با نوروز، از خراسان تا آذرآبادگان



نوروز امسال را در مشهد و تبریز گذراندیم. سال نو را در مشهد تحویل و سیزده اش را در تبریز بدر کردیم.


دوست داشتم نوروز مشهد را ببینم که دیدم. مثل خیلیها، برای من نیز نوروز خودبخود یادآور دوران بچگی است. اهمیتی که بزرگترها به آن می دادند و جنب و جوشی که با نزدیک شدنش میدیدیم به ما نیز منتقل میشد. با رسیدن نورروز به کودکی و آن لحظات زیبا برمیگردم. یاد مامان میافتم که اصرار داشت همه مناسک آنرا بجا آورد. تقریباً یک هفته مانده، خانه تکانی اش شروع میشد و به قول خودش "Ev Tökmək " میکرد. روز عید خانه از تمیزی برق میزد. با وسواس، من و ناصر را لباس نو میپوشاند، با ادکلن معروف 747 اش معطرمان میکرد و خوش پوش و خوشبو روانه خانه مادر بزرگ میشدیم. تا رسیدن به آنجا لباسهای عیدِ بچه های دیگر را بر انداز و با مال خودمان مقایسه میکردیم و درمیافتیم که « ظاهراً امروز روز مهمی است و همه دارند مهمانی میروند». در خانه مادر بزرگ هم همان جو حاکم بود. مهمانان یکی یکی میرسیدند. آنجا کانون عید دیدنی بود.


بزرگتر که شدیم با تجدد و مدرن بازی مشغول شده و از نوروز غافل شدیم. زمانی زیاد به آن اهمیت نمیدادم. آن رویه اکنون برایم عوض شده است. چند سالی است که با آمدن نوروز مثل بچه ها هیجانزده میشوم.  به یاد آنروزها سعی میکنم لباس نو و تمیز بپوشم، به دیدن بزرگتر ها بروم و حق اش را ادا کنم.


همه نوروز از چهارشنبه سوری تا سیزده بدر دوست داشتنی و انسانی است. در چهارشنبه سوری آتش از ارکان زندگی بشر تکریم میشود. خود نوروز همزمان است با آمدن بهار و زنده شدن زمین. حسن ختام این عید قدیمی هم سیزده بدر و روز طبیعت است. خیلیها دیگر فقط نوروز به نوروز همدیگر را میبینند. از این نظر نیز بانی خیر است و حداقل به بهانه اش آدمها به هم نزدیک میشوند.


ما چند روز قبل از عید به مشهد رسیدیم و چهارشنبه سوری را که امسال به خود نوروز چسبیده بود در طرقبه مشهد و در خانه ای ییلاقی رو به دره ای زیبا گذراندیم. طرقبه آن روز ابری و سرد بود و طبق پیش بینی هواشناسی، باران در راه بود.  


 



طرقبه


میزبان سخاوتمندمان همه امکانات لازم را برای آسایش مهمانان پرشمارش فراهم کرده بود؛ از جمله یک راس گوسفند خوش فرم که قرار بود طعمه همان مهمانان شود.


 

گوسفند را پدر سمانه با مهارت، خودش سَر برید، پوست کَند، قطعه قطعه کرد و تحویل داد تا در یک اجاق هیزمی بپزند. 

 

 

 

 



 




گوشت گوسفندِ نگون بخت را بعد از اینکه بخوبی پخت، دور یک سفره دو ردیفه نوش جان کردیم.

 

 





هوا که تاریک شد باران شروع شد. امیدی به برقراری آتش چهارشنبه سوری نبود ولی هاشم آقا برادر بزرگ سمانه با حوصله تمام و زیر همان باران، سه آتش حسابی روشن کرد و همگی به رسم نیاکانمان از روی آنها پریدیم.


فامیلهای مشهدیم هنگام پریدن از آتش میگفتند: «زردی من از تو، سرخی تو از من».


در آذربایجانِ ما دختران هنگام پریدن از آتشِ چهارشنبه آخر سال و برای اینکه بختشان مثل آینه باز شود میگویند:

 "Atıl matıl çarşənbə, Ayna təkin bəxtim açıl carşənbə"

 

 





 

 

نوروزِ مشهد کم و بیش مثل تبریز است. چند روز مانده به عید خیابانها شلوغ و همه در حال خریدند. جنب و جوشِ قبل از تحویل سال تقریباً همان است. سال که تحویل شد مثل همه جا، بزرگترها در اولویتند و بازدیدها از آنها شروع میشود. نوروز حداقل بهانه خوبی است برای اینکه که آدمهایی که در طول سال همدیگر را نمیبینند به هم برسند و دیدار تازه کنند. با وجود گرانیهای اخیر در همه عید دیدنیهای مشهد، پذیرایی و لوازم آن را کامل دیدیم و نشانی از سختی و گرانی نبود.


در تبریز و در زمان کودکی ما، پدر خانواده ای که برای عید دیدنی میرفت به بچه های میزبان عیدی میداد که معمولاً اسکناس نو بود. بزرگترها هم معمولاً با پرسیدن مقدار عیدی جمع شده آنها را بیشتر به این رقابت تشویق میکردند؛ حالا را نمیدانم. سمانه میگفت در مشهد برعکس است و میزبان به بچه های میهمان عیدی میدهد. در بازدید نوروزی از خانه عموی بزرگ سمانه، هنگام خارج شدن، برادر زاده های سمانه از عمویش عیدی گرفتند.


ما تحصیل کرده های امروزی با کتاب و تلویزیون و ماهواره بیشتر با نوروز و چهارشنبه سوری و تاریخ آنها آشنا هستیم ولی همیشه به این فکر میکنم که منبع قدیمیهایی مثل پدر و مادرم و یا حتی مادر بزرگ و پدر بزرگم که آدمهایی ساده و روستایی بودند چه بوده است. آنها تقریباً هیچ ارتباطی با دنیای بیرون نداشته اند با اینحال به نوروز بسیار اهمیت میدادند و مگر در مواقعی که در سالِ بیات کسی را از دست داده بودند آنرا تمام و کمال به جا میاوردند و عزیزش میداشتند. نوروز و اهمیت آن بکر و دست نخورده از نسلهای پیشین به ارث به آنها رسیده بود.


رفته رفته مشهد و مشهدیها را بیشتر میشناسم ولی تا مشهدی شدن هنوز خیلی مانده است. در این سفر لهجه مشهدی بیشتر از قبل توجهم را جلب کرد و با شنیدنش بیشتر و بیشتر از آن لذت میبردم. بزرگترها یعنی پدر و مادر سمانه و همدوره هایشان لهجه زیبایشان را حفظ کرده اند. از شنیدنش سیر نمیشوم. هم نسلان خودمان بویژه تحصیل کرده ها و با کُلاسها فقط آهنگ آنرا حفظ کرده اند و نسل جدید که دیگر تهرونی شده و یا تلاش میکند بشود. مثل بقیه مناطق ایران و طبق یک قانون نانوشته قرار است همه لهجه های فارسی که نشان عقب ماندگی و دهاتی بودن است به لهجه شیرین تهرانی تبدیل شود تا همه باکلاس شوند.


در این سفر بیش از پیش شیفته پدر سمانه شدم. علی اکبر بندار به قول شهریار از نسل آخر خوبان است. اصول اساسی زندگی را بی برو برگرد رعایت میکند. خانواده برایش مهمترین الویت است. مثل یک فرمانده ورزیده، با اعتماد به نفس کامل همه خانواده هم رفته ها و هم هنوز در خانه مانده ها را کنترل و اداره میکند. با هفتاد سال سن آرام و قرار ندارد. هر لحظه در حال انجام کاری است یا دارد برای کاری نقشه میکشد. ریزترین نکات در خانه و خانواده بزرگش زیر ذره بین نگاهش است و همه چیز به او ختم میشود. مهمانان نوروزیش را که در میانشان از معاون سابقِ به قول خودش آستاندار تا کارگر ساده بود به یک شیوه و وزن تحویل میگرفت و با احترام راهیشان میکرد. یکبار در ماشین و با رانندگی خودش، تلفنش زنگ زد. با چنان احترام و اعتباری با طرف مقابل صحبت کرد که مجبور شدم از سمانه هویتش را بپرسم. گفت: «اهل تربت جام است. زمانی کارگر آقاجان بود. حالا به شهر خودش برگشته ولی هنوز باهم در ارتباطند». سال که تحویل شد تلفنش را برداشت و شروع کرد به زنگ زدن و تبریک گفتنِ عید به آنهایی که باید میگفت. معمولاً با صدای بلند، هم تلفن صحبت میکند و هم تلویزیون تماشا میکند. در جواب آنهایی هم که بعضاً جرات میکنند بگویند: «آقاجان ممکن است کمی صدای تلویزیون را کم کنید؟» مودبانه و کشیده جواب میدهد: «چَشم!».


همه چیز این قدیمیها را دوست دارم. اصلاً همه چیزشان بهتر از نسل الان است و اصلاً من هم باید در زمان آنها بدنیا می آمدم و هیچ هم این نسلی را که مارک شورتشان را نشان میدهند نمیدیدم.  


 علی اکبر بندار


در مشهد علاوه بر عید دیدنیهایی که اغلب با پدر و مادر سمانه رفتیم، به دیدن دوستان هم دانشگاهیم امیر رضا کاردانی و مهدی آزاد - همان شاهدان ازدواجم- نیز رفتم. بقیه هم دانشگاهیهای مِشَدی در دسترس نبودند.


با رضا کاردانی و دوستش حسین




با مهدی آزاد



در خانه مهدی آزاد، پسرش شهریار قطعه « جان مریم » را در پیانو با مهارت و دقت تمام برایمان اجرا کرد. مهدی میگفت سه- چهار سال است که کار میکند.



  شهریار

 


روز پنجم عید به تهران آمدیم ولی قسمت دوم تور نوروزیمان هنوز در راه بود که از هشتم فروردین شروع میشد. قطاری که قرار بود ما را از تهران به تبریز ببرد شش تخته بود و در هر کوپه اش شش مسافر به زور کنار هم جا داده شده بودند. کثیفی کوپه ها، دستشویی ها و راهرو ها مثال زدنی بود. در همه جای قطار هم بوی نامربوطی شامه را نوازش میداد.


در دنیایی که شبکه راه آهن یکی از ارکان توسعه هر ملت است سهم کشور ثروتمند ما با تمدن چند هزار ساله اش خط آهنی بی در و پیکر، لَکَنته و با سرعتی لاک پشتی است که مایه خجالت است. قطاری که سوارش شدیم باید 30 سال پیش از رده خارج میشد.


  بعد از یکسال به تبریز رفتم؛ یعنی رفتیم. آخرین بار، عیدِ 1391 بود. فاصله که زیاد شود آدم در شهر خودش هم احساس غربت میکند. این موضوع برای من هم جالب و هم ناراحت کننده بود. اوایلِ آمدنم به تهران، برایم مثل یک مسافرت کوتاه بود. به آینده فکر نمیکردم. بی پولی و اوضاع بهم ریخته اصلاً اجازه نمیداد به این چیزها فکر کنم. بعدها که آن مسائل حل شد متوجه شدم منهم ظاهراً تهرانی شده ام. آن مسافرت کوتاه به درازا کشید و منهم قاطی همزبانانی شدم که معمولاً میگویند: «پدر و مادرم آذریند. من هم البته متوجه میشوم».  بچه هایشان هم در حدّ همین «متوجه شدن»  بلدند و بیشتر از آنهم به زبان و جغرافیای اجدادیشان علاقه ندارند.


با وجود ازدواجم با سمانه ای از آنسوی ایران همیشه فکر میکنم اینجا مهمانم، این اقامت موقت است و در هر حال روزی باید به زادگاه برگشت.


هر خیابان و هر کوچه تبریز خاطره ای برایم دارد که در گذر از آن برای سمانه بازگو میکردم. برای خودم هم یادآوری گذشته جالب بود. در مسجد کبود مثل اینکه همین دیروز بود که توریستهای خارجی را برای دیدنش می بردم. از کنار ورودی بازار صفی در راسته کوچه که گذشتیم پدربزرگم جلو چشمم آمد. باهم می آمدیم به این بازار. در آن، مسجدی بود که پدربزرگ اصرار داشت نماز ظهر را آنجا و به جماعت بخواند. در همان بازار و در نزدیکی آن مسجد، مسجد دیگری بود که میگفت: «سیاسی است» و در آن قدم نمیگذاشت. آذوقه مورد نیاز خانه شان را نیز از همین بازار و با وسواس تمام میخرید. برای انتخاب پنیر دلخواهش به چندین مغازه سر میزد و انواع و اقسام پنیرها را میچِشید تا دلخواهش را بیابد. به همان علت هم، ما خوشمزه ترین پنیرها را در خانه پدر بزرگ میخوردیم. 


روز هشت فروردین به تبریز رسیدیم. شهر هنوز در حال و هوای عید بود. در مدتی که تبریز را ندیده ام شهر بهم ریخته است. جنونِ مدرنیزاسیون به شهر ما نیز رسیده است. همه جا را فرو میریزند تا برجهایی بسازند با بینهایت طبقه و بدون ذره ای حس و حال. مثل بقیه شهرهای ایران، همه تبریز نیز قرار است بشود مرکز خرید یا شاپینگ سِنتِر و چه تفریحی بهتر از وِل گشتن در این مراکز خرید و نگاه کردن به مغازه ها، بِرندها و البته آدمها. این مراکز خرید یک نیاز اساسی ما ایرانیها را خیلی خوب برآورده میکنند و آن نیازِ نگاه کردن به دیگران است. ما فوق العاده به نگاه کردن به همدیگر علاقمندیم طوریکه قدم زدن در جاهای خلوت را دوست نداریم چون کسی نیست تا نگاهش کنیم و با خیره شدن در ظاهر، ماشین، زن و یا شوهر او عطشِ مقایسه خود با دیگران را سیراب کنیم.


در تبریز صحنه های خوب هم دیدیم. تعدادی از خانه های زیبای قدیمی از گزند بولدوزر ها و بساز بفروشها در امان مانده و به موزه تبدیل شده اند. با ملیحه (خواهرم)، شوهرش محمد و پسرشان آراز به دیدن این موزه ها رفتیم و دلمان کمی باز رفت.






    آراز



یکی از همین خانه های زیبا که البته فعلاً موزه نشده، خانه دوست عزیز خودم علی اصغر احمد عربی است. او اخیراً آپارتمانش را فروخته و خانه ای قدیمی با حوض و باغچه در محله شالچیلار تبریز خریده است که وقتی واردش میشوی بدون ماشین زمان به گذشته های دور و زیبا برمیگردی؛ با خاطراتی که در چنین خانه هایی داشتیم.


در سفر تبریز دیدن علی اصغر و حسن رسولی از ضروریات است. از سال 1367 و در دبیرستان دهخدا در خیابان دَوَچی باهم همکلاس شدیم. با وجود جدائیها، همیشه مشترکاتی ما را به هم پیوند داده و اکنون دیگر دوستان هزار ساله محسوب میشویم. 



با حسن رسولی (راست) و علی اصغر احمد عربی و دخترش سارا


دوست دیگری که باید به دیدنش میرفتم، یادگار دوران خدمتِ سربازی مجتبی سرودی بود. با اینکه چند سال از من بزرگتر است هنوز در دوران خوش مجردی به سر میبرد تا اینکه آفتاب قسمتش کِی در آید و او هم جفت شود. یادم میاید در دوره آموزش نظامی که باهم گذراندیم فرمانده گردان در یک سخنرانی گفت: «قدر این دوستیهای دوران خدمت را بدانید چون بعضی از آنها تا آخر عمر ادامه پیدا میکند». دوستی من و مجتبی اینک 12 ساله شده است. امیدوارم تا آخر عمر ادامه داشته باشد.


 با مجتبی سرودی


آنشب با مجتبی خاطرات 12 سال پیش را دوره کردیم. میگفت: «امروز بخاطر آمدن شما از صبح خوشحال بودم». برایمان شامی مفصل با دست پخت مردانه خودش تدارک دیده بود. مثل یک زن کدبانو همه قسمتهای یک شام رسمی را آماده کرده بود.



 

 

بعد از مجتبی، نوبت مهدی صدیق دوست دیگر دوران خدمت بود. از آخرین دیدارمان سالها میگذشت. مهدی از آن بچه های با مزه اصل تبریزی است. او را در وضعیتی پریشان یافتم و درد دلهایش را برای دوست قدیمی اش بازگو کرد. به قیافه اش که نگاه میکردم یاد آسایشگاه نظامی وزارت دفاع در تهران میفتادم که با مهدی و بقیه هم خدمتی ها روزها را شب میکردیم به امید اینکه هر چه زودتر آن دوره مثلاً سخت به پایان برسد. از آن پایان دست نیافتنی ده سال میگذرد. به سر و وضع همدیگر نگاه میکردیم تا تفاوتها را ببینیم. با وجود مصیبتهایی که تعریف کرد زیاد عوض نشده بود.


 با مهدی صدیق


در تبریز، با دوچرخه از میدان «نصف راه» داشتم به طرف رسالت میرفتم که از دور مردی کت و شلواری و کیف به دوش درست در مسیرِ من توجهم را جلب کرد. نزدیکتر که شدم او کنار نرفت. سرعت را کم کردم و خواستم از کنارش بگذرم. راه نداد و برعکس درست جلوی من ایستاد و من هم مجبور شدم ترمز کنم. به قیافه اش که نگاه کردم موضوع را فهمیدم. هم دانشگاهی ام سلیمان زارع بود. لحظاتی هر دو فقط خندیدیم. سلیمان اهل بناب است. در دانشگاه رازی هم رشته ای بودیم و هر دو مهندسی مکانیک میخواندیم. غیر از اینکه کمی پهلوانتر شده است تغییری نکرده و مثل سابق شوخ طبع و صمیمی بود. دوچرخه در دست با او تا چهارراه لاله پیاده رفتم. در دانشگاه آزاد تبریز فوق لیسانس گرفته، در تبریز نیز کار میکند و هنوز ازدواج نکرده است. اوضاعش روبراه است و فقط از محل کارش مینالید که در مورد آن نقشه هایی در سر دارد.


 با سلیمان زارع


یکی از سوژه هایم در نوروز امسال، هفت سینهای چیده شده در مشهد و تبریز بود. خوب است که هنوز جدی گرفته میشود و در روزهای عید در شکل و شمایلهای مختلف در خانه ها، خیابانها و مراکز خرید  برپا میشود. در این شوره زار چاشنی و مزه در زندگیِ بی رمق فعلی ما ایرانیها، سفره هفته سین غنیمت است.


تبریز  موزه قاجار (خانه امیر نظام گروسی)



تبریز  منزل خواهرم ملیحه



 مشهد مرکز خرید آلتون



 مشهد - منزل آقای نظام پور



 مشهد منزل خواهر سمانه (منصوره)



 

 مشهد - منزل زهرا (دوست سمانه)


سیزده بدر را با خانواده پدری و عروس مِشَدیمان به جایی خوش آب و هوا در اطراف شیبلی رفتیم. فرمانده کاروان، خواهرم فریده بود که بدلیل تجربه قبلی واردتر بود. تا رسیدن به آنجا و بدلیل دوری مسیر به او غُر زدیم. ولی مستقر که شدیم و صبحانه ای در دل طبیعت با پنیر تبریزی، بربری روغنی و چایِ داغ ذهنمان را جلا داد شروع کردیم به تعریف و تمجید از آنجا و اینکه «چه جای با صفایی آمده ایم!».  سبزه های نوروزی نیز در آخرین روز حیاتشان روی سقف یا کاپوت ماشینها به سیزده بدر آمده بودند.  

  



 

بعد از ما، آن محل ساکت و خلوت شلوغ شد و اطرافمان پر شد از ماشینها و چادرهای اهالی سیزده بدر. بعضیها با خودشان سر و صدای شهر را به طبیعت نیز آورده بودند. ما ایرانیها از آنجائیکه به ایجاد سر و صدا و رعایت نکردن حقوق دیگران بسیار علاقمندیم هر کجا میرویم این ابزار و هنر را با خود میبَریم. از بعضی از ماشینهای پارک شده صدای گوشخراش موسیقی میامد. اگر از ماشینی هم صدایی درنمیامد صاحبانش جورش را میکشیدند. بعضی از مسافران هم بی سر وصدا در داخل یا بیرون چادر از طبیعت لذت میبردند و مزاحم دیگران هم نبودند.   


 

موقع نهار، کوفته های تبریزیِ محصول آشپزخانه مامان رونمایی و در اجاق هیزمی به حدّ اعلا داغ شد. این کوفته های خوشمزه سالی یکبار قسمت من و سمانه میشود و مامان که میداند من خیلی دوست دارم اگر تبریز برویم حتماً درست میکند.


 

تعطیلات نوروزیِ طولانی امسال برای ما بعد از 17 روز به پایان رسید و تا آخرین لحظه از آنها استفاده کردیم. واقعاً ملت جالبی هستیم.