نوشته زیر در وبلاگ قبلی ام و به تاریخ 18 اردیبهشت 1389 منتشر شده بود که امروز آنرا به این وبلاگ منتقل میکنم:
شهریور سال 1385 و بعد از کمتر از یکماه که از شروع کارم در سفارت انگلستان گذشته بود به قید قرعه یکی از خانه های دو اتاقه داخل باغ سفارت (باغ قلهک) که مخصوص کارمندان ایرانی است به من داده شد. آن موقع در آپارتمانی دو اتاقه (و غیر قابل مقایسه با خانه جدید) در خیابان سبلان زندگی میکردم و با اینکه تنها دو ماه از اجاره آن میگذشت تصمیم گرفته بودم آنجا را ترک کنم و به فکر اقامتگاه دیگری باشم. صاحبخانه پیرزنی بود که همه حرکات من و مهمانانم را رصد میکرد طوری که بعد از یک مشاجره شدید رکیکترین فحشها را به من داد. علت دعوا هم یکی از دوستانم بود که با دوست دخترش دو ساعتی مهمانم شده بود. از نظر او آن دختر فاحشه و من دلال محبت بودم. البته او کلمات دیگری بکار میبرد. شب همان روزی که کلید خانه داخل باغ سفارت را تحویل گرفتم با دو پتو و چند وسیله ضروری دیگر (حوله و مسواک) نقل مکان کردم. حدود دو ماه تا تحویل خانه آن پیرزن و آوردن کامل وسائلم طول کشید چون باید برای آن خانه مشتری پیدا میکرد. برای خلاصی از او و خانه اش اعتراضی به انواع و اقسام هزینه هایی که به ادعای او باید میپرداختم نکردم. از آمدن به خانه جدید خوشحال بودم. ساکنین قبلی خانه یکی از همکارانم با همسر و پسرش بودند. از نظر خودم و در مقایسه با اقامتگاههای قبلی ام (قبل از خیابان سبلان حدود پنج ماه در پانسیونی در خیابان شیخ هادی بودم) خانه جدید عالی بود هر چند بعدها و از زبان دوستان متاهلم شنیدم که طبق قوانین نانوشته جامعه، برای شروع یک زندگی مشترک در چنین خانه ای، باید همه چیز زیر و رو و نو نوار شود. این را از راهنمائیهای بعضا دلسوزانه شان که در بازدید از خودم و خانه میکردند متوجه میشدم.
خانه را به تدریج مجهز کردم. اول و مهمتر از همه کامپیوتر بود که خریدم. تا آن موقع کامپیوتر برای خودم نداشتم. اینکه هر روز بتوانم ایمیلهایم را بخوانم و سایتهایی را که دوست دارم ببینم زمانی رویا بود مثل تلفن موبایل. بعد نوبت ماهواره بود که برایم از آب و نان هم واجب تر بود. از وقتی کانالهای ماهواره ای جای رادیوها را گرفتند تماشای کانالهای انگلیسی، ترکی، آذری و این اواخر آلمانی جزو بایدها شد. دیدن سبک زندگی مردمان دیگر، اطلاع از وقایع روز دنیا و ارتباط لحظه به لحظه با دنیای بیرون همیشه برایم مهم و حیاتی بوده است. به تدریج وسایل دیگری را نیز که برای یک زندگی مقبول از نظر خودم کافی بود به اسباب خانه اضافه کردم. همیشه و تا جای ممکن از افزودن وسایل زندگی پرهیز کرده و میکنم. دوست دارم وسایلم و در نتیجه وابستگیهایم حداقل باشد. به همین دلیل و تا همین الان در مقابل توصیه و اصرار دوستان و مامان برای خریدن ماشین لباسشوئی مقاومت کرده ام. در این مورد همیشه یاد قهرمان فیلم لئو میفتم که تمام وسایلش برای نقل مکان از این هتل به آن هتل یک ساک کوچک بود. آزاد از همه دلبستگیهای زائد و مزاحم.
اسم این قسمت از باغ قلهک که خانه های کارمندان ایرانی در آن قرار دارد و با دیواری از بقیه باغ جدا شده است غلامخانه است (از چه زمانی نمیدانم). از قدیمیهای سفارت شنیده ام قبلا اینجا کارگران پاکستانی انگلیسیها (که غلام نامیده میشدند) زندگی میکرده اند به همین دلیل و از همان موقع به اینجا غلامخانه میگویند. در ابتدای ورودم به غلامخانه همه 11 واحد آن سکنه داشت که همه غیر از من متاهل بودند. هر واحدی هم که خالی میشد با قرعه کشی یک کارمند دیگر در واحد خالی ساکن میشد و میتوانست تا آخر اشتغالش در سفارت در آنجا بماند ولی رفته رفته و با مشکلاتی که بین ایران و انگلیس بوجود آمد سیاستهای سفارت نیز در این زمینه تغییر کرد طوری که در تابستان 2009 قرارداد اقامت سه ساله ای به ساکنین فعلی تحویل شد که در آن اعلام شد ساکنین میتوانند درخواست کنند اقامتشان تمدید شود ولی ضمانتی برای قبول آن از طرف سفارت وجود ندارد. خانه ها همه یک اندازه و در حدود 50 متر مساحت دارند. به نظر من برای یک نفر بزرگ، برای دو نفر کافی و برای سه نفر کوچک است. خودم هر موقع بیشتر از دو نفر مهمان دارم احساس راحتی نمیکنم.
گربه های غلامخانه
الان در حدود سه سال و نیم است که در غلامخانه زندگی میکنم و خیلی هم احساس راحتی و آسایش میکنم. محیط اینجا کاملا استثنائی است. غیر از باغچه ها، گلها، درختها و فضای بینظیرش، قبرستانی که در ورودی این سمت باغ سفارت (خیابان دولت) قرار دارد و نمای ساختمان اقامتگاه سابق سفیر بریتانیا در داخل محوطه اصلی باغ (که دیگر استفاده نمیشود) به زیبایی آن می افزاید. در قبرستان باغ قلهک 563 نفر از قربانیان جنگهای جهانی اول و دوم از کشورهای مختلف دفن شده اند.
برخلاف انتظار و تصور عمومی، تمام قبرها به انگلیسیها تعلق ندارد و روی سنگ قبرها اسمهایی از کشورهای کانادا، لهستان، عراق، هند و ارمنستان دیده میشود. در داخل کلیسای کوچک داخل قبرستان کتابچه ای کوچک وجود دارد که در آن مشخصات تمام قبرها با ذکر ملیت، رسته، سال کشته شدن و سن قربانی ثبت شده است. بر اساس نوشته های همین کتابچه تعدادی از قبرها قبلا در قبرستانی نزدیک بندرعباس بوده اند که بعدها به این قبرستان منتقل شده اند.
هر سال چند مراسم در قبرستان برگزار میشود که مهمانانی از سفارتهای خارجی در تهران دعوت میشوند. یکی از این مراسمها روز آنزاک (ANZAD DAY) است که هر سال روز 25 آوریل برای گرامیداشت قربانیان جنگ گالیپولی (منطقه ای در ترکیه) در جنگ جهانی اول برگزار میشود. مراسم دیگر "روز یادبود" (Remembrance Day) است که آنهم برای یادبود پایان جنگهای جهانی اول و دوم در روز 11 نوامبر برگزار میشود.
گلهای اهدایی سفارتهای انگلیس، ترکیه، استرالیا و نیوزلند به مناسبت روز آنزاک
افراد بیرون از سفارت معمولا علاقمندند این قبرستان را از نزدیک ببینند ولی تقریبا هیچ اطلاعی در مورد آن ندارند، حتی ساکنین خیابان دولت. آقا ابراهیم مسئول و باغبان قبرستان که خانه اش هم داخل آن است میگوید قبلا در کوچک قبرستان باز بود و همه میتوانستند از آن بازدیدکنند ولی تدریجا دردسرساز شد. ظاهرا بازید کننده ها تمیزی و نظم را رعایت نمیکردند و سفارت تصمیم گرفت از خیر بازید عمومی بگذرد. هر از گاهی زنگ آیفون خانه ام را میزنند و میخواهند قبرستان را ببینند. هر چند اجازه بازدید ندارند ولی معمولا تا دم در میروم تا حداقل بتوانند از همانجا قبرستان را ببینند.
غیر از فضای سبز باغ و غلامخانه، جاذبه دیگر باغ قلهک حیواناتی هستند که در آن زندگی میکنند و جالبترین آنها روباه است. تقریبا همه باغ پر از روباه است. حیواناتی بسیار زیبا، دوست داشتنی و بی آزار که تنها اذیتشان دزدیدن کفش از دم در خانه است. ظاهرا علاقه خاصی به جویدن چرم و پلاستیک کفش دارند. یکبار دمپایی ام را که شب بیرون مانده بود با لبه های جویده شده در وسط باغچه جلو خانه پیدا کردم. یکبار هم دوست و همسایه ام پرویز از من سراغ لنگه کفش خانمش را میگرفت که آنرا هم به همان شکل (ولی غیر قابل استفاده) در باغچه پیدا کردم.
روباههای باغ قلهک
با پرویز در دوره سربازی (1380) آشنا شدم. خیلی زود و بدلیل علاقه شدید هر دومان به یادگیری انگلیسی صمیمی شدیم. تقریبا یکسال و نیم باهم بودیم و بعد که سربازیمان تمام شد من به تبریز رفتم و او به شهر خودش گنبد کاووس. بعدها فهمیدم که به تهران برگشته و کاری پیدا کرده است و بعدتر ها که خودم به تهران آمدم فهمیدم در سفارت انگلیس کار میکند. یکسال بعد از آمدنم به تهران و با معرفی او منهم وارد سفارت انگلیس شدم و بعد از یکماه همسایه دیوار به دیوار همدیگر. البته او دیگر تنها نبود. از همان ابتدای سکونتم در غلامخانه (مثل قبل از آن)، پرویز و خانمش بسیار به من لطف داشته اند و در موارد مختلف مخصوصا با غذاهای خوشمزه باعث شده اند تنهایی را احساس نکنم.
غیر از روباه، باغ پر است از طوطی و مینا. صبحها ارکستری که تشکیل میدهند شنیدن دارد. یکبار پرویز یک طوطی مریض را که نمیتوانست پرواز کند به خانه برد و بعد از خوب شدنش نیز او را نگه داشتند. اسمش را گذاشته بودند اسکندر. یکبار که مسافرت میرفتند اسکندر را با قفسش به من سپرد تا چند روزی از او مراقبت کنم. در قفسش باز بود و همه جای خانه سر میزد. بعضا هم مخصوصا صبحها سر و صدایی از خودش درمی آورد که بیشتر شبیه جیغ بود تا آواز. از خوش شانسی و قبل از آنکه خانه را بیشتر کثیف کند پرویز خیلی زود از مسافرت برگشت و اسکندر را گرفت. بعدها شنیدم او را به خانه اصلی اش یعنی باغ و پیش دوستانش بازگردانده است.
اسکندر
فاصله غلامخانه تا محل کارم پیاده 15- 10 دقیقه است که آنرا هم با وسیله شخصی ام یعنی دوچرخه طی میکنم. این دوچرخه قدیمی کورسی را که بقول همکارم شهرام چهل سال سن دارد سه سال قبل از یک آشنا خریدم به قیمت 35 هزار تومان. فاصله خانه تا محل کار و مسیرهای کوتاه مشابه را با آن رفت و آمد میکنم. بخاطر همین، آقای کریمی از کارمندان مدرسه سفارت اسمم را گذاشته است " آقای هوای پاک". از وقتی که یادم میاید دوچرخه داشته ام. در زمستانهای سرد تبریز هم تا حد امکان دوچرخه سواری میکردم، تهران که جای خود دارد.
کلا با ماشین و دود و ترافیک و سر و صدا میانه ای ندارم. شاید به همین دلیل است که تا امروز حتی گواهینامه رانندگی هم نگرفته ام و تا اطلاع ثانوی هم قصد گرفتن ندارم. ظاهرا یکی از قوانین نانوشته جامعه امروز ما این است که همه باید ماشین داشته باشند، تحت هر شرایطی و به هر قیمتی. در تهران و دست کم قسمتی که من هستم تقریبا هیچ دوچرخه ای دیده نمیشود. همه، حتی مسیرهای کوتاهی را که پیاده در عرض 10 یا 15 دقیقه میشود پیمود با ماشین میروند. یکی از همسایه های سابقم در غلامخانه (شاهرخ، که از سفارت رفت. خدایش بیامرزاد) همان فاصله کوتاه غلامخانه تا در اصلی سفارت را با ماشین میرفت و برمیگشت.
زمستانهای باغ قلهک واقعا سرد است و گرم نگه داشتن خانه سخت. سال اول و تا مرتب کردن خانه و مستقر شدن کامل، مدتی لرزیدم. بعد از مدتی یک بخاری گازی گرفتم که در عمل معلوم شد حتی برای دو اتاق به آن کوچکی کافی نیست. برای اینکه اتاق نشیمن خوب گرم شود در اتاق خواب را میبستم و اتاق تبدیل میشد به یخچال. یکبار یکی از انگلیسیها که برای بازدید خانه ها آمده بود گفت " با این اتاق تو نیازی به یخچال نداری و میتوانی غذاهایت را همانجا نگه داری".
قندیل پشت خانه
زندگی در باغ سفارت انگلیس و در این محیط کم نظیر تجربه ای فوق العاده است که مطمئنا بعد از ترکش نیز در یادم خواهد ماند. فعلا تا آنجائیکه ممکن است سعی میکنم بقول ترکیه ایها "Tadını çıkaram" (لذتش را ببرم).
سلام نادرجانپاسخ
باید اعتراف کنم که دست به قلمت (دست به کیبورد)خیلی خوبه.عکسهایی هم که از باغتون انداختی بسیار جذابه و امیدوارم که سالهای سال انجا باشی لذتش رو ببری.
در مورد اینکه گفتی دوست نداری به وسایل منزلت بیفزایی یاد فیلمی افتادم که چندی پیش با همخونه هام دیدیم ،شخصی که کارمند یک شرکت بود ومدام باید از یک شهر ایالات متحده به شهر دیگه بره واز 365روز سال 322روز در سفر بود کل وسایلش یک چمدان بود برای سفر.
در مورد دوچرخه ات هم باید بگم که دوچرخه سواری بهترین لذتی است که توی عالم وجود داره اما این تهرانی هایی که من توی این مدت دیدم چیزی جز ماشین سواری تو ذهنشون تعریف نشده.
خب بازم زیاد حرف زدم .
پیروز و شاد باشی.
سلام واقعا قشنگ نوشتید به شما تبریک می گویم مخصوصا در قسمت باکو خوش بحالتان به قبرستان مشاهیر و غیره رفتید ما هم به باکو رفتیم متاسفانه فرصت ما کم بود نتوانستیم به آنجا برویم الان عکسهای شما را دیدیم عضه خوردیم چرا ندیدمشانپاسخ
اگر وقت کردید به وبلاگمان سر بزنید خوشحال میشویم
زوج جهانگرد ناشنوا
www.zjn.blogfa.com
سلام خوشحال شدیم که به وبلاگمان سرزدید و خوش آمدید از لطف شما متشکریم
درود بر نادر عزیز
امروز فرصتی دست داد وبلاگ شما را مطالعه کردم
تصاویر زیبا و خاطره انگیزی گرفتی و متن های قشنگی هم به آن اضافه شده
واقعا برایم جالب بود
چون خودم اهل سفر هستم و معمولا تصاویر را معرفی میکنیم بیشتر برایم جالب بود
در صورت امکان مایل بودید تبادل لینک داشته باشیم
آرزوی موفقیت
درود بر امین عزیز،
سپاس از وقت و توجهت به نوشته های ناقابلم. به وبلاگ تو هم سر زدم و با خودت نیز تا حدودی آشنا شدم. بی تردید علاقمند به تبادل لینک هستم. من معمولا پس از انتشار نوشته ای در وبلاگم، لینک آنرا به همه دوستان و خوانندگان وبلاگم میفرستم. آدرس ایمیل تو را هم به لیستم خواهم افزود.
با احترام،
نادر