نوشته زیر در وبلاگ قبلی ام و به تاریخ 08 تیر 1389 منتشر شده بود که امروز آنرا به این وبلاگ منتقل میکنم:
چند ماه پیش همکار ارمنی ام ادموند که اهل سفر است از وب سایتی صحبت کرد که با عضو شدن در آن میتوان با آدمهایی از سراسر دنیا آشنا شد که به کشورهای مختلف سفر میکنند و تجاربشان را با دیگر اعضا در میان میگذارند. ولی مهمترین ویژگی این وب سایتcouchsurfing.org) ) این است که میتوانی اعضای سایت را که به ایران سفر میکنند به خانه خود یا خودت را در سفر به کشور آنها به خانه شان دعوت کنی. اعضا، شرایط پذیرایی از مسافر یا مسافران خود را در صفحه خود مینویسند و مسافر با توجه به آن شرایط در مورد قبول دعوت تصمیم میگیرد. دعوت کننده حتی اگر شرایط پذیرایی در خانه اش را نداشته باشد میتواند در بیرون از مهمانش پذیرایی کند، نقاط دیدنی را به او نشان دهد یا در مواردی که لازم است به او کمک کند. سایت، در حقیقت پلی است برای درهم آمیختن فرهنگها و علاقمندانشان با آدمهای هم جنس خود.
Few months ago my colleague and friend Edmond who is a traveler type, said of a website (couchsurfing.com) which is specially for travelers and by registering in it you can know of travelers from all over the world, contact them and exchange ideas and experiences. But the most important thing is that you can invite (couch) members who are in Iran (or are going to be) to your home or to invite yourself (surf) to theirs in your trip to their country. Members fill in their profiles and inform the others of the way they wish to couch based on which the traveler decides about the invitation. You can even invite him/her for a cup of tea, sightseeing or help him with his stay in your country if you can’t or don’t want to offer accommodation. In fact the site is a bridge for cultures and those interested to know people of their own kind.
چند روز پس از صحبتم با ادموند عضو این سایت شدم و در صفحه ام مشخصات و شرایط پذیرایی ام را حداکثر تا دو نفر و برای 2 تا 3 روز نوشتم. در سایت میتوان اعضایی را که طی سفرشان در ایران هستند یا آنهایی را که در آینده به ایران خواهند آمد شناسایی کرد. برای چند نفر که تصمیم داشتند از ایران بازدید کنند پیغام فرستادم. یکیشان پسری بود به نام گابور از مجارستان که آن موقع در فلسطین بود و قرار بود در ادامه سفر، چند هفته ای را در ایران باشد. در جواب پیغامم از من خواسته بود مشخصاتم را در سایت تکمیل کنم تا بتواند در موردش تصمیم بگیرد. این درخواستش ما را خوش نیامد و به اطلاعات صفحه ام دست نزدم. موضوع را تقریبا فراموش کرده بودم که چند روز پیش ایمیلی از همان سایت دریافت کردم که خبر میداد گابور و اعضای ایرانی گروهی که او در آن سایت درست کرده بود قرار بود دو روز بعد در پارک لاله دور هم جمع شوند و با همدیگر بیشتر آشنا شوند. شماره تلفن دو نفر از اعضا (یکی پسر دیگری دختر) هم در ایمیل آمده بود که اگر کسی نمیتوانست بیاید یا با تاخیر می آمد اطلاع دهد. ظاهراً طبق برنامه به ایران آمده بود و علاقمندان دیگری غیر از من نیز داشت. بر اساس تمایل غریزی به جنس لطیف، به دختر که اسمش شادی بود اس ام اس فرستادم و از گردهمایی پرسیدم و اینکه آیا برگزار خواهد شد یا نه. چند دقیقه بعد زنگ زد و گفت: "گابور پیش من است و چون فردا در چند سفارتخانه کار دارد شب باید در تهران بماند. آیا میتواند به خانه شما بیاید؟" خانه شادی در کرج بود و ظاهراً میتوانست و میخواست گابور را مهمان کند ولی چون رفت و آمد از آنجا به تهران سخت و طولانی بود بهتر بود آن شب در تهران اطراق کند.
Few days after talking to Edmond I registered in the website and built a profile welcoming guests up to 2 people and for 2 or 3 days. I left messages for some of the members who were to visit Iran in the near future. One of them was a Hungarian guy named Gabor (Hungarian version of Gabriel or Jabrail in Persian) who was in Palestine at that moment and was due to visit Iran later. In reply, he asked me to complete my profile so that he could make a decision. Tone of his voice didn’t sound good to His Majesty and without adding a word I forgot the matter until a few days ago. There was an e-mail from that website saying that Gabor and his group members in the site gather in Laleh Park for a chat and learning more of each other. There were also 2 phone numbers (1 for a girl the other for a boy) members could use if they’d come late or couldn’t make it to attend the gathering. Gabor had arrived in Iran and had apparently other fans too. Due to an inborn tendency to the fair sex I did text the female number named Shadi asking if the gathering will be on. Few minutes later she called and said: “Gabor is now with me but as he should go to some foreign embassies tomorrow morning he needs to stay in Tehran tonight. Can he come to you?” Shadi lived in Karaj and she could apparently (and liked) accommodate him but it would be so difficult for him to come to Tehran so wanted to spend the night in the horribly big, polluted and crowded metropolis.
با خوشحالی قبول کردم. از شانس خوبم صبح همان روز مامان و ملیحه (خواهرم) که چند روز مهمانم بودند در ادامه ایران گردیشان به اراک و پیش خواهر دیگرم فاطمه رفتند. به شادی گفتم: " من ساعت پنج و نیم به خانه میرسم". آدرس خانه را نیز به او دادم. ساعت پنج و نیم که با دوچرخه به در خانه رسیدم دیدم روی جدول جلوی در باغ نشسته و مجله میخوانَد با کلوچه ای در دستش. از در غلامخانه که وارد باغ شدیم با دیدن قبرستان چشمهایش بازتر شد. در جواب چشمان باز و ابروهای بالا رفته اش گفتم:
"Tehran Welcome to the British Embassy".
“Glad to host him“I said. I was lucky because mum and Maliheh (my sister) who were with me for 3-4 days left to Arak that day to Fatemeh the other sister of mine. I told Shadi: “I’ll be home at 1730” and gave her the address for Gholhak Compound. Arriving at home I saw him sitting in front of the door reading magazine with a cake in his hand. When we entered the compound his eyes widened by seeing the cemetery. In reply to his widened eyes and opened mouth I said: "Welcome to the British Embassy Tehran".
از همان زمانی که تازه شروع کرده بودم به یادگیری جدی انگلیسی (سال 1376) و یواش یواش میتوانستم صحبت کنم، دوست داشتم با هر کسی که ممکن است دانسته هایم را امتحان کنم. دبیر انگلیسی، کارمند قسمت بازرگانی خارجی، دوستی که او هم در حال یادگیری انگلیسی بود و یا هر کسی که میتوانست حریف تمرینی ام باشد و از طریق این زبان با او ارتباط برقرار کنم. ولی اولین گفتگو با یک خارجی طعم دیگری داشت، یک گروه توریست هلندی (6-5 نفره) که در بازار سرپوشیده تبریز میگشتند. با ترس و لرز به مردی که جلوتر از بقیه راه میرفت نزدیک شدم و شروع کردم به صحبت. اسمش پیتر بود. بر خلاف انتظارم بسیار خوش برخورد بود و از صحبت استقبال کرد. از کشورهایی که قبلا رفته بود گفت که فیلیپینش یادم است و نیز از کشور خودش. اینکه هلند برخلاف ایران سرزمینی صاف است و بسیار کوچک. از تیم آژاکس آمستردام گفتم که معروفترین تیمشان است و اینکه کشورشان را سرزمین لاله ها مینامند. این دو، آهنگ "لاله های آمستردام" را به یاد او انداخت که به گفته اش در هلند بسیار معروف است. آژاکس را "آیاکس" تلفظ میکرد. بعدها فهمیدم در هلندی (مثل آلمانی) حرف "J" صدای "ی" میدهد. بعد از خداحافظی با آن گروه هلندی بهترین احساس ممکن را داشتم. پرواز میکردم. برای اولین بار توانسته بودم با یک خارجی آنهم به زبانی که برای یادگرفتنش زحمت بسیار کشیده بودم صحبت کنم. رمان خواندنهای روزانه 30 صفحه ام جواب داده بود. بعد از رها کردن دانشگاه و مهندسی، بیشتر وقتم در خانه و به انگلیسی خواندن و BBC WORLD نگاه کردن میگذشت. نسخه انگلیسی تقریباً همه رمانهای معروف کلاسیک را میشد در کتابخانه ملی تبریز (باغ گلستان) پیدا کرد. اول از همه "ربکا" (دافنه دو موریه) را خواندم که فارسی اش را خوانده بودم. وداع با اسلحه (ارنست همینگوی)، خوشه های خشم (جان اشتاین بک)، سپر بلا (دافنه دو موریه) و چند تای دیگر از یادگارهای آندوره است ضمن اینکه خواندن شاهکارهایی مثل آیوانهو (سر والتر اسکات) و موبی دیک (هرمان ملویل) به صورت آرزو باقی ماند.
From the very first days that I’d decided to learn
English (1997) and could speak a little, I wanted to test my English knowledge
with anyone. English teacher, employee of a commercial section, a
friend who was learning English too or anyone who could be a training opponent for me and whom I could communicate
with via this language. But the first conversation with a foreigner had another
taste. It was a group of Dutch tourists walking in Tabriz covered traditional
bazaar. With fear I approached the man who was walking in front of others and
began to talk. To my surprise he was so nice and
welcomed the conversation. He said of countries he’d visited among which I
remember Philippine, also of his country that unlike Iran is quite flat and
very small. I said of Ajax of Amesterdam which is one of the most famous of
their football teams and that their country is called as “land of tulips”. This
reminded him of “Tulips of Amesterdam” which is a very popular song in
Netherlands. He said Ayax not Ajax. Later I learned that “J” is pronounced “y”
in Dutch (like German). After talking to him I had the best possible feeling. I
was flying. For the first time I had talked to a foreigner via a language for
which I had suffered a lot. It was the fruit of reading novels 30 pages per
day. After leaving college and engineering I spent most of my time at home
reading English and watching BBC WORLD. You could find unabridged copies of
nearly all famous English classics in Tabriz National Library. First of all was
“Rebbeca” which I’d read in Persian before. Later came “A farewell to arms”
(Ernest Hemingway), “Grape of Wrath” (John Steinbeck), “Scape Goat” (Daphne du
Maurier) and some others. Reading masterpieces like “Ivanhoe” (Sir Walter
Scott) and “Moby Dick” (Herman Melville) remained a dream until now.
از آن به بعد سعی میکردم با هر توریستی که در خیابان میدیدم صحبت کنم، دوست شوم و در بیشتر موارد به خانه دعوت کنم. به این طریق دوستانی پیدا کردم از لهستان، فرانسه، انگلیس، ژاپن، چک... قیافه ها، فرهنگها، رفتار ها و زبانهایی را که فقط در کتابها خوانده بودم یا در تلویزیون دیده بودم از نزدیک میدیدم و لمس میکردم. به قول پسر فرانسوی فرانک، رویاهای من به حقیقت پیوسته بود مثل او که با نگاه از بالکن آپارتمان ما به چراغهای روشن تبریز، رویای سفرش را به جاده ابریشم رنگِ واقعیت گرفته میدید.
From then on I tried to talk to any tourist I met on the street, to make friend with them and in most cases invite them home. This way I found friends from Poland, France, UK, Japan, and Check. I could directly see and touch faces, cultures and languages I’d only read in books or had watched on TV. As French tourist Frank said I was living my dreams. Looking on Tabriz bright lights from our balcony, he could see that his dream of traveling the Silk Road had come true too.
با خانواده و فرانک - تبریز 1379 With my family & Frank - Tabriz 2000
With English tourist Denis 2000 با توریست انگلیسی دِنیس - تبریز 1379
خیلی از آن دوستیها با گذشت زمان کم رنگ شد ولی
بعضیها تا امروز نیز ادامه داشته است. مثل فیلیپ و آنا از لهستان که در سال 1379
باهم رفتیم روستای دیدنی کندوان در جنوب تبریز. 2 ماه پیش عکس جدیدی از خودشان
برایم فرستادند که در آن دخترک زیبایی نیز - به نام لِنا - به جمعشان اضافه
شده است.
Most of those friendships faded over time but some has lasted until now. Like Filip and Anna a Polish young couple whom I guided in stony houses in Kandovan (south Tabriz) in 2000. Two months ago they sent me a new photo with a beautiful creature called Lena added to their group.
با آنا و فیلیپ در تبریز - 2000 With Anna & Filip in Tabriz 2000
آنا، فیلپ و لِنا - 2010 Anna, Filip & Lenna 2010
به برکت وجود مامان و ملیحه آنروز خانه تمیز بود و برق میزد. اتفاقی که به ندرت اتفاق میفتد. به تمیزی بی مورد یعنی وقتی به آن نیازی نیست اعتقادی ندارم و آنرا وقت تلف کردن محض میدانم. در تبریز یکی از مشکلاتم با مامان و خواهرانم همین موضوع بود. از نظر آنها همه جا هر لحظه باید تمیز باشد و "تمیزی به وقت نیاز" را شرّ و وِرّی بیش نمیدانند. گابور هم میگفت خانه اش معمولا به این شکل است یعنی جای پا گذاشتن در آن پیدا نمیشود. از سنش (39) جوانتر به نظر میرسید (مثل خودم J - سنم را 29 حدس زد). سبکش تقریبا مثل همه توریستهای حرفه ای بود که قبلا دیده بودم. قانع به ابتدائی ترین امکانات، راحت و آرام. مهمترین چیز برای آنها سفر و دیدن کشورها و آدمهای مختلف است. تا امروز به 122 کشور سفر کرده است. مثل من که با چنین آدمهایی کم و بیش آشنا هستم او هم معلوم بود با افرادی مثل من که از طریق اینترنت با او آشنا میشوند و به خانه دعوتش میکنند آشنا بود و نیازی به توضیحات اولیه برای آشنایی نبود. بعد از اینکه غذای سبکی باهم خوردیم (سوپ یادگار مامان و نان و پنیر و فلفل دلمه ای که خودش آورده بود). گفت تنها دو روز است که وارد ایران شده (از ترکیه) و مستقیما بعد از تبریز به تهران آمده است. این دومین بار است که از ایران دیدن میکند و علاقه ای به شهرهای بزرگ، سر و صدا و دود و دم ندارد بلکه دوست دارد جاهای تاریخی را ببیند. قبل از رسیدن به خانه دختر دیگری به نام منیره به من زنگ زد و خودش را از دوستان گابور معرفی کرد. شماره تلفنم را از شادی گرفته بود. گفت دوست دارد با دوستش، گابور را به شام دعوت کند. تازه داشتم متوجه میشدم که مهمان من چقدر مشتری دارد آنهم از نوع مرغوبش. یکی دو ساعت بعد منیره خبر داد که جلو در غلامخانه منتظر گابور هستند. گابور رفت و چند دقیقه بعد با هر دو آنها برگشت. از آنها خواسته بود بیایند داخل تا در مورد بیرون رفتن بعداً تصمیم بگیرند. پسری 26-27 ساله با منیره بود به نام کاوه. هم سن به نظر میرسیدند و غیر از سن، از نظر شکل و ظاهر نیز به هم میخوردند. باهم خیلی صمیمی و خودمانی بودند طوری که آدم فکر میکرد 2-3 سال است باهم دوستند نگو که فقط 2 یا 3 هفته از آشناییشان میگذشت. منیره گابور را پارسال در بلژیک دیده بود و چند ساعتی را باهم گذرانده بودند. دختر پرانرژی و با استعدادی به نظر میرسید و مثل کاوه برای ادامه تحصیلات عازم ینگه دنیا است.
Mum and Maliheh had cleaned flat and it was shining (seldom happens). Actually I don’t believe in unnecessary cleaning and for me it’s a waste of time. This was one of the problems in Tabriz with mum and sisters. They think everywhere should be clean all the time and for them “clean when needed” is absurd. Gabor said his place is usually the same as mine, you can hardly find a place to put your foot on. He looked younger than his age (39) and was wrong (like most others) in guessing mine (thought I’m 29). His style was like all other professional tourists, quiet, relaxed and satisfied with basic standards. Traveling and seeing new people and countries is their main concern. He’s been in 122 countries so far. He also seemed to be familiar with people of my kind who invite travelers home and there was no need for introductory acquaintance. After a light meal (mum made soup and his own pepper and cheese) he said it was his second day in Iran and after crossing the border (from Turkey) and staying in Tabriz for a day (or not) had arrived in Tehran. It was his second visit to Iran and he had no interest to big cities with too many cars, pollution and traffic and preferred to see the historical places. On the way home a girl named Monireh called me and introduced herself as a friend of Gabor (had got my number from Shadi) and said she and her friend would like to invite Gabor for dinner. I was gradually taking the point. My guest had many customers specially the pleasant ones! In 1 or 2 hours she was in front of the door waiting for Gabor. He went out and came back with Monireh and her boyfriend Kaveh. They looked the same age and their appearance and style fitted each other. They were so friendly with each other as if their relationship is 2 or 3 years old but it was only 2 or 3 weeks. Monireh had met Gabor last year in Belgium and had spent few hours with him. She seemed to be a talented and energetic girl and like Kaveh is leaving to US for study.
ظاهراً همه عازمند. همه به رفتن فکر میکنند. دوستم آرش با خانواده میخواهند بروند استرالیا، همکار سابقم عقیل الان چند هفته ایست که آنجاست و با عکسهایش در کنار پل معروف سیدنی پز میدهد، چند تا از دوستانم در این چند سال رفته اند آمریکا، دوست رشتی ام فرشاد پشت تلفن از رفتن میگوید و از من هم همین را میپرسد: "نمیروی؟". میگویم: "نه، قبلا شاید ولی الان نه". قبلاً که رفتن مد بود (و هست) هر وقت اسم لندن، پاریس، آمستردام و این اواخر کانادا میامد قند در دلم آب میشد و خودم را روزی در خیابانهای آنها و در کنار مَهوَشانشان میدیدم. بعدها که بزرگتر شدم نگاهم به زندگی عوض شد. برای انسان و خودم تعهدی قائل شدم. تعهدی برای کمک به تسکین یا کاهش آلام انسانها و سهیم شدن در بهبود و پیشرفت زندگیشان و برای چنین ماموریتی کجا بهتر از کشور و مردمی که در میانشان زندگی کرده ای و بهتر از همه میشناسیشان؟
Everyone is apparently leaving the country. Everyone is thinking of going nowadays. Arash (a friend from Shiraz) is planning to immigrate to Australia with family, Aghil (ex-colleague) is showing off now in Face Book with his Australia photos, some old friends are in US and Farshad (a friend from Rasht) asks me a familiar question: “Aren’t you going?” I say: “No, could be a past dream but not now”. In old days that “going” was a fashion (and still is), whenever thinking or talking of London, Paris, Amsterdam and recently Canada I used to indulge in colorful dreams seeing myself among their charming girls. Later when I grew up my view of life changed. I established principles for myself and started to believe in a responsibility toward people; an obligation to help reduce their pains and contribute to improve quality of their lives and where better for such a mission than your own country which you know better than anywhere else?
منیره و کاوه پیشنهاد کردند برنامه ای ترتیب دهند برای سفر یکروزه همه اعضای گروه به "تنگه واشی" جایی دیدنی در بیرون تهران (شرق) که من اسمش را نشنیده بودم. گابور استقبال کرد و باهم موضوع آنرا همراه با روز و ساعت سفر، محل ملاقات، وسائل مورد نیاز و غیره به تمام اعضا ایمیل کردند (متاسفانه من در روز موعود باید در سفارت سر کار میبودم و نتوانستم همراهیشان کنم). گابور یک برنامه آشپزی هم در منزل یکی از اعضا گروه ترتیب داده بود که قرار بود در آنروز برای همه آشپزی کند. ظاهراً آشپز قابلی بود.
Monireh and Kaveh suggested an excursion program for all group members to “Tange Vashi” an eye-catching resort outside Tehran (east) which I hadn’t heard of before. Gabor welcomed the idea and together they e-mailed the time, place of gathering and materials needed to all members. (I was unfortunately on duty that day and couldn’t join them). Gabor had also arranged for a cooking program for some other members.
Gabor گابور
طبق قرار قبلی، به دعوت منیره و کاوه به رستورانی شیک (سندباد) در نزدیکی باغ سفارت رفتیم. مشتریهای رستوران از خودش شیکتر بودند. بیشتر میزها به دختران و پسران خوش پوش و معطری تعلق داشت که منظره باهم بودن و خندیدنشان سر و صدای آزاردهنده آن محیط را از یاد میبرد. تا غذاها برسد گابور و من عکسهایی گرفتیم. میزبانها هر دو حسابی گرسنه بودند و غذای کاملی خوردند. گابور غذایی مطابق ذائقه گیاهخوارش سفارش داده بود. من گرسنه نبودم و فقط کمی سیب زمینی با آبجو خوردم. البته غذاهای آن رستورانِ شیک و تر و تمیز هم با ذوق من نمیخواند. آخر کسی که بهترین غذای دلخواهش آبگوشت است با پیتزا و مرغ سوخاری و اسپایسی و سه تکه و چهل تکه و برگرهای رنگارنگ چکار دارد؟
We were invited by Monireh and Kaveh for dinner in a luxurious restaurant near Gholhak Compound (Sindbad). Customers were more gorgeous than restaurant. Most of the tables belonged to handsome and beautiful boys and girls and by looking at them you’d forget (if even for a few minutes) that noisy atmosphere. Before meals served we took some photos. Hosts were really hungry and ordered complete portions, Gabor had a vegetarian meal and mine was only fried potatoes plus an Islamic beer. In this unique country you can find Islamic version of nearly everything.That restaurant’s foods were not to my taste. What’re you supposed to do with pizza, spicy chicken, burger and hot dog when your best favourite food is dizi?
منیره و کاوه، من و گابور را به خانه رساندند و خودشان در باران ناگهانی آنشب گم شدند. فردا صبح زود من باید سر کار میرفتم. گابور هم قرار بود زود ولی بعد از من به چند سفارتخانه برود. برای اینکه صبح آماده شدن و لباس پوشیدنم راحتتر باشد به او گفتم در اتاق خواب بخوابد و خودم در پذیرایی خوابیدم هر چند تا آخرین لحظه ای که خوابم برد با لپ تاپ من مشغول بود.
فردا ظهر که خانه آمدم خانه تمیز بود ظرفهای شب قبل شسته
شده بود و پنیر و فلفل دلمه ای گابور هم در یخچال نبود.
Two love birds took us home and disappeared in that night’s unexpected shower. Next morning I had to go to British School and Gabor was to visit some embassies. To make it easier for myself next morning (I’d leave home earlier) I asked him to sleep in the bedroom and I slept in the living room though he was working with my computer as long as I was awake.
Tomorrow afternoon when I returned home everywhere was clean, dishes washed and Gabor's cheese and pepper in the fridge were gone.
Again unique information of your life. it was interesting. Thanks a million for intruducing that amazing websit. good luck.
سلام نمیدانستم که وب سایت و گروه های وجود دارند چه خوبه با فرهنگ و اداب کشور مختلف اشنا می شوند.
تازه از روسیه برگشتیم کشور بسیار زیبا است مخصوصا تاریخی ....
اقا نادر رفتی دنیا رو گشتی...اما ایرانی بودنتو فراموش نکن داداش.
هم وطن عزیز
از نظرت سپاسگزارم. من در هر سفر خارجی یک پرچم پر رنگ ایران روی کوله پشتی ام دارم که کلمه ایران هم با فونت درشت در وسط آن حک شده است.
با احترام
نادر