایش را در یک جمله خلاصه کرد: «من از شما نه پول میخواهم، نه ماشین میخواهم، نه خانه آنچنانی میخواهم و نه هیچ چیز دیگر. برای من فقط سلامت اخلاقی فرد مهم است.»
Like our meeting in Mashhad, I couldn't get through to his mind to know what he thought of me. He summarized all his words in a sentence: “Look my boy! I want you no money, no luxury car or house or nothing else. The only thing that is important for me is your personality”.
برادرم ناصر به اصرار از من میخواست که من نیز تحقیقاتی درباره سمانه و خانواده اش انجام دهم که یعنی خدای نکرده و زبانمان لال اگر مسئله ای داشتند در تصمیمم تجدید نظر کنم. مثلاً اگر برادر سمانه زمانی زندانی بوده یا خواهرش طلاق گرفته یا جنون دارد یا در محله شان کسی از خانواده آنها خوشش نمیاید سمانه هم باید به چوب آنها بسوزد و من نباید با او ازدواج کنم. در فرهنگ غنی ما ایرانیها، اعمال یک نفر نه تنها در کارنامه خود بلکه در کارنامه همه اعضای خانواده و حتی اقوام و دوستانش نوشته میشود. مثلاً اگر پدر سمانه در تحقیقاتش از خانواده من کشف میکرد که برادرم ناصر قبلاً معتاد بوده، حتی اگر ده سال پیش ترک کرده است باز این موضوع به این معنی میبود که من که کاملاً جدا از ناصر هستم صلاحیت وصلت با دختر او را از دست میدادم. بنابراین ما همیشه باید موظب اعمال و رفتارمان باشیم چون قضاوت درباره آنها نه تنها در زندگی خودمان بلکه در زندگی خانواده و قبیله مان تاثیر دارد.
My brother Naser was insisting me to do similar investigations about Samaneh and her family to avoid probable problems in the future. It means that if for example Samaneh’s brother has been once in jail or is a melancholic or her family is ill-reputed in their region, she should pay the price and I shouldn’t marry her. In our so called rich culture, what someone does is registered not only in his/her own profile but also his/her family’s or even relatives’ and friend’s. For example if Samaneh’s father would discover during his investigations that my brother was drug addicted, even if it was ten years ago, this could mean that I who am completely another independent person would lose the eligibility to marry his daughter. Therefore in an absurd way we should all be careful about our behavior because the judgment about them impacts not only our own life but also that of our family and tribe.
من مثل بسیاری دیگر از فرمولهای ازداواجهای ایرانی به تحقیق اعتقادی ندارم و برخلاف نظر ناصر و مامان، نیازی به آن نداشتم و حتی اگر به طریقی میفهمیدم که مثلا یکی از اعضای خانواده سمانه از نظر معیارهای معمول و مقبول جامعه مشکلی دارد باز در تصمیمم نسبت به ازدواج با او تاثیری نمیگذاشت. از طرف من هیچ تحقیق و پرس و جویی انجام نشد.
Like most other ridiculous formulas of Iranian marriages, I don’t believe in doing investigation and unlike mom and Naser I didn't need it. Even if I would learn, in a way, that for example one of Samaneh’s family members had a problem according to society’s accepted standards, it couldn't change my decision in going ahead with the marriage. I did nothing at all about the investigation.
با سمانه و قبل از آشنایی مستقیم با خانواده اش در مورد بعضی از موضوعات «مهم»از جمله مهریه صحبت کرده بودیم. به او گفته بودم که به این رسم بَدَوی اعتقادی ندارم و در این زمینه بی اندازه مصرّم. خوشبختانه او هم کم و بیش مشابه من فکر میکرد ولی قانع کردن خانواده بویژه پدرش مسئله ای بود که باید انجام میشد. بین خودمان یک شاخه گل را بعنوان مهریه تعیین کردیم.
Before meeting her family I had discussed some so called important issues including “Mehrieh” with Samaneh. Mehrieh is an amount of money to be paid by the groom to the bride at the time of marriage which she can spend as she wishes but nowadays in Iran it’s normally paid when man decides to divorce. I had told her that I don’t believe in this primitive tradition and was very insistent. Fortunately she was looking at the matter more or less in the same way but convincing the family specially her father was an obstacle to be tackled. Only symbolically we ourselves agreed on a rose flower as Mehrieh.
به نظر من مهریه توهین محض است هم به پسر، هم به دختر و هم به خود ازدواج. با همه توجیهاتی که درباره آن بکار میبرند مهریه عین خرید دختر است. همچنانکه هنوز در بعضی جوامع سنتی مثل افغانستان بدون رودربایستی، آشکارا با پرداخت مبلغی دختر را از خانواده اش میخرند. واقعاً جالب و حیرت انگیز است که هنوز هم حتی دختران مثلاً تحصیل کرده جامعه خودمان محکم و با اعتقاد بر سرِ موضوع مهریه می ایستند و بصورت حیثیتی روی آن پافشاری میکنند. توجیه خنده دار همه مدافعان مهریه هم تامین سرمایه ای برای دختر در صورت جدا شدن از همسر خود است. زن اگر واقعاً به دنبال جایگاهی مستقل و حقوقی برابر با مرد در جامعه برای خود است بجای اینکه با مهریه اجازه دهد مثل کالا با او رفتار کنند باید تلاش کند و بجای اینکه همیشه چشم امید به کَرَم پدر، برادر و یا شوهر داشته باشد به خود اتکا کند و در کنار مرد و مثل او در جامعه مفید باشد و نقشی ایفا کند. باز موجب شگفتی و تاسف است که هنوز هم بیشتر زنان ایرانی ارزش خود را با اندازه مهریه و طلاهایشان میسنجند. هر وقت به این موضوع فکر میکنم شعر زیبا و پر معنی پروین اعتصامی یادم می افتد:
برای گردن و دست زن نکو پروین سزاست گوهر دانش نه گوهر الوان
I think Mehrieh is a clear disrespect to the man and woman and to marriage itself. Despite all reasonings, it’s exactly equal to buying a girl as it’s still shamelessly done in some very traditional societies like Afghanistan by paying the agreed amount of money to girl’s father. Its' really interesting and astonishing that even "educated" girls of our own society emphasize firmly on Mehrieh and insist on it as an honour. The ridiculous reasoning of all defenders of Mehrieh is "to consider a financial advantage for the girl in case of getting divorced". If woman really is seeking an independent place in the society for herself equal to men, instead of letting herself to be behaved like a commodity, she should try to be useful and play a role in the society along with men and rely on herself instead of expecting help from father, brother or husband.Again it's a surprising and regrettable reality that still most of Iranian women measure their value by Mehrieh or gold. Thinking of that reminds me of a piece of poetry by Iranian contemporary female poet Parvin Etesami:
Hands and neck of a decent woman
Deserve jewels of knowledge not of colours
از دیگر توافقاتم با سمانه حذف همه فرمولهای مسخره دیگر ازدواج مانند جهیزیه است. قرار شد با امکانات موجودِ خانه من زندگی مشترک را شروع کنیم و در ادامه در صورت لزوم به آنها اضافه کنیم. کادو بازیهای معمول و مرسوم ازدواجها هم ممنوع شد. به مامان و آقاجان خودم خبر دادم که تصمیم گرفته ایم مراسم عقد در روز 16 بهمن در مشهد انجام شود. مامان گفت چون حتماً باید هدیه خوبی مثل سکّه طلا به عروس بدهد و در حال حاضر فراهم کردنش برایش مقدور نیست بهتر است مراسم را تا عید به تعویق بیندازیم. خیالش را راحت کردم و گفتم اگر حتی تا آخر عمرم مجرّد بمانم اجازه نمیدهم این نمایشات مسخره در ازدواج من به اجرا در آید. هر چقدر اصرار کرد قبول نکردم که هدیه ای آنچنانی از طرف او یا آقاجان هنگام عقد به سمانه داده شود. در نهایت تنها قبول کردم هدیه ای تا سقف فقط 100 هزار تومان از طرف آنها به عروسشان داده شود. اگر هم به دلیل احتمالِ سر افکندکیشان به مراسم نمی آمدند مطمئناَ بدون آنها و به تنهایی مراسم را برگزار میکردم. از طرف خانواده سمانه هم قرار بر همین شد.
Of other agreements with Samaneh was avoiding all silly marriage rules like dowry. We decided to start with what I had at home and then to add to it if needed. We forbade all usual gift games. I informed my parents that "we've decided to marry on 5 February 2011 in Mashhad". My mother said: "Since I should give the bride a good present like gold coin and it's not possible for me at the moment it's better to postpone the ceremony for few months". The more she insisted, the more I resisted and in the end I agreed only with a small amount of cash they were to give to their daughter-in-law. Even if they didn't take part in in the ceremony for avoiding probable"humiliation", I would participate alone. Same things were agreed with Samaneh's side.
مثل خیلی چیزهای دیگر، اینروزها هدیه دادن هم در جامعه ما مفهوم واقعی خود را از دست داده است. آدمها به هر دلیلی بجز ابراز محبت و علاقه واقعی به هم هدیه میدهند. روابط تا حدّ نمایش و فیلم پائین آمده است. حتی اگر شده از حیاتی ترین احتیاجات زندگیشان کم میکنند و هدیه ای مثلاً درخور برای مناسبتهای مختلف آماده میکنند تا خدای نکرده دربرابریکدیگر آبرو و اعتبار خیالی شان خدشه دار نشود.
Like many other things, gifting has lost its original meaning in today Iran. People give presents to each other for any reason except real love. Relationships have turned to silly role playing theaters. To preserve their imaginary reputation and credit and for different occasions, they do whatever possible to give each other a so called suitable present; sacrificing sometimes even their own vital needs.
بعد از اینکه تحقیقات اکبر آقا در مورد من تمام شد در مشهد به دخترش چراغ سبز را داده و به او گفته بود: « پسری که با او قصد ازدواج داری از طرف من مورد تائید است » و الباقی امور را به خود سمانه محوّل کرده بود. بدین ترتیب چند روز قبل از 16 بهمن، مامان و آقاجان به تهران نزد من آمدند تا باهم به دیار خراسان برویم. بقیه اعضای خانواده نیز کم و بیش علاقمند بودند همراه ما بیایند که خوشبختانه هر کدام به دلیلی منصرف شدند.
When Akbar Agha's investigations about me were over, he showed the green light to his daughter by saying that: "The man you're going to marry is approved by me" and had left the rest to Samaneh. Thus few days before 5 February, my parents came to my home in Tehran to go together to Mashhad. Others in the family were interested to join us in this trip too but fortunately they cancelled the decisions for different reasons.
سمانه موضوع مهریه را به پدرش اطلاع داده و درباره تصمیممان در مورد آن با او صحبت کرده بود. واکنش اوّلیه اکبر آقا چیزی شبیه شوک بوده ولی بعداً چیزی نگفته و این از نظر سمانه به معنی موافقت بود. ناصر بعد از ملاقات با خانواده سمانه در تبریز تلفنی به من گفت: « این مردی که من دیدم بدون مهریه به تو دختر نمیدهد ». گفتم: « من میگیرم تو می بینی ». راستش خود من هم فکر نمیکردم پدرش به این راحتی با موضوع مهریه کنار بیاید. هر چه باشد این سنّت تحجّر آمیز تا عمق روح و جسم همه ما نفوذ کرده و خلاص شدن از شرّش مخصوصاً برای نسلهایی که با آن بزرگ شده اند راحت نیست. ولی در هر صورت به نظر من برای اصلاح جامعه و انسانی تر کردن روابطِ آدمها دیر یا زود باید این شربت تلخ را نوشید.
Samaneh had talked to his father about Mehrieh and had informed him of our decision about it. His first reaction was something like a big shock but later he didn't object which meant "OK". After meeting him in Tabriz, Naser (my brother) told me: "The man I saw will not accept the deal without Mehrieh". I said: "I'll marry and you'll see". In fact I myself didn't expect her father to get along easily with this important issue. This Bedouin tradition has infused into depth of our souls and getting rid of its mischievous affects specially for generations who have grown up with it, is not easy. But I believe for improving the society and humanizing the relations we should drink this bitter syrup soon or late.
روز 14 بهمن آقاجان، مامان و من با قطار عازم مشهد شدیم. بعد از سالها فرصتی دست داده بود تا با مامان و آقاجان همسفر شوم. خیلی خوش گذشت مخصوصاً با شوخ طبعی ذاتی مامان که آدم را از خنده روده بُر میکند. در قطار مرتب میگفت: «والله ما که سر در نیاوردیم این چه جور عروسی است. نه مهریه دارد نه جهیزیه. نه ما مثلاً بعنوان پدر و مادر داماد، عروس را قبلاً دیده و پسندیده ایم، نه تحقیقی کرده ایم. نه هیچ چیز».
On 13th February, my parents and I were on my wedding journey train toward Mashhad. After many years it was a good opportunity to travel with mom and dad. We had pleasant hours together specially because of mom's delightful witty character. She is always so fun to be around. Inside the train she was all saying: "I can’t understand what sort of a marriage this is. There is no Mehriyyeh and dowry, we haven't seen the bride yet and haven't done any investigation and nothing else."
مامان – آقا جان در قطار تهران- مشهد
Mom –Dad in Tehran-Mashhad train
بعد از چند ساعتی که از حرکت قطار گذشته بود به سمانه زنگ زدم. گوشی را بر نداشت. چند بار دیگر امتحان کردم ولی خبری از او نشد. به گوشیهای خواهرانش سارا و زهره نیز زنگ زدم که آنها نیز جواب ندادند. مامان متوجه نگرانی ام شد و گفت: « به او اس ام اس بفرست و بگو سمانه خانم اگر پشیمان شده ای ما از همینجا برگردیم تهران ».
Few hours after train's departure I called Samaneh but she didn't pick the phone. I tried several more times but without success. I called her sisters Sara and Zohreh too but they didn't answer either. “Maman” noticed my worry and said: "Send her a text and tell her: 'if you've changed your mind we can return to Tehran right now' ".
نیمه شب روز بعد به مشهد رسیدیم و یکراست به منزل پدری سمانه رفتیم. قبلاً تصمیم گرفته بودم به هتل برویم ولی اکبر آقا در جواب استدلالم که « هنوز که فامیل نشده ایم» گفته بود: « از نظر ما دیگر فامیل شده ایم ». خانواده شریکِ زندگیِ آینده ما نه یک اتاق که آپارتمانی دربست را برای اقامت ما در نظر گرفته بودند. اکبر آقا در کنار خانه خودش ساختمانی با 8 واحد آپارتمان ساخته و همه بچه هایش را همانجا دور هم جمع کرده است. یکی از واحدهای خالیِ این ساختمان در طول اقامت سه روزه مان در مشهد اقامتگاه ما بود. در طول این سه روز خانواده سمانه از هیچ لطفی نسبت به ما فروگذار نکردند. علاوه بر آسایشی که در آن آپارتمان داشتیم صبحانه و نهار و شام نیز مهمان میزبانان مهربانمان بودیم. همه اعضای خانواده از پسرها گرفته تا دخترها و عروسها و نوه ها بسیار مودب و متین بودند و رفتارشان نه فقط با ما بلکه با همدیگر نیز در کمال احترام و ادب بود.
We arrived in Mashhad in the midnight and headed directly toward Samaneh's home. I had decided to book a hotel room but to my reasoning that "we are not relatives yet" Samaneh's father had replied: "We believe we are". The family of my future wife had considered not only a room but a full flat as our accommodation. Akbar Agha has recently built four store eight flats building next to his house and has gathered the entire family together in this building. One of the vacant flats was our residence during 3-days stay in Mashhad. They did not withhold any kindness to us during our visit. In addition to having a big comfort there we were served breakfast, lunch and dinner by our kind hosts. All family members were very polite and descent and their behavior was highly respectful not only towards us but towards each other.
روز شنبه 15 بهمن با سمانه برای خرید حلقه به خیابان خسروی مشهد رفتیم. در هوای برفی و سرد آنروزِ مشهد، سمانه حداقل 2000 حلقه را دید تا یک جفت را پسندید و آنها شدند حلقه های نامزدی ما. در فروشگاه بزرگی که حلقه ها را خریدیم قیمت طلا بصورت لحظه ای و روی یک تابلو دیجیتال در حال تغییر بود. مبلغ حلقه ها را پرداخت کردیم ولی آنها را تحویل نگرفتیم چون حلقه من کمی گشاد بود و باید اندازه میشد. یک ساعت بعد که برای گرفتن حلقه ها برگشتیم قیمت طلا روی تابلو 4000 تومان گرانتر شده بود.
On4th February 2011,I and Samaneh went to Khosravi Street in Mashahd to buy rings. In Mashhad's freezing snowy afternoon, Samaneh looked at more than 2000 rings to satisfy with a pair and they became our wedding rings. In the big jewelry shop, gold price was changing momentarily on a digital display. We paid for the golds but were not delivered because my ring was to get resized. About one hour later when we returned to get the rings, the price on the screen was 3 dollars higher.
شب قبل از عقد، مامان و آقاجان روی پاکتهای هدیه ای که مامان در تهران خریده بود هر کدام با خطّ خود تقدیمنامه هایشان را نوشتند.
On the eve of our wedding day, mom and dad wrote their dedications to Samaneh on present envelopes mom had bought in Tehran.
پاکتهای هدیه مامان و آقاجان
Mom & Dad's present envelopes
ساعت 10 صبح روز 16 بهمن 1390 در دفترخانه شماره 24 مشهد واقع در بلوار معلم حاضر شدیم تا آن امضاهای تاریخی را بزنیم. از طرف سمانه، پدر و مادر، سه خواهر، دو برادر، یک شوهر خواهر و یک زن برادر حضور داشتند. از طرف من علاوه بر پدر و مادر، دو دوست نازنین مشهدیم نیز در کنارم بودند.
On 5th February 2011 at 10 o’clock, we gathered in a marriage registry office in Mashhad to put those historical signatures. From bride’s side, her parents, 3 sisters, 2 brothers, a brother-in-law and a sister-in-law and from my side apart from my parents, two dear university friends from Mashhad attended the ceremony.
پیر مرد محضر دار و دستیارش که بعداً دوست مشهدیم امیر گفت پسرش است یک میز آنطرفتر نشسته بودند. امیر میگفت عقد او هم در همین محضر انجام شده و برایش « آمد داشته است » و آرزو کرد برای من هم همینطور باشد. محضر دار مدارک شناسائی من، سمانه و سه شاهد را گرفت و شروع کردند به نوشتن عقد نامه و پر کردن صفحات متعدد دفتر خودشان. من تکّه کاغذی روی میز گذاشتم که در آن میزان مهریه (یک شاخه گل) و حق طلاق برای عروس خانم نوشته شده بود.
The old man in the registry office and his assistant who were father and son (my Mashhadi friend Amir said later) were sitting next to each other. Amir said his wedding had taken place in the same office which was a lucky place for him. He wished the same for me. The registrar asked forID cards for me, Samaneh and three witnesses and started writing the marriage document and filling its pages. I put a piece of paper on the desk in which a rose flower as Mehrieyyeh and divorce right for bride were mentioned to be included in our marriage certificate.
در ادامه قوانین تبعیض آمیزِ علیه زن در جامعه ما، نبود حق طلاق برای زن ظاهراً طبیعی و عادی به نظر میرسد. مردانی هستند که با این برگِ برنده زن را زجر میدهند و با طلاق ندادنش زندگی را به او و خانواده اش زهر میکنند. از همان نخستین روزهایی که زمزمه ازدواج بینمان به وجود آمده بود سمانه صحبت از حق طلاق میکرد. من نه فقط در مورد او بلکه در مورد همه زنان، معتقدم باید این حق را مثل مرد و برابر با او داشته باشند. مگر چه فرقی است بین زن و مرد از این نظر؟ چراباید مرد بتواند هر موقع دوست داشت رابطه را فسخ کند ولی زن نتواند؟
Following the anti-women rules in our society, it seems quite normal for the "second sex" not to have divorce right. There are men who torture the woman by this privilege and make her and her family’s life bitter by refusing to divorce her. Since the very beginning of planning and discussing the marriage, Samaneh was emphasizing on divorce right for herself. I believe not only she but all women should have this right like and equal to men. What's the difference between the two genders in this regard? Why should men be able to withdraw from the relationship whenever they like but women not?
نوبت مهریه که رسید دستیار محضر دار برای اطمینان دو بار پرسید: « مهریه فقط یک شاخه گل؟ ». تائید کردیم.
کار نوشتن عقدنامه و پر کردن فرمها که تمام شد نوبت امضاها رسید. ابتدا پدرانمان، بعد سه نفر شاهد از حضار و در آخر من و سمانه به نوبت امضاهای مربوطه را زدیم.
Coming to Mehriyyeh, old man’s assistant asked again: “Is it only a rose flower?” We confirmed.
After filling the documents and forms, it was time to sign. First our fathers, then three witnesses from the audience and finally I and Samaneh signed the documents.
از پنج دوست مشهدیم که همه یادگار دوران دانشگاه هستند برادران شاملو در قشم بودند و امیر شکوهی فر بدلیل کارش که در سرخس است نتوانست بیاید. ولی مهدی آزاد و امیر رضا کاردانی در محضر حاضر شدند تا شاهد وصلت همکلاسی تُرکشان با همشهریشان باشند.
Of my 5 friends from Mashhad, all of whom I acquainted in the university, two of them were not in Mashhad and one of them was busy with his work. But Mehdi and Reza attended the ceremony to witness their ex-classmate marrying a girl from their hometown.
با امیر رضا کاردانی (راست) و مهدی آزاد
With my friends Mehdi (left) &Reza
بعد از امضاها همگی به اتاق عقد هدایت شدیم و من و سمانه در جایگاه مخصوص نشستیم تا صیغه عقد «جاری» شود. یکدفعه سه نفر محاصره مان کردند که دوتایشان پارچه سفیدی را از دو طرف بالای سرمان گرفته بودند و دیگری به امید شیرین شدن زندگی مشترکمان دو کلّه قند کوچک را به هم میسائید.
After the signature party, we all were guided to the wedding room in which I and Samaneh took the specified seats for groom and bride. We were surrounded by 3 women, two of them taking a white piece of fabric above our heads and the other one rubbing two pieces of sugars to each other symbolically hoping a sweet life for us.
محضردار شروع کرد به خواندن عباراتی به عربی و بعد فارسی که قابل فهمتر بود. شرایط عقد را خواند و از من پرسید: « آیا وکیلم؟ ». گفتم: « بله ». نوبت سمانه شد. همانها را اینبار سه بار برای او نیز خواند و بعد از مرتبه سوّم بود که سمانه گفت: « با اجازه بزرگترها، بله ». در دفعات اوّل و دوّم عروس رفته بود گل یا گلاب بیاورد.
دیگر زن و شوهر شده بودیم. بازار روبوسی و شیرینی به راه افتادو حلقه ها به انگشتها رفت.
Registrar started reading sentences in Arabic and then in Persian, the latter more understandable, in a loud voice. He read the terms and conditions of our wedding and asked my confirmation in a formal tone. The answer was “Yes”. Samaneh was asked the same question but only her answer came after three times of being asked and was a little different: “With permission of elders, yes”. According to traditions, a girl’s immediately answering this important question is not polite.
We were husband and wife then. Kisses and offering sweets began and we exchanged rings.
در میان روبوسی ها پیرمرد محضردار سند ازدواجمان را با تبریک و آرزوی خوشبختی به سمانه داد.
Between the kisses, the old man delivered our wedding document to Samaneh with congratulations and best wishes.
با پدر و مادر سمانه
With Samaneh's parents
آنروز مراسم شامی از طرف پدر سمانه در رستوران «پسران کریم» در بلوار خیام مشهد ترتیب داده شده بود که حدود سی نفر از اقوام نزدیک سمانه و تعدادی از دوستان صمیمی اش به آن دعوت شده بودند. دوستان من مهدی و رضا نیز اینبار با همسرانشان جزو مدعوین بودند.
In the evening Samaneh’s father had organized a dinner party in a well-known restaurant in Mashhad to which about 30 guests including Samaneh’s close relatives and friends had been invited. My friends Mehdi and Reza were among the guests; this time with their wives.
بعد از رستوران، همه اکیپ به منزل پدری سمانه رفتیم و این اتفاق میمون را در جمعی خودمانی جشن گرفتیم.
After the dinner, the whole group moved to my father-in-law’s house and celebrated the memorable event in an informal atmosphere.
دوران نامزدی ما فقط یک روز طول کشید چون طبق برنامه قبلی، فردای روز عقد با قطارِ مشهد - تبریز به سمت تهران حرکت کردیم. من و سمانه در تهران از قطار پیاده شدیم و با مامان و آقاجان به امید دیدار دوباره شان در تعطیلات سال نو در تبریز خداحافظی کردیم.
Our engagement lasted only one day because, as planned before, the day after marriage we left Samaneh’s hometown by Mashhad-Tabriz train. I and Samaneh said goodbye to mom and dad in Tehran hoping to see them again in Tabriz for Iranian New Year holidays and they continued their journey toward Tabriz.
در قطار مشهد – تبریز
In Tabriz-Mashhad train
در قطار مشهد – تبریز
In Tabriz-Mashhad train