نوشته زیر در وبلاگ قبلی ام و به تاریخ 07 خرداد 1390 منتشر شده بود که امروز آنرا به این وبلاگ منتقل میکنم:
30 اردیبهشت 1390 روز خاصی برای من بود. خدا پدر و مادر مخترع فیس بوک را بیامرزد. از مدتی قبل تعدادی از دوستان همدوره ای دانشگاه رازی کرمانشاه که من نیز در آن تحصیل کرده ام، در فیس بوک باهم قرار ملاقاتی را تنظیم میکردند تا دوستیهایمان را تازه و خاطره هایمان را زنده کنیم. من در سال 1372 وارد دانشگاه رازی کرمانشاه شدم که مهندسی مکانیک بخوانم ولی تقدیر چنان رقم خورد که با فوق دیپلم دانشگاه را ترک کردم.
متولیان اصلی برنامه تعدادی از بچه های ورودی1372 و 1374بودند مثل حسین براتی (اهل داران - الکترونیک 1372) و مهرداد علیبوری (اهل بهبهان – پتروشیمی1374). حتی قبل از روز واقعه و دیدن دوستان قدیمی از نزدیک، تصور دیدن آنها نیز بعد از این همه سال احساساتی ام میکرد و برای دیدنشان لحظه شماری میکردم. من از طریق احمد شاکری (اهل تهران- مکانیک 1372) باخبر شدم. احمد در ایمیلش نوشته بود به کسانی که دسترسی دارم خبر بدهم. آن موقع در مسافرت بودم ولی به احمد گفتم به محض برگشتن به بچه هایی که با آنها در ارتباط هستم خبر میدهم. به علی بابائی (اهل زنجان – مکانیک 1372) اس ام اس فرستادم که استقبال کرد و قول داد خواهد آمد. به علی نعمتی (اهل آمل – مکانیک 72) بعد از سالها (شاید شش سال) تلفن کردم. از شنیدن صدای آشنایش بعد از سالها ذوق زده شدم و چشمانم پر شد از اشک ذوق و دوستی و احساس. در عالم خیال رفتم به 14-15 سال قبل که در زمین آسفالت خوابگاه فوتبال بازی میکردیم. علی دروازه بان تیم ما بود. من بخاطر یک توپ یا گل سرِ علی داد زدم و علی مات و مبهوت بدون اینکه چیزی بگوید به حسن عبدی بزرگ خاندان نگاه کرد. از داد زدن سرِ علی تا معذرت خواستنم از او چند ثانیه بیشتر طول نکشید و آنروز فوتبال با خنده و خوشی تمام شد ولی آن خاطره در ذهنم ماندگار شد تا حالا. همان علی بود با همان صدا و آنطور که بعدا معلوم شد همان قیافه. گفت: "جمعه میایم". از او خواستم به اکبر محسنیان رفیق گرمابه و گلستانش نیز خبر دهد.
از راست به چپ: علی نعمتی، علی بابائی، نادر پورباقر
در سال 1385 نیز تعدادی از بچه های دانشگاه در تهران دور هم جمع شده بودند که من با اینکه در تهران بودم نتوانستم در آن شرکت کنم شاید هم زیاد جدی نگرفتم. ولی اینبار واقعاً دلم میخواست جمعه زود برسد. ساعت 10 صبح به پارک ملت رفتم. در ورودی درِ اصلی تعدادی جمع شده بودند که حدس زدم خودشان باشند و بودند. همه آشنا بودند ولی اسم خیلی ها را فراموش کرده بودم. بعضی شان من را به اسم صدا میکردند ولی من آنها را نمیشناختم. بیشترشان را حدود 14 سال بود ندیده بودم.
ردیف بالا از راست به چت: مهدی روانخواه، علی گلستانی، علی اسماعیلی، علی بابائی، محمد رضا مسگری، مصطفی جعفر قلی، محمود سروری، سعید کریمی، سعید اشراقی، حجت گلی نسب، حمید باقری، احمد شاکری، محمد فرهنگدوست، رضا فلاح ، محمد علامه، محسن موسوی موحد، مهناز مجیدی (همسر هانی)، مهشید (دختر هانی)، هانی صالحی
ردیف پائین از راست به چپ: محمد حدادی، بهمن تقوی، مهرداد علیبوری، نادر پورباقر، حسین براتی
دیدن تک تکشان خاطره انگیز بود. بعد از روبوسی با تازه وارد، گروه منتظر نفر بعدی میشد. بعضی ها با زن و بچه آمده بودند مثل علی بابایی، علی گلستانی، علی اسماعیلی، حسین براتی، مهدی روانخواه و هانی صالحی. فکر میکردم تنها مجرد جمع من هستم ولی اشتباه میکردم. کیومرث نجفی (معروف به کِیو- اهل کرمانشاه- عمران 1372) باجناقم بود و هنوز مثل خودم پسر بود. هانی (اهل آبادان – پتروشیمی 1373) چقدر بزرگ شده بود! شکمش بیشتر از خودش جلب توجه میکرد. دختر نازی دارد بنام مهشید. چقدر با او فوتبال بازی میکردیم. علاقه خاصی به یکپا دو پا و بازی ریز داشت. یکبار از من شاکی شد که چرا جوری پاس نداده ام که جلو دروازه بتواند کنترل کند و یکپا دوپا بزند در حالیکه من به خیال خودم پاس تیزی داده بودم که با یک نوک پا گل کند. تفاوت فرهنگها حتی در زمین فوتبال! ولی همه آنروزها رفتند، دیگر هم برنمیگردند و همه تبدیل به خاطره شده اند. به قول شهریار "ایندی دِسَک احوالاتدی ناقلدی"
با حسین براتی و خانواده اش
با هانی صالحی و خانواده اش
یک نفر با زنش آمد که نشناختم. اصلاً آشنا هم به نظرم نمیرسید. در اثنای روبوسی از تعجب شاخ درآوردم. علی گلستانی بود. دهانم از تعجب باز مانده بود. شاید علت نشناختنم موهای سفیدش بود که قیافه اش را کاملا عوض کرده بود. فکر نمیکردم من را به یاد داشته باشد. ولی به من که رسید از دیدنم تعجب کرد و چقدر خوشحال بود مثل خود من. از قدیمیها بعضی ورودیهای قبل تر از ما، مثل محمود سرودی (اهل تهران- مکانیک 1371) و مصطفی جعفر قلی (اهل تهران- عمران 1372) آمده بودند. از قیافه هایی که از دید من هیچ عوض نشده بودند حمید باقری (اهل تهران- مکانیک 1373) بود که قیافه دبیرستانی اش تکان نخورده بود. احمد شاکری هم که غیر از شکمش همانی بود که بیاد داشتیم. یار غارش اکبر برزگر غایب بزرگ بود. مهندس رضا مسگری هم با نهایت جسارت مهمانهایش را در خانه پیش شریک زندگیش تنها گذاشته بود چون این برنامه برایش مهمتر بود. از طرف آرش رنجبر (اهل شیراز – مکانیک 1372)، زن و پسرش هیراد اول آمدند و خودش بعدا در قسمت دوم برنامه ظاهر شد. شهین (اهل کرمانشاه – پتروشیمی 1373) و آرش همانجا در دانشگاه باهم ازدواج کردند و بعد از کرمانشاه، تهران و شیراز اکنون دوباره در تهران زندگی میکنند. از دخترها هم تعدادی هر کدام با بچه ای بدست یا در بغل آمده بودند که برایم آشنا نبودند.
از راست به چپ: نادر پورباقر، محمد رضا مسگری، احمد شاکری، علی بابائی، علی نعمتی
ردیف بالا از
راست به چپ: علی نعمتی، سعید کریمی، مصطفی جعفر قلی، بهمن تقوی، احمد
شاکری، کیومرث نجفی، محمد حدادی، مهدی
روانخواه، حجت گلی نسب، حسین براتی، سعید اشراقی، علی گلستانی، علی اسماعیلی، محمد فرهنگدوست
ردیف پائین از راست به چپ: محمد رضا مسگری، نادر
پورباقر،رضا فلاح ، محمد علامه، محسن موسوی موحد، مهرداد علیبوری،
حمید باقری
از کسانی که انتظار دیدنشان را نداشتم حجت گلی نسب (اهل دزفول – الکترونیک 73) بود. او با اینکه بعد از ما تحصیل در دانشگاه رازی را شروع کرد ولی پیشکسوتی بود برای خودش چون قبل از کرمانشاه در شیراز فوق دیپلم گرفته بود. حجت از طریق حسین براتی با خبر شده بود و چه خوب که آمد. با او و علی بابائی خاطرات مشترکی داشتیم که زنده کردیم. از او شماره تلفن هم شهریش محمد تقی یوسف گلّه ( عمران – 1372) را گرفتیم و همانجا من و علی تلفنی با او صحبت کردیم. شنیدن صدایش چقدر خاطره انگیز بود. محمد تقی در این فاصله که ندیده ایمش سه تا بچه اختراع کرده است. (خدایش به داد برسد!)
از راست به چپ: سعید کریمی، بهمن تقوی، حمید باقری، احمد شاکری، حجت گلی نسب
هانی صالحی و علی گلستانی
از سوژه های اصلی جمع حسین براتی بود که با زن و دخترش (دل آرا) از اصفهان آمده بود. استقبال خوبی از حسین شد چون یکی از متولیان مراسم هم او بود. از احوالاتش از طریق ایمیل و تلفن و فیس بوک با خبر بودم. غیر از سر بی مویش تقریبا هیچ فرق نکرده بود. در بدو ورود به دانشگاه (مهر 1372)، حسین یکی از اولین هم اتاقیهای من در اتاق 366 بخش 3 بلوک A در خوابگاه بود.
طبق قرار قبلی تا ساعت 12 در پارک ملت بودیم و بعد کلّ گروه عازم باغچه – رستورانی در منطقه فرحزاد شدیم که محاصره شده بود با درختان سرسبز و زیبا.
من با حجت گلی نسب سوار ماشین "تندر" علی بابایی شدیم. نه من و نه علی، فرحزاد را نمیشناختیم و حجت راهنمای ما شد. او هم فقط آن منطقه را میشناخت و تا پیدا کردن خود باغچه میلاد کار داشتیم. در وسط راه و در اثنای صحبت از همدوره ایها، حجت از اصغر مطلبی (اهل تهران – الکترونیک 1372) گفت که پسر بسیار مودب و محجوبی بود و بخوبی او را بیاد داشتم. گفت با او در ارتباط است و اتفاقا مغازه اش هم در همین فرحزاد است و قرار شد مغازه اصغر را در ورودی فرحزاد نشانمان دهد. من به هیچ وجه باور نمیکردم که خود اصغر را هم آنجا آنهم در روز تعطیل ببینیم. حجت رفت پائین سراغ مغازه و بعد از چند دقیقه دیدم جلو مغازه با اصغر صحبت میکند. هیجانزده رفتم پائین و با او روبوسی و احوالپرسی کردم. همان قیافه، همان ظاهر و همان حجب و حیا. هیچ عوض نشده بود. اسمم یادش رفته بود و خودم را معرفی کردم. در چشم بهم زدنی برگشتیم به همان صمیمیت 14-15 سال قبل. مثل اینکه این همه مدت از هم دور نبوده ایم و همین دیروز بود که در خوابگاه باهم به سلف سرویس میرفتیم و بعد از غذا همدیگر را برای چای به اتاقهایمان دعوت میکردیم. صحنه ای در اتاقِ خودم در خوابگاه جلوی چشمم زنده شد که اصغر در اتاق ما بود و از لهجه غلیط و خنده دار معلم تُرکشان در دبیرستان میگفت. اصغر با اینکه بسیار باهوش و درسخوان بود (به قول امیر شکوهی فر شاگرد اول الکترونیکیها) ولی بعد از فارغ التحصیلی لیسانسش را گذاشته داخل کوزه و آبش را میخورد. در کار دکوراسیون و کابینت است و ظاهرا هم ممنون از زندگی. دعوتمان را قبول کرد و با ما همراه شد.
از راست به چپ: اصغر مطلبی، حجت گلی نسب، مهدی روانخواه، نادر پورباقر ، علی بابائی
باغچه میلاد جای قشنگ و دنجی بود. کل اکیپ نزدیک 30 نفرمیشد طوریکه جا کم آمد. نیمکتهای اضافی پشت سر هم ردیف شد تا همه بتوانیم راحت بنشینیم. حسین براتی شروع کرد به : "ده تومن بده! " . بعد مهرداد علیبوری کاغذ در دست شروع کرد به گرفتن سفارشها. غیر از چلو کوبیده و برگ، آبگوشت هم جزو غذاها بود ولی من استثنائا آنروز آبگوشت نخوردم.
جمع بسیار جالبی بود. به سبک بزرگترها، مجلس به دو قسمت زنانه و مردانه تقسیم شد. به نظر من کاملاً طبیعی و درست است. از ادا و اطوارهای امروزیها در قاطی شدن و خودمانی شدن به سبک فرنگیها خوشم نمی آید. فضای مهمانی دیروز کاملاً کلاسیک بود یعنی دلخواه من. هر چه باشد به قول آرش رنجبر همه ما نسل دهه شصتیم. اگر قرار باشد تغییری هم اتفاق بیفتد باید تدریجا، در طول زمان و خودبخود بوجود بیاید. البته تفاوتهایی در روابطمان نسبت به نسل قبل از ما وجود دارد. مثلا اینروزها در فیس بوک میشود عکس و مشخصات همسران بچه ها را دید و یا در روابط خانوادگی نیز میشود این نوع تفاوتهای مثبت را دید یا احساس کرد. این نوع تغییر در کنار احترام به سنتها و نسلهای قبل به نظر من معقول، خوب و امیدوار کننده است.
از راست به چپ: آترین دختر رضا فلاح، آناهیتا دختر شیرین محتاج، مهشید دختر
هانی صالحی، دلارا دختر حسین براتی
تعدادی از بچه ها که غایب بودند سوژه اصلی صحبت بودند و در بین ورودیهای 1372 بالاتر از همه مجید عبدالهی دامنه قرار داشت. مجید از همان اول معروف خاص و عام بود. کسی نبود که اسم او را بشنود و لبخند نزند. آنروز از شاهکارهای مجید گفتیم. از جمله با دمپایی تا اتوبوسِ سرویس رفتن و ماجرای در آوردن کاپشن در کلاس درس (پیش استاد) و زیرپیراهن زیرش. ظاهرا مثل خیلی چیزهای دیگر یادش رفته بود روی زیر پیراهن چیزی بپوشد. ترمی که با مجید هم اتاق بودم نمونه هایی از شاهکارهایش را خودم شاهد بودم. یکبار قبل از عید نوروز من زودتر از مجید به خانه میرفتم و بدلیل عجله وقت نکردم نانهای خشک داخل سفره را در سطل نان بریزم. به مجید گفتم این کار را بکند چون در غیر اینصورت داخل سفره کپک میزدند. بعد از عید دوباره من زودتر از مجید برگشتم و نانهای داخل سفره را دست نخورده در بدترین وضعیت، کپک زده و بوگرفته دیدم. آنروز جایش واقعاً خالی بود. شاید سهل انگاری از من بود و اگر میگفتم می آمد چون در طول یکسال اخیر برای پایان نامه دوره دکترایش از اصفهان به تهران در حال رفت و آمد است و هر چند وقت یکبار مهمان من.
بعد از ناهار بساط چای و قلیان پهن شد. چای خوردن در آنجا و در آن جو صمیمی چقدر چسبید!
آنروز فرصتی عالی بود برای تازه کردن دوستیهایمان و باخبر شدن از وضعیت کنونی همدیگر. هنوز هم باورم نمیشود که از اولین روز آشناییم با بعضی از بچه ها 18 سال میگذرد. امیدوارم در آینده هم چنین برنامه هایی را ترتیب بدهیم. بعد از چای و قلیان، وقت رفتن بود. بعضی از شهرستانیها مهمان تهرانیها بودند. شماره ها و آدرسها رد و بدل شد به امید روزی و دیداری دیگر.
سلام نادرجان مظلبت را خواندم . از این که در جمع دوستان از من یاد کردید و خاطرات من تونست لبخندی روبه لب بچه ها بیاره خیلی خوشحال شدم و خودم را دربینتان حس کردم. هرچند که برخی از خاطرات ( مثل ماجرای زیرپیراهنی) را هرچه کردم نتونستم به یاد بیارم و فکر کنم یکم غلو شده بود. اما به هرحال چه می شود کرد! دوستان به جای ما اینشا.. به همگی خوش گذشته باشه. امیدوارم هرچه زودتر گرفتاریم روی کار بارساله دکتری کمتر بشه و بتونم با حضور مستمر در فیس بوک حداقل به صورت مجازی توی جمع بچه ها حضور داشته باشم. به هرحال یاد روزهای دانشگاه که می افتم فقط می توانم بگویم: جوانی هم بهاری بود و بگذشت, نمی روند ز یاد من رفیقانپاسخ
سلام خیلی خیلی خوب کار کردید دوباره دورهم جمع شدید من هم تقریبا دو سال پیش تمام معلمهای حتی معلم کلاس اول و بچه های دورهم چمع کردیم اگر حوصله داشتی وبلاگ ارتباطی یکی دیگر دارم نوشتم بخونید هنوز هم انروز برام و همه بسیار خاطره لذت بخش بود خیلی خوشحالم اینکار کردید واقعا ارزش داردپاسخ
http://ertebati.blogfa.com/cat-27.aspx
ضمن وبلاگم به پرشین بلاگ انتقال یافت کمی تنبل کردم هنوز شروعش نکردم
نادر عجب لحظات خوشی بودن.منم عااااشق یه همچین لحظات و دیدن دوستان گذشته ام.ولی دخترا بی ذوق تر از این حرفان