همه اقوام من

نوشته زیر در وبلاگ قبلی ام و به تاریخ 29 آبان 1389 منتشر شده بود که امروز آنرا به این وبلاگ منتقل میکنم:




دوست شیرازیم آرش که اخیراً چند روزی مهمانم بود غیر از گز و پولکی اصفهان، سوغاتی دیگری هم آورده بود که جنس متفاوتی داشت. سی دیِ ویدئویی اثری از یک گروه موسیقی ایرانی بنام "رَستاک". اسم اثر "همه اقوام من" است. آرش با شور و شوق زیاد از من خواست سی دی را نگاه کنم. در ابتدا زیاد راغب نبودم. علتش هم این بود که خیلی وقت است  عادت کرده ام یا کرده ایم به گوش دادن آثاری که در گذشته و در سطح خیلی بالا ساخته و اجرا شده است و شنیدن کارهایی که اینروزها از در و دیوار منتشر میشوند و دست کم من بیشترشان را نمیپسندم ملال آور است. همانطور که سی دی را میدیدیم و گوش میکردیم آرش توضیحات کوتاهی درباره آن میداد و منهم نه چندان جدّی، هم به او و هم به قطعات سی دی گوش میکردم. چند روز بعد آرش رفت و سی دی را هم با خود برد. 

 

از "همه اقوام من" فقط بَه بَه و چَه چَه آرش در ذهنم بود که یکی از دوستان اهل موسیقی فایلهای صوتی آنرا بصورت کاملاً رایگان با ایمیل برایم فرستاد! باز نه چندان علاقمند شروع کردم به گوش کردن به آنها ولی اینبار مثل اینکه طلسم شده بودم. سراپا گوش شده بودم. قطعات یکی از یکی زیباتر و با نهایت زیبایی اجرا شده بود. همه آنها را بارها و بارها گوش کردم. باورم نمیشد که در این قحطی موسیقیِ خوب چنین اثری اجرا و منتشر شده باشد.

 

دوام نیاوردم و بعد از سالها ناپرهیزی، 1500 تومان برای سی دی اصل "همه اقوام من" خرج کردم. 

 

قبلاً اسم گروه رستاک را نشنیده بودم. سی دی، ویدئوئی است و مجموعه ایست از هفت قطعه موسیقیِ با کلام که هر کدام از آنها به ناحیه ای از ایران تعلق دارد.  در شناسنامه سی دی نوشته است: "رستاک به معنی شاخه نور رسته ای است که از بن درخت میروید"

 

قطعه اولِ سی دی ترانه ای است لُری بنام بارون که با "بارو بارو بارونَه هِی" شروع میشود. قبلاً نشنیده بودم. در اینترنت که جستجو کردم فهمیدم شعرش خیلی معروف است که البته این گروه با تغییراتی در متن اصلی و مثل همه آهنگها بسیار زیبا اجرا کرده است. زبان یا لهجه لُری را مثل همه زبانهای ایران دوست دارم. هر چند وقت یکبار که برای دیدن خواهرم فاطمه به اراک میروم بعضاً اتوبوسی سوار میشوم که مقصد نهائی اش یکی از شهرهای لُرستان است. اتوبوس پر میشود از عطر این زبان و لهجه شیرین. یاد دوستان لُرم میفتم و چقدر دلم برای همه شان و روزهایی که باهم بودیم تنگ میشود. یاد فیلم جاده های سرد میفتم که علی نصیریان و حمید جبلی در آن بازی کرده بودند. 

 

 متن لری ترانه بارو

 ترجمه

 بارو بارو بارونه هی

دسه تو به و دسم بیا رمو و حونم هی

گل باغمی تو  چش و چراغمی تو

چراغ حونم تونی مونس و یارمی تو

بارو بارو بارونه هی

دسه تو به و دسم بیا رمو و حونه هی

انتظار و انتظار سوزه شیرین نمکدار

سی تو بیمه بی قرار

بارو بارو بارونه هی

دستو به و دسم بیا رمو و حونه هی

صبرو قرارم تونی مونس و یارم تونی

اسیر و خوارم نکو دوای دردم تونی

 بارون بارون بارونه هی

دستت رو بده بدستم بیا بریم بخونه ام هی

گل باغمی تو چشم و چراغمی تو

چراغ خونم تویی مونس و یارمی تو

بارون بارون بارونه هی

دستت رو بده بدستم بیا بریم بخونم هی

منتظرم یار سبزه و شیرین و با نمک

برایت بیقرار شده ام

بارون بارون بارونه هی

دستت رو بده بدستم بریم بخونم هی

صبر و قرارم تویی مونس و یارم تویی

اسیر و خوارم نکن دوای دردم تویی

 

در همه قطعات سازها به درستی و مهارت انتخاب شده است. در قطعه "بارون" سازهای سُرنا و کمانچه فضایی کاملا  لُری به آن داده است. 

 

گروه، آداب صحنه را به خوبی رعایت میکند. اجرا در محلی سِن مانند به رنگ آبی و با رنگ سیاه اطراف انجام میشود که به هم می آیند. لباسهای اعضای گروه مخصوص این اجرا دوخته شده و بسیار موقّر و متین است. مردان گروه لباسهایی مشکی با طرحی مختصر به تن دارند. بعدها و در عکسی از گروه متوجه شدم این طرح مختصر همان کلمه رستاک است که بصورت تکه تکه روی پیراهن مردان درج شده است. 

 

 

 

  و زنان (سه نفر) هر کدام لباسی خوشرنگ و زیبا پوشیده اند. ظاهر همه اعضا برخلاف مُد اینروزها که نوازنده و خواننده هر چه ژولیده تر و نامرتبتر بهتر، آراسته و مرتب است. زنان آرایش مختصری کرده اند و مردان از سر و رویشان گل میبارد. مدتی قبل عکسهای کنسرتهای دو استاد معظم موسیقی را میدیدم. ظاهرشان واقعاً تاسف بار بود. یکیشان لباس مثلاً درویشی پوشیده بود با موهایی آشفته، نشسته روی زمین و داشت برای علاقمندانش امضا میکرد. دیگری (در کنسرتی دیگر) بدون جوراب آمده بود روی سِن و موقع اجرا هم روی زمین نشسته بود. مثل اینکه روی زمین نشستن، درویشی، خاکی بودن و خلوص را به اوج میرساند، مگر نه اینست که موسیقی ایرانی همه اش عرفان است و نیستی و یاهو و کشکول و اینها؟ اینهم از موسیقی فاخرمان.  با دیدن این صحنه ها و مقایسه آن با کنسرتهای کشورهای دیگر مثلاً همین جمهوری آذربایجان که در آن هنرمندان با سر و وضعی آراسته و شیکترین لباسها روی صحنه می آیند ناراحت میشوم. ولی اعضای گروه رستاک از این ادا و اطوارها را ندارند و با ظاهری چشم نواز و در شان قطعاتی که اجرا میکنند به روی صحنه آمده اند. نه تنها تلاشی به زشت نشان دادن خودشان ندارند بلکه تا اندازه ممکن تلاش کرده اند ظاهرشان مقبول باشد. جلوه های تصویری اثر به اینجا ختم نمیشود. حرکات چهره و بدن همه اعضای گروه حین اجرا متناسب با حال و هوای قطعات  است و همه آنها اینکار را با مهارت و بدون تصنع انجام میدهند.  

 

ترانه "بارون" که تمام میشود بوی شالیزارها و مزارع چای گیلان به مشام میرسد. یکی از دوستان دوران سربازیم به گیلان میگفت " استان بشو بشو". قطعه ایست گیلکی بنام "رعنا". قبل از اجرای آهنگ صحنه هایی نشان داده میشود که در آن اعضای گروه رفته اند به گیلان و با چند نفر از اهالی آن دیار در باب این آهنگ، تاریخچه آن و روایتهای مختلف از آن صحبت میکنند. نفر آخر پیرمردی با مزه است که قسمتهایی از "رعنا" را برای گروه میخواند. چاشنی این قسمتِ سی دی لهجه زیبای گیلکی است که خیلی دوستش دارم. این آهنگ را نیز به زیبایی اجرا کرده اند. متن "رعنا" را دوست رشتی ام فرشاد برایم با حاشیه و توضیح فراوان و با همان لهجه بشو بشویش ترجمه کرد. 

رعنا تی تومان گِله کِشه ،رعنا

تی غصه آخر مَره کوشه ،رعنا

دیل دَبَسی کُردآجانه،رعنا

حنا بَنَی تی دَستانه،رعنا

آی رو سیا ،رعنا !برگرد بیا رعنای

رعنای می شِی رعنا، سیاه کیشمیشه رعنا

آخه پارسال بوشوی امسال نِمَی ،رعنا

تی بوشو راه واش دَر بِمَی، رعنا

تی لِنگانِ خاش در بِمَی ،رعنا

آی رو سیا ،رعنا !برگرد بیا رعنای

رعنای می شِی رعنا، سیاه کیشمیشه رعنا

امسالِ سالِ چاییه ،رعنا

تی پِِر ،مِه داییه ،رعنا

جان من بوگو، مرگ من بگو رعنا

رعنای گُله رعنای! گل سنبله رعنای

رعنای بوشو تا لنگرود رعنای،

 خیاط بِدِی هیشکی نُدوت ،رعنای

خیاط وَچَی تَر کُت بُدوت ،رعنا

 

و ترجمه اش:

  

رعنا، دامنت رو زمین می کشه،رعنا!

غصه ات آخرش منو میکشه،رعنا!

به کردآقا جان دل بستی ،رعنا!

دستاتو حنا گذاشتی ،رعنا!

آی روسیاه رعنا!  برگرد بیا ،رعنا!

رعنا مال منه! کشمشِ سیاهه رعنا!

آخه راهی رو که پارسال رفته بودی هنوز برنگشتی

راهی رو که رفته بودی علف در اومده توش

استخوانهای پات زده بیرون

امسال، سال چاییه ،رعنا!

پدرت ،دایی منه!

جان من بگو رعنا، مرگ من بگو رعنا!

رعنا تا لنگرود رفتی ،اما هیچ خیاطی برات چیزی ندوخت!

اما پسرک خیاط برات کت دوخت

 

آهنگ "رعنا" که تمام میشود یکدفعه تصویر قوپوز (ساز مخصوص عاشقهای آذربایجان) میاید. یک کارگاه ساخت ساز است و عاشق ایمران حیدری در حال ساختن یک قوپوز. اعضای گروه به کارگاه او آمده اند و درباره ساز قوپوز و ترانه ای آذری که قرار است اجرا کنند با او صحبت میکنند. قسمتی از صحبت درباره طرز تلفظ صحیح کلمات و حروف زبان آذری است که واقعاً در حین اجرا آنها را بخوبی ادا کرده اند. خواننده قطعه و کل گروه (موقع همخوانی) شعر آذری قطعه را خیلی خوب و بدون نقص میخوانند. در کارگاهِ عاشق ایمران یکی از همشهریانمان هست که ظاهراً ماموریتش کمک به گروه در همین زمینه است.   

 

گروه دو خواننده دارد بنامهای فرزاد و بهزاد مرادی که هرکدام چندین ساز مینوازند  و بخوبی از عهده خواندن همه ترانه ها با لهجه های متفاوت برآمده اند. ترانه آذری "گَل گَل" را نیز بسیار زیبا اجرا کرده اند. لهجه آذری فرزاد مرادی موقع خواندن فوق العاده است. تو گویی از مادر آذری زاده شده است. معلوم است خیلی تمرین کرده است.  اصلاً نکته ای که در کار این گروه برایم جالب است و میپسندم همین دقت و وسواسشان است. هیچ چیز را سرسری و همینطوری برگزار نکرده اند، به ریزترین نکات اهمیت داده اند و کاری درجه یک ارائه کرده اند.  

 


در کنار سازهای ایرانی که برای همه قطعات مشترکند در این اثر قوپوز، بالابان و نقاره فضایی کاملاً آذری به آن داده اند. در ارکسترهای آذری همه سازها یک طرف نقاره یک طرف. به صدایش خیلی علاقه دارم. در "همه اقوام من" صدای نقاره هر چند در میان سایر سازها گم شده ولی بودنش مزه خاصی به اثر داده است. درهرصورت در شرایط کنونیِ موسیقی، اگر یک زن نوازنده نقاره باشد این هم غنیمت است. یادم میاید ابوالفضل دریاهی دوست خواننده ام که آذری میخوانَد سالها پیش با تاسف میگفت در تبریز یک زن نوازنده نقاره وجود ندارد. 

 

قوپوز ساز مخصوص موسیقی عاشقی است. عاشقها خودشان هم شعر میگویند، هم ساز میزنند و هم میخوانند. این موسیقی ریشه دار همیشه در کنار موسیقی رسمی آذربایجان بوده و خواهد بود. در گذشته برای عروسیها مخصوصاً در روستاها فقط عاشق دعوت میکردند اینروزها میگویند "دهاتی" شده و مراسمها را معمولاً با موسیقی آذری ولی با سازهایی که با ذائقه امروزیها جور دربیاید برگزار میکنند. در آذربایجانِ خودمان وضع موسیقی عاشقی مثل بقیه موسیقیهای جدی خوب نیست ولی در جمهوری آذربایجان بسیار جدی گرفته میشود و نسل جدید عاشقها به صورت برنامه ریزی شده پرورش داده میشوند. هرسال مسابقاتی بین عاشقها برگزار میشود و در همین مسابقات است که نسل جدید و پدیده هایش معرفی میشوند. عاشق نه فقط خواننده که نقّال نیز است. بچه که بودیم هر بار که خانه خاله رُویّه میرفتیم شوهر خاله ام مروّت یکی از نوارهای داستان شکاری را در ضبط صوت گذاشته بود و با عشق گوش میکرد. ناخواسته ما بچه ها نیز با داستان همراه و با قهرمانانش شکاری، خورشید بانو و بقیه هم ماجرا میشدیم.   

     

چند سال پیش عاشق چنگیز (از آذربایجان خودمان) کنسرتی در سالن اداره میراث فرهنگی تهران برگزار کرد که در آن هم خودش و هم گروهش غوغا کردند. باورم نمیشد که ساز قوپوز آن همه توانایی دارد و میتوان نغمه هایی به آن زیبایی را از آن درآورد.

ترانه "گَل گَل" را قبلاً شنیده بودم ولی برای اولین بار در این سی دی با دقت گوش کردم. از ترانه های عامیانه آذربایجان است. فکر میکنم از همانهایی که آهنگسازش معلوم نیست.  

 

Gərənfili dərərlər dərip yerə sərərlər گل میخک را میچینند و روی زمین ردیف میکنند                                                         

Gözəllərin içində təkcə səni sevərlər در میان خوشگلها فقط تو را انتخاب میکنند                                                                

Gəl gəl gəl gəl dinim imanım naz nazبیا بیا بیا بیا ای دین و ایمان من                                                                           

Gəl gəl gəl gəl qaşı kamanım naz naz  بیا بیا بیا بیا ای کمان ابروی من                                                                 

Gecəni qan eləmə zülfünü yan eləmə bağrımı qan eləmə شب را خون نکن زلفت را کنار نزن دلم را خون نکن                

Sən mənimsən mən sənin özgə xəyal eləmə تو مالِ منی من مال تو خیال دیگری نکن                                                    

Araxçının məndədir axtarma cibimdədir عرقچینت پیش من است، دنبالش نگَرد در جیب من است                                             

Aləm gözələ dönsə mənim gözüm səndədirاگر دنیا همه زیبایی شود چشم من فقط به تو است                                                                                                                                                                                                                            

Gəl gəl gəl gəl dinim imanım naz nazبیا بیا بیا بیا ای دین و ایمان من                                                                           

Gəl gəl gəl gəl qaşı kamanım naz naz بیا بیا بیا بیا ای کمان ابروی من                                                                      

Gecəni qan eləmə zülfünü yan eləmə bağrımı qan eləmə شب را خون نکن زلفت را کنار نزن دلم را خون نکن    
            

 

 

 

بعد از " گَل گَل"، گروه به خراسان میرود. صحنه هایی نشان داده میشود که در آن اعضای گروه با غلامعلی پور عطائی استاد موسیقی محلی خراسان صحبت میکنند. از زندگی خود و علاقه اش به موسیقی و ترانه هایی که بیشتر از همه دوست دارد میگوید و بعد در دل طبیعت برایشان با دوتارش مینوازد و "از من چرا رنجیده ای؟" میخواند. بعد، از ترانه "لیلا" میگوید که گروه قرار است آنرا اجرا کند. استاد شروع به خواندنش میکند و چه زیبا در سی دی، اجرای او و اجرای گروه را ترکیب کرده اند. ولی گروه، "لیلا" را واقعاً زیبا اجرا کرده است. مثل همه آهنگها آنرا هزار بار گوش کرده ام. دوتار را یکی از دختران گروه (سارا نادری) مینوازد. 

 

عاشقُم مو اومدُم از دشت و صحرا، لیلا در واکن مُیُم

طالبُم مو اومدُم از بهر سودا، لیلا در واکن مُیُم

اومدُم تا شوم شمع سرایت، لیلا در واکن مُیُم

شو به نو روز کُنُم جان فدایت، لیلا در واکن مُیُم

لیلا در وا کن مُیُم، پشت در وا کن مُیُم

این چه در واکِردنه؟ این زِ اقبال مُیه

 

ترانه بعدی از سرزمین اَکراد است. آهنگی بسیار زیبا به نام "سُوزَلَه" (دختر سبزه). قبل از اجرای قطعه دوربین به محل تمرین گروه رفته و هنگام کار روی این قطعه را نشان میدهد. اینجاست که هویت فرزاد و بهزاد مرادی (دو خواننده گروه) را کشف میکنم آنهم وقتی که لحظه ای باهم با لهجه کرمانشاهی صحبت میکنند، تحریر خاص آن منطقه را تمرین میکنند و در آخر بهزاد به فرزاد میگوید: " بِچیم بچِیم". اجرا با ساز دَف، سمبل موسیقی کردی شروع میشود. سه دَف همزمان شروع میکنند به نواختن ریتم آشنای آهنگهای کردی و بعد تار و کمانچه و دیگر سازها به آنها اضافه میشوند و دو برادر خواننده چقدر زیبا "سُوزَلَه" را میخوانند. کف زدنهای دسته جمعی اعضای گروه در میان اجرا و در جواب کمانچه و "هِی" گفتنهایشان بسیار جالب است و زیبایی کار را دو چندان کرده است. ریتم تند قطعه در نقطه ای از حرکت می ایستد و سکوت محض حاکم میشود. در این سکوت دل انگیز صدای عود برای لحظه ای گوش و دل و همه وجود شنونده را نوازش میدهد و قطعه با پچ پچ " سِنجانه سِنجانه" تحرّک از سر میگیرد. 

 

چهار سال زندگی در کرمانشاه (1376-1372) هر چند زیاد خوش آیند نبود ولی مثل بسیاری از دیگر تجارب زندگی میوه هایش را بعدها و بعد از سپری کردن آن دوره سخت متوجه شدم. در آن دوره همه فکر و ذکر حواس ما به سختی زندگی دانشجویی، دوری از خانواده، گرفتن هر چه سریعتر مدرک (که نصیب من نشد)، خوابگاه و امثال اینها بود و اصلاً متوجه تاثیر آن محیط خاص و آن تجربه بی نظیر در شخصیت و دیدمان نبودیم. یکی از یادگارهای آن دوره (حداقل برای من)، لهجه کرمانشاهی است که اینروزها و بعد از اینهمه سال با شنیدنش فقط به یاد روزها و لحظه های خوش آن دوره می افتم. با آرش که هستم با این لهجه کلی حال میکنیم مخصوصاً که او نیمه زندگیش را همان زمان و از همان دیار پهلوانان انتخاب کرد و امروز دیگر برای خودش یک پا کرمانشاهانی محسوب میشود.  

 

ترانه بعدی که به نظر من زیباترین اثر سی دی است قطعه ای است بختیاری به نام "بَلال". آدم اصلاً باورش نمیشود که یک قطعه محلی این اندازه میتواند زیبا و پر احساس باشد. با صدای زیبای تار و همراهی عود و سه تار آغاز میشود و به دنبالشان دیگر سازها به آنها اضافه میشوند و بعد بهزاد مرادی به زیبایی و با احساس تمام میخواند:

 

وای به سیل باغ دیدُم جای تو خالی             وای به گل مشتاق بیدُم جای تو خالی

رفیقان دور هم جمع بیدند                        وای تِ که اونجا نبیدی جای تو خالی

 

زبان شعر این آهنگ نسبت به بقیه قابل فهمتر است. در این قطعه سازهای کمانچه و دف (در جای خود) غوغا میکنند. در حین اجرا خواننده بعد از خواندن "قسم میخورُم" زنگوله ای را به صدا در می آورد که  مزه خاصی به آهنگ میدهد، آنرا زیباتر میکند و صحنه گله و چوپان را جلو چشم شنونده می آورد. به نظر من همه سازها (از قانون گرفته تا تنبک و زنگوله) در همه قطعات بسیار بجا و به موقع بکار گرفته شده اند و کاملاً باهم هماهنگ هستند.  

 

قطعه بختیاری که تمام میشود صدای تنبک مخصوصی شنیده میشود که چشم بسته آدم را میبرد به بیابانهای فراموش شده ترین منطقه ایران یعنی بلوچستان. یاد لباسهای سراسر سفید، چهره های سوخته، شتر و فیلم دادشاه می افتی.  به خودم میگویم چه عجب صدایی و اثری از این منطقه ایران نیز شنیده شد! پس بلوچستان نیز جزو ایران بوده است! معمولاً غیر از مواد مخدر و قاچاق و قاچاقچی چیزی از آنجا شنیده نمیشود. نه یک تیم فوتبال، نه کنسرت موسیقی، نه مراسمی، نه محصولی از کارخانه ای که بتوان محصولاتش را در مغازه ها دید. هیچ! سوت و کور! 

 

 گروه اینبار رفته است پیش یک استاد موسیقی محلی بلوچی بنام ماشاالله بامری. ظاهراً خانه اش است و پر است از سازهای مختلف. از موسیقی بلوچی میگوید و از سازهایش و آهنگ "مَروچان" (اینروزها) را که گروه قصد اجرایش را دارد برایشان میخواند. و گروه در اجرای اصلی چقدر زیبا مثل بقیه قطعات اجرایش میکند. با دهل و چند ساز دیگر که نمیشناسمشان حال و هوای بلوچستان، بیابانها و مردمش بخوبی حس میشود. لحن خواندن خواننده تا آنجایی که من سر در می آورم کاملاً بلوچی است. 

 

به نظر من گروه رستاک تنها با همین اثر دِین خود را به ایران و موسیقی آن بصورت تمام و کمال بجا آورده است. مثل خیلی از ما ایرانیها بی حساب کتاب و بی برنامه کار نکرده اند. زحمت زیادی کشیده، تحقیق کرده و در بالاترین سطح اجرا کرده اند. علاوه بر کنسرتهای متعدد در ایران، در آلمان، اسپانیا، هلند، فرانسه، ایتالیا، ژاپن و چند کشور دیگر نیزکنسرت داشته اند. هر چند در گذشته نیز افراد و گروههای دیگری بر روی موسیقی نواحی ایران کار کرده اند ولی کار گروه رستاک واقعاً تحسین برانگیز است.  

   

همین اثر برای پی بردن به غنا و قابلیتهای موسیقی اقوام ایران کافی است، هر چند این فقط گوشه ای از آن است. این لحاف چهل تکه ای که ایران نامیده میشود از به هم پیوستن تکه هایی رنگارنگ از اقوام مختلف بوجود آمده است که هر کدام زبان، آداب، لباس، رقص و موسیقی ویژه خودشان را دارند و در عین حال بدلیل اشتراکات تاریخی، مذهبی و غیره هموطن هم محسوب میشوند. من این گونه گونی ایران را دوست دارم و دوستانی که در دوره های مختلف زندگی از چهار گوشه ایران پیدا کرده ام برایم بسیار با ارزشند به همین دلیل سعی میکنم این دوستیها را که حاصل سالها زندگی در کنار هم و تجربه خاطرات تلخ و شیرین با یکدیگر است زنده نگه دارم.