سینمای خزان

نوشته زیر در وبلاگ قبلی ام و به تاریخ 24 بهمن 1388 منتشر شده بود که امروز آنرا به این وبلاگ منتقل میکنم:



اولین بار این شعر را سالها پیش زمانی که دانشجو بودم در دیوان فارسی شهریار دیدم. از همان موقع همیشه هر چند ناقص در ذهنم بود. چند ماه قبل به مدد اینترنت کاملش را پیدا کردم و باز از خواندن بیت بیتش مست شدم. به باور من هر بیت این شعر شاهکار است. مثل بیشتر شعرهای شهریار پر است از احساس و افسوس و نوستالژی. اوج این احساسات را در حیدربابا میتوان دید که هر بندش تابلویی زیبا و فراموش نشدنی است که هرچقدر میخوانی باز زیبایی و تازگی نخستین را داراست. استفاده شهریار از کلمه های مدرن در غزل جالب است. مانند همین "سینما". و چه زیبا ترکیبش میکند با کلمه ای مانند "خزان". همان بیت اول شعر آدم را یاد پائیزهای سرد تبریز میاندازد که در دوره دبیرستان و دانشگاه به هوای کتابخانه ملی کنارش، پیاده از خانه به باغ گلستان میرفتم تا کتابی بگیرم، تحویل بدهم یا بخوانم. خواندن "سینوهه مصری" یادم میاید که چه لذت بخش بود قلم مترجمش (متاسفانه اسمش در یادم نیست) که بعد از ذبیح اله منصوری آنرا دوباره ترجمه کرده بود. آن روزها زمان کنکور و استرس بود و آرزو میکردم آن امتحان لعنتی بگذرد تا بتوانم آن کتاب را کامل بخوانم و خواندم. آقای نخجوانی یادم میاید که بنا به اعلام تابلوی کنار در ورودی از فرزندان یا نوادگان بنیانگزاران کتابخانه بود که همیشه پشت پیشخوان بود با مردی مسن که اسمش را نمیدانستم. آنروزها باغ گلستان واقعا رویا خیز بود. دوست تبریزی ام رضا حسین نیا که یادش همیشه بخیر باد همیشه از شهریار میگفت و قدرتش در شعر و اینکه شعر او مثل یک ساختمان بتون آرمه است که از باد و باران گزندی نمیبیند. شهریار در شعرهای ترکی اش هم به همین صلابت است. غیر از حیدربابا شعرهایی مانند "ترسا بالاسی" یا "خان ننه" نیز فراموش نشدنی اند.


                                              
سینماى خزان

 

شب است و باغ گلستان خزان رویاخیز             بیا که طعنه به شیراز میزند تبریز

 

به گوشوار دلاویز ماه من نرسد                      ستاره، گرچه به گوش فلک شود آویز

 

به باغ یاد تو کردم که باغبان قضا                  گشوده پرده ى پائیز خاطرات انگیز

 

چنان به ذوق و نشاط آمدم که گوئى باز           بهار عشق و شبابست این شب پائیز

 

عروس گل که به نازش به حجله آوردند         به عشوه بازدهندش به باد رخت و جهیز

 

شهید خنجر جلاد باد می غلتند                  به خاک و خون همه در انتظار رستاخیز

 

خزان خمار غمش هست و ساغر گل زرد      بهار سبز کجا وین شراب سحر آمیز

 

خزان صحیفه ى پایان دفتر عمر است         باین صحیفه رسید است دفتر ما نیز

 

به سینماى خزان ماجراى خود دیدم            شباب با چه شتابى به اسب زد مهمیز

 

هنوز خون به دل از داغ لاله ام ساقى         به غیر خون دلم باده در پیاله مریز

 

شبى که با تو سرآمد چه دولتى سرمد         دمى که بى تو به سر شد چه قسمتى ناچیز

 

عزیز من مگر از یاد من توانى رفت        که یاد تست مرا یادگار عمر عزیز

 

پرى به دیدن دیوانه رام می گردد            پریوشا، تو ز دیوانه میکنى پرهیز

 

نواى باربدى خسروانه کى خیزد            مگر به حجله ى شیرین گذر کند پرویز

 

به عشق پاک تو بگذشتم از مقام ملک        که بال عشق تو بادم زند بر آتش تیز

 

تو هم به شعشعه وقتى به شهر تبریز آى    که شهریار ز شوق و طرب کنى لبریز






3 نظرات:

  1. madFeb 15, 2010 11:13 PM
    با اینکه اهل شعر نیستم ولی واقعاً نمیشه از شعرهای شهریار گذشت این بیتش خیلی به دلم نشست
    شبى که با تو سرآمد چه دولتى سرمد دمى که بى تو به سر شد چه قسمتى ناچیز.
    نادر با مطالب وبلاگت کمکم میکنی که یه کم به سمت مطالعه کردن برم.
    پاسخحذف
  2. mohammadFeb 16, 2010 01:57 AM
    سلام نادر جان
    وبلاگ قشنگی داری .مخصوصا اون شعر قشنگی گذاشتی.امیدوارم که تو کارهایت موفق و پیروز باشی.
    پاسخحذف
  3. majidMar 17, 2010 03:58 AM
    سلام نادرجان
    هرچند همه جای ایران گلستان بوده واساس همه ما بر حفظ هویت ملی- معنوی و ایرانیمان است و من هم مثل خودت تعصبی نسبت به برتریت شهر خودم بر سایر شهرها ندارم اما درباره اصفهان، زاینده رود، آثار تاریخى آن، محله‏ ها و نقاط دیدنى، آب و هوا، خلق و خوى مردم اصفهان، شعراى اصفهانى و حتى غیر اصفهانى اشعار بسیارى سروده و آثار بدیع و زیبایى از خود به جاى گذارده‏اند که یکی از آنها را برایت در اینجا می‌آورم باشد ز بسکه روحفزا اصفهان ما پیوسته شاد باشد از آن جسم و جان ما

    تنها نه باغ و بیشه ما سبز و خرم است پر از گل است باغچه و بوستان ما

    یک لکه ابر دیده نبیند به روى شهر آئینه وار جلوه کند آسمان ما

    یک عمر در نظر بودش خاطرات خوش روزى مسافرى شد اگر میهمان ما

    برند گوى لطف و ملاحت به روزگار از گلرخان روى زمین گلرخان ما

    در کام خضر خون شود آب بقا اگر در زنده رود بنگرد آب روان ما

    مى ‏گویم این کلام و برآیم ز عهده ‏اش باشد عروس کشور ما اصفهان ما

    جمشیدى از هواى فرح بخش اصفهان چون زنده رود صاف و روان شد بیان ما